باب حواشی درگذشت علیرضا رضایی
محمد سفریان
این بار قبل از فعل درگذشت یک اسم خیلی آشنا آمده بود، اسمی که خوب به خاطرش میآوردم: «علیرضا رضایی». خبر را سایت گویا داده بود. توضیح عجیب و غریبی هم در مطلب نبود.
به عادت همیشه، برای به قول معروف، «راستی آزمایی» ماجرا رفتم سراغ سایت بیبیسی فارسی. اما آنجا هیچ خبری از علیرضا رضایی نبود. مطلب را گوگل کردم و دیدم آدمهای زیادی در صفحات مجازی، مشغول خاطره تعریف کردناند. اما دریغ از یک سایت یا خبرنامه رسمی. چند تلفن به این سو و آن سو زدم و معلومم شد که خبر درست است. علیرضا رضایی هم به قول مطبوعاتچیها «چهره در نقاب نیستی کشید.»
اسم علیرضا را مثل همه اهل روزنامه و اینترنت ایرانی در حواشی انتخابات ۸۸ شنیده بودم. از اوضاع و احوال مردم در خیابانها گزارش مینوشت و در بالاترین، «داغ» میکرد. آن روزها من هم مثل همه تقریبا مطمئن بودم که این اسم مستعار است تا اینکه چند وقت بعدش سر از فرانسه در آورد. آن موقع من برای صفحه هنری «روزآنلاین» مطالب به اصطلاح فرهنگی مینوشتم. خبر آمد که علیرضا رضایی هم از این به بعد بناست برای ما بنویسد. همان وقت بود که متوجه شدم اسم واقعی علیرضا همین است: «علیرضا رضایی».
چند ماه آن طرف تر در یک روز که از قضای روزگار به شلوغی غریبی خورده بود، همدیگر را دیدیم. من و یک سری از بچههای لندن رفتهبودیم پاریس، برای ضبط کردن چند تا گفتوگو. در همان سفر با علیرضا و عدهای دیگر از بچههای فرانسهنشین قرار گپ و گفت و خنده گذاشتیم اما از بخت نامساعد، همان روز مصادف شد با روز قدرت گرفتن اولاند و خانهنشینی سارکوزی. خیابانها به طرفهالعینی پراز آدم شدند جوری که برای ده متر راه رفتن، باید یک ساعت وقت میگذاشتی. من به ذات و جان همیشگیام از شلوغی میترسم علیرضا هم آنقدرها حوصله نداشت، باقی بچهها هم به حکم جبر یا رفاقت همراه ما شدند تا همان حوالی سنژرمن در یک رستوران مک دونالد میزی اختیار کنیم و بنشینیم به گپ و خاطرهگویی و خنده.
در همان برخورد اول هم میشد فهمید که برخلاف نوشتههاش آنقدرها جان و دلش به خنده نمیرفت. حرفش و فکرش و ذکرش «ایران» بود و روزهایی که به قول خودش «مردم بارها تهران رو گرفتن اما نمیدونستن باهاش چه کار کنن صبح بردن پسش دادن.»
آن روزها به واسطه ادامه همان حال و هوای ۸۸ و شهرت اینترنتیاش هنوز خیلی خواهان داشت. سایتها و رادیوها و تلویزیونها دنبالش بودند تا با اسمش چند کلیک بیشتر نصیب ببرند و عمر ماندنشان چند صباحی بیشتر شود. تا اینکه خُلق سازش ناپذیر و زبان برندهاش رفته رفته هویدا شد. علیرضا هم به شهادت زندگیاش با درد تن و انزوا و جیب خالی ساخت اما حاضر نشد مطلب با قید بنویسد و برای کلماتش چرتکه بیندازد.
اینهایی که مینویسم داستان شنیدهها و دیدههام نیست که از سرنامروت قصه شاید بهتر از هر آدم دیگری معنا و مختصات «درد» را تمرین کردهباشم. حالا سالهاست که با درد خفتن و با درد جُستن و با درد خندیدن را قد سورهی حمد و شعرهای کتاب مدرسه از بر شدم. همین است که حال آدمی که برای رهایی از دردهای کشنده به شلوغی و آرامش مالی دنیای «کار» پناه میبرد را به خوبی درک میکنم.
به چشم و گوش، پوزخند آقای «مدیا» جلوی خبر «اپلای کردن علیرضا رضایی برای تلویزیون جدید» را دیدم و شنیدم و در خاطر سپردم. همین است که پیام تسلیت و نوشتهی غمخوارانهشان در برابر مرگ علیرضا چنان زخمی به جانم میزند که هیچ مسکن و مخدری قوت آرام کردنش را ندارد.
