این مطلب را هفت سال قبل نوشتم. همان طور که فکر میکردم بعد هفت سال هنوز در بر همان پاشنهای میچرخد که هفت سال قبل میچرخید. اعلامیه چهار جریان سیاسی یک بار دیگر حداقل به من نشان داد که از این امامزاده امید هیچ معجزهای نباید داشت! زابر یائسه جای سوال باران نیست.
***
ما اپوزیسیون پیرشده در خارجیم. من نیز فردی از همین اپوزیسیون هستم که از مرز شصت سالگی گذشتم و هنوز از گذشت روزگار نیاموختهام. ممکن است دیگران بگویند، آموختهاند. اما آن آموختهای که در عمل خود را نشان ندهد، یعنی ادعا!
سی سال قبل چمدانهای خود را بستیم و بعنوان اپوزیسیون از ایران خارج شدیم. چمدانی که مرا یاد یکی از نوشتههای گارسیا مارکز میاندازد. داستان پدری که جنازه دختر خردسالش را که بعداز گذشت سالها از مرگش هنوز پوسیده نمیشد و طراوت کودکانه خود را حفظ کرده بود، داخل چمدانی نهاد و روانه واتیکان شد. چمدان را از این مراسم به آن مراسم، نزد این اسقف به آن اسقف میبرد و بنمایش میگذاشت. تا بلکه از پاپ لقب قدیس برای او بگیرد. سالها رفت و آمد و در فقر و تنگدستی و تنهائی زندگی کرد. نه گذشت زمان دید و نه به چیزی جز آن جنازه و گرفتن لقب قدیس فکر کرد. و نهایتاً نیز لقبی نصیباش نشد.
ما نیز بگونهای این چمدانهای فکری خود را برداشته و خارج شدهایم و فکر میکنیم هنوز همان طراوت جوانی و قدیسیت را داریم. (لقبی که اکثر روشنفکران بخود میدهند و یا تصور میکنند!) همراه این چمدان یک آینه جادو نیز داریم! که هر وقت در آن نگاه میکنیم خود را جوان و زیبا میبینیم مانند " تصویر دوریان گری ". آینهای که عیبهای ما را مخفی میکند. خودخواهی فردی، گروهی، کمبضاعتی، پربهادادن به نقش خود و ندیدن واقعیتها را! این آینه را با گذر زمان کاری نیست. از این روست که پیرشدن " جنتی " را میبینیم، اما پیرشدن خود و زوال تدریجی نقش خود را نه! جایگزینی نسل جدیدی که نه ما او را میشناسیم و نه او قادر به شناخت ماست را عمیقاً درک نمیکنیم. جامعه دیگرگون شده را حس نمیکنیم. جامعهای که متأسفانه عقب رفته، دیگرگون شده، ارزشها بیارزش گشته، بخش وسیعی از افکار عمومی، در چاه متعفن و ارتجاعی جمهوری اسلامی آنچنان آلوده، آشفته، گیج، منگ، بیباور، بیمرز، کاسبکار و بیحیا گردیده که در مخیله ما نمیگنجید. سخت است جاریکردن چنین الفاظی بر زبان. اما این حال و روز ملتی است که متأسفانه بخش زیادی از آحاد آن گرفتار دجالان گردیدهاند.
اخلاق عمومی جنازه متعفنی است که بر زمین افتاد و کس بر آن گریه نمیکند. معیار بر تردستی، زورگوئی، دروغ، تقیه، هرزهگوئی، دزدی و جنایت، خشونت و لمپنیسم گذاشته شده که سیسال حکومت اسلامی آنرا پرورانده و در عمل پیاده کرده است.
جامعه بشدت خشن و بیگذشت گردیده است. پرخاشگر، متهاجم، طلبکار. همه چیز در حال فروریختن است. گوئی همه در حال اسبابکشی هستند. هیچ کس بر جای خود آرام و قرار و راحتی ندارد. ماننده مغازه حراجشدهای است در شب آخر سال. سنگ بر سنگ بند نیست! و تعجب نکنیم در چنین فضای ملتهب سی ساله و کار سازمانیافته جمهوری اسلامی، شکستن استقلال فردی و جایگزینکردن کارآکتر چندشخصیتی در مردم بوده است.
ارزشهائی که روزی ارزش بود فروریخته. قبح رشوهخواری، پاچهخواری، نان به نرخ روز خوردن، قبح دزدی که اکنون به زیرکی و دست مریزاد تبدیل گردیده است. ارزشهای معنوی فروریخته و هیچ ارزش جدیدی جایگزین نگردیده: " خطرناک است جامعه و یا فردی که به هیچ چیز ایمان ندارد. ولو چوب کبریتی! " ماکسیم گورکی
و این فاجعه تلخ یک ملت است؛ ملتی گرفتار در خود، گرفتار در حکومت سرکوب، جهل و خرافه. با اپوزیسیونی شبیه خود و گرفتار در خود!
