از صفحه فیسبوک فرهاد طباطبایی
مولوی در کتاب مثنوی، حکایت مشهوری دارد درباره مردی دباغ که در بازار عطرفروشان حالش بد شد و غش کرد:
آن یکی افتاد بیهوش و خمید
چونک در بازار عطاران رسید
بوی عطرش زد ز عطاران راد
تا بگردیدش سر و بر جا فتاد
خلاصه مردم متحیر که این چه بساطی است، نکند مست است یا بنگ و حشیش زده، خبر به برادرش میبرند و او میگوید که این به خاطر طبیعت کارش که جدا کردن گند و کثافت از پوست حیوان است تمام مغز و جودش به بوی بد عادت کرده و برای همین بوی خوش بازار عطاران حالش را خراب کرده است، پس فوری قدری سرگین (مدفوع خشک شده) سگ میآورد و زیر دماغ دباغ میگیرد و حالش را جا میآورد:
اندکی سرگین سگ در آستین
خلق را بشکافت و آمد با حنین
گفت من رنجش همی دانم ز چیست
چون سبب دانی دوا کردن جلیست
هم از آن سرگین سگ داروی اوست
که بدان او را همی معتاد و خوست
حالا این شده حکایت وزیر فرهنگ دولت خاتمی که گفته یک ساعت به زور سخنان رضا پهلوی را تحمل کرده است. جای تعجب نیست، آدمی که عمر را پای منبر کسانی چون خمینی و خامنهای و "خ"هایی در این مایه گذرانده است، حکایت همان مرد دباغ است و سخن از دموکراسی و سکولاریسم، عطری که حالش را به هم میزند.