البته که از رسانهای که گزارش رسمی گاردین را «اتهامهای خبرنگار ایرانی گاردین» عنوان میکند انتظاری جز این نمیرود که ایمیل گروهی خانواده علیرضا که برای همه اهالی رسانه ارسال شده را خبری عنوان کند که اهل بیت او به «آن رسانه» دادهاند. تو گویی که از آنها امینتر و معتبرتر در شهر نبودهاست که مادر داغدیده و پیر و تنهای او تلفن را بردارد و اختصاصی به آقای «مدیا» خبر دهد که «وقت و شرح مراسم خاکسپاری پسر من را اعلام عمومی کن»
و یا احوال آن یکی دیگر مدیای معتبر که یکی از مدیران و مستندسازها و تحلیلگرهای بنامش، در جلد دوست صمیمی و قدیمی علیرضا رفته است. از تواناییهایش گفته و از سر نترسش. از روزگار سخت و درد بی آخرش. این وسط هم هیچکس متوجه نشد که این همه دوستی و رفاقت و ارادت، چرا حتی به یک همکاری به قول روزنامهچیها «مطلبی» منجر نشد؟ نه که حقالتحریر همان چند مطلب در ماه، خواندهشدن مطالب و ارتباط بیشتر و بیشتر با زبان و فرهنگی که دوستش میداشت اسباب رفع «افسردگی شدید» او میشد. حالا رفع نه کاهش؛ توفیر که میکرد.
این چند خط را هم علاوه کنم و به رودهدرازی نیفتم. این تقاضای کاملا طبیعی «مدد» در رسانیدن دوباره یک انسان به دنیای کار و تکاپو و درآمد، «هرگز هرگز هرگز» معنای رفیقبازی و کارتراشی نمیدهد. که علیرضا به گواه مطالب و تولیداتش مشخصا به اندازه یک ژورنالیست، با معنا و مختصات و ماهیت خبر و گزارش و... آشنا بود و این رسانههای این سو و آن سو هم به شواهد کارکنان و خروجیشان، در استخدام نیروی کار در مرتبهای به غایت متفاوت ایستادهاند که آنها که رفتند و ایستادند و کار کردند نه به دانش برتری داشتند و نه به سابقه و آشنایی با معنای ارتباط عمومی.
آنچه در این میانه اجازهی اعتراض -به منطق و شیوه نگاه من- میدهد، تنها و تنها ثابت شدن این «واقعیت» است که جذب نیروی کار، درارتباط نخست به ترسهای حقیرانه و واهمههای قدرت مآبانه سردبیران مربوط است نه به اندازه و شخصیت نیروی کار.
در این سالها که با درد زیاد همخانه و همسفره و همبستر بودهام؛ مدام به حال فردی اندیشه کردم که از خانهنشینی ناصر تقوایی و کوچ بهرام بیضایی میگوید و در عمل چنین برخوردی با امثال علیرضا دارد.
انصاف را که رسانهای که حتی برای نوشته فیسبوکی خروج کارکنانش، بیانیه صادر میکند و حواسش تا به کامنتهای پای توییتر هم مصروف است، چطور میتواند نسبت به زندگی نمونههای چون و چند اینچنینی اینطور بی حواس و چشمبسته باشد؟ از «شفافسازی» بگوید، اما در برابر سوال وابستگیهای اقتصادی رسانهاش، جز از شکایت و تهدید راهی سراغ نکند؟ در زندگی به تقاضای کار اویی که از «شفافسازی» میگفت، پوزخند بزند، اما در مرگش گزارشها رو کند و خبرهای «عمومی» را اختصاصی جلوه دهد؟
عاقبت و به رسم قدرشناسی و صادق بودن مینویسم که این خُلق در برابر تمامی اهل رسانه صادق نیست، چه بسیار بارها دیدهام که سردبیری از بودجه شخصیاش زده تا رفیق در غربت تنها ماندهاش بیکار نماند و دیگرانی که تنها و تنها به حکم جبر تاریخ، در برابر این خیل جوانهای ترک وطنکرده، «پدر معنوی» شدهاند و با وجود دوصد مشکل از زیر بار دشواریهای این مسوولیت تاریخی شانه خالی نکردهاند.
و البته که در حوصله این مقال نیست که شرح دهیم چرا و چگونه اینطور شد و یا اینکه سادهانگارانه تربیت شدگان حکومت پیشین را انسان و بامروت بشماریم و طی طریق کردگان حکومت اسلامی را گرگ و غریب و منفعتطلب. بگذریم... گفتن اینها لازم مینمود که این طایفه لااقل در غنیمت گرفتن از مرده، این طور از هم پیشی نگیرند.
اگر روحی و روانی هست، روح او که رفته شاد.