اپوزیسیونی که گروههای مختلف و احزاب رنگارنگ آن در رویای خود هرکدام نمایندگی بخش و گروهی از مردم را یدک میکشند. بخشی نماینده کارگران و دهقانان، بخشی طبقات متوسط، بخشی بدنبال سلطنتطلبان، مشروطهخواهان، جمهوریخواهان، جمهوریخواهان لائیک، فمینیستها، بخشی بدنبال حل مسئله خلقها، ترک، کرد، بلوچ؛ بخشی دنبال سرنگونی، بخشی تحولطلب، بخشی دنبال لابیکردن، بخشی امیدوار به حمله آمریکا و اسرائیل؛ عجیب بازاری است! براستی اپوزیسیونی از نوع ایرانی! نسبت به همه چیز، همه کس، همه امور داخلی و خارجی تحلیل دارد. خود را یکی از آگاهترین و جدیترین اپوزیسیونهای جهان میداند. اما وقتی به کارنامه سی سالهمان نگاه میکنی، همان در میآید که در مورد ما ایرانیها میگویند: در کار فردی بینظیر و در کار گروهی صفر.
در مثل مناقشه نیست! اما آیا سوال میشود کرد؟ براستی چه زمانی این بحثهای عریض و طویل تئوریک و ذهنی تمام خواهد شد؟ چه وقت ما خواهیم توانست حداقل سر یک موضوع عملی بر علیه جمهوری اسلامی با هم وحدت نظر داشته باشیم؟ اصولاً خواستههای عمومی ما که همگی بر آن اشتراک نظر داریم، چیست؟ آیا مبارزه برای دمکراسی یک خواست عمومی است؟ آیا مبارزه برای برگزاری یک انتخابات آزاد یک خواست عمومی است؟ اصولاً وجه اشتراک ما به عنوان اپوزیسیون با همدیگر چیست؟ آیا بعد از سی سال وجوه اشتراک خود را میدانیم؟ آیا بعد از سی سال جدلهای لفظی و قلمی حاضریم سر آن خواستههای مشترک با هم وحدت نظر و عمل داشته باشیم؟ و مسائلی را که هنوز کاملاً روشن نیستند و وجوه افتراق ماست به مرحله بعد بگذاریم؟ آیا ما قادریم در یک وحدت عمل مشترک برای امر مشترک توان خود را محک زنیم؟ و در عمل چند مرده حلاج بودن خود را به نمایش بگذاریم؟
هر کدام از ما وقتی پای صحبت میآید از نمایندگی خلق صحبت میکنیم. (هر بخش که میخواهید تصور کنید) اما در عمل تمامی این افت و خیزهای خلق، این برآمدها و این جنبش سبز، بی حضور ما در میدان صورت میگیرد و ما بدنبال آن کشیده میشویم و چارهای هم نداریم! ما تک تک چه اتوریتهای میتوانیم داشته باشیم؟ قلبم به درد میآید و زخم کهنه دهان باز میکند، وقتی به واقعیت آنچه بین ما میگذرد و آنچه در ایران میگذرد نگاه میکنم. سه سال رفت و آمد به ایران این امکان را داد که از نزدیک زندگی، طرز فکر مردم را تا حدودی ببینم و نقش خود را جستجو کنم و نسل جدید را، نسلی که ما را نمیشناختند، از نزدیک آشنا شوم. برای برخی وقتی از آرزوهایمان و مبارزات خودمان میگفتیم ما را سرباز ژاپنی مینامیدند! (براستی ما نیز سرباز ژاپنی هستیم.)
این مقاله نیست، این دردنامه است. سی سال است تشییع جنازه میکنیم بیآنکه بدانیم این جنازه خود ماست! اما کاسه سرمان آنقدر زمخت است که متأسفانه سنگ لحد نیز ما را از مردنمان آگاه نمیکند! چرا که مرگ یک اپوزیسیون از نداشتن رابطه با مردمش، ندیدن واقعیتهای زندگی و تفکر آنها و از نداشتن نقش و تأثیر او در مبارزات داخلی کشور بوجود میآید. بنمایش گذاشتن یک اتحاد عمل، فراگیر کردن اپوزیسیون بین نحلههای فکری، گروهها و احزاب و سازماندهی تمامی آنها برای یک امر مشترک (با حفظ چارچوبهای فکری) است که حیات یک اپوزیسیون را تضمین میکند. به او اجازه میدهد که از موضع قدرت چه با حاکمیت، چه با کشورهای خارجی و چه با مردم سخن بگوید. قدرتی که به او این اجازه را میدهد که خود را و مردمش را بدرستی نقد کند و پلشتیهای حاکم گشته بر زندگی اجتماعی و مردم را از موضع قدرت، فعالیت و حضور خود به چالش کشد و آنها را در عمل رهبری نماید. امید رفته را به قلبها بازگرداند. مردم نیز مانند اپوزیسیون فکرها، دیدگاهها و خواستههای متفاوت دارند، که پراکندگی آنها را باعث میشود. اما وقتی اپوزیسیون خود را در اتحاد برای عملی معین و برای هدفی معین میبیند، او نیز همگرائی آغاز میکند. اگر به قدرت مردم آنطور که ادعا میکنیم، اگر به قدرت اندیشه خود باور داریم، نهراسیم از اینکه با هر مرام و اندیشهای برای یک شعار مرحلهای متحد شویم.
و نهایت اینکه تمام این گفتهها چیز تازهای نیست و میتواند برای برخی که خود را برحقتر، آگاهتر و تطهیرشدهتر میدانند، خندهدار و سادهلوحانه جلوه نماید. عیب ندارد؛ میتوان اگر عمر کفاف دهد، سی سال دیگر نشریه خود را بیرون دهیم و مانند مجاهدین در کمپی بزرگتر در اروپا و آمریکا رژه برویم و هر کدام رهبر باشیم با تاجهای کاغذی. اما باید یک روز جواب دهیم. راه پیشنهادی چیست؟ و این همه اما و اگرها تاکنون چه دستآوردی داشته که ما را از اتحاد عمل باز میدارد! میترسم که بازنده میدان اتحاد باشیم؟ عمق اندیشه ما این است که چون ما پاکترین، خوشفکرترین، خوشنامترین و محبوبترین هستیم، نکند که این اتحاد عمل تمام این بهترینهای ما را نصیب گروههای دیگری کرده دامن ما را تر سازد. و نردبانی شده باشیم برای کسانی که نه فکرشان را قبول داریم و نه عملشان را. نه گذشتهشان را! خبف نهایت که چه؟ باز علی میماند و حوضی که سی سال است خالیست.
" دلم خوش است که نامم کبوتر حرم است! " و از چنین ضعفی است که ته دل بسیاری از اپوزیسیون لک میزند که آمریکا و اسرائیل جرثومه فساد جمهوری اسلامی را در هم شکند و مار سرش بدست آنها له گردد. و یا از آمدن فرانسوا اولان ناراحت شوند و سنگ سرکوزی را به سینه بزنند! اما، سوال این است، آیا در این بازی مارگیری بزرگان، ما چه نقشی خواهیم داشت؟ بچه مرشد میدان خواهیم شد برای جعبه مارگیری! پشتک و وارو خواهیم زد و جای دوست و دشمن نشان خواهیم داد؟ تا قلقلکدهنده این قدرتها باشیم برای قلقلک دادن جمهوری اسلامی! و اگر لازم شد، بازارگرمکن رسانههای آنها (هرچند که افاده ما در طبقها نمیگنجد!). درست است، این سرنوشت محتوم تمام نیروهائی است که پراکندگی آنها، عدم یکپارچگی آنها برای حداقل شعارهای مرحلهایشان و دگمبودن آنها، آنها را بی رمق، بی قدر و بی تأثیر کرده است. نیروهائی که شهامت آنرا ندارند وارد کارزاری شوند که لشکر آن از تمامی احزاب و سازمانهای اپوزیسیون تشکیل شده و با تمام تنوع فکری و دیدگاهی خود حاضر به همراهی در این مرحله از جنبش دمکراسیخواهی و آزادیخواهی هستند. بگذار در این لشکر هر کس که توان فرماندهی بهتر و ابتکار عمل و جسارت بیشتر دارد، سهم بیشتری بگیرد. این قانون تمام مبارزات است از چنگیز گرفته در متحدکردن قبائل مغول تا خمینی که بهتر از هر اونی این قانون را دریافت و بکار بست و ولایت فقیه خود را برقرار کرد. این اساس یک مبارزه است بدون خیسشدن نمیتوان داخل آب شد.
روشنفکری بد دردی است بخصوص اگر در خارج از کشور باشی و رویاهای خود را به جای واقعیت بنشانی. " رویاهائی که اگر از واقعیت بیشتر از چند قدم فاصله داشته باشند به پشیزی نمیارزند. " لنین
چشم را سایبان کردن برای دیدن دزد در دوردستها و ندیدن دزد در خانه!
شکارچی پیر شده بود. مثل ما دیگر سوی چشمهایش کم شده بود و دستش میلرزید. تفنگ را از فشنگ خالی کرد. بگوشه کلبه آویخت. نفس تلخ و عمیق کشید. بیرون آمد، بر نیمکت کنار کلبه نشست و تن به رخوت پیری داد. همان موقع دید که روباه خاکستری آرام آرام پیش آمد در کنارش نشست. گفت:ای روباه بدجنس و مکار، کجا بودی که سی سال بدنبالات تمام این منطقه و جنگلها را گشتم و نیافتمت؟ گفت: زیاد دور نبودم. پشت همین کلبه زندگی میکردم! حداقل قبل از آنکه سوی چشمهایمان را از دست بدهیم، نگاهی دقیق به پیرامون خود بیاندازیم.
ابوالفضل محققی
در سوکِ زاینده رود، م. سحر