قدیم ها، در دوران پیش از انقلاب، خانواده های شیعه، یک جلد قرآن مجید داشتند که آن را در شالی سبز می پیچیدند و در مهمان خانه ی منزل، بالای طاقچه ای که از همه ی نقاط خانه، مرتفع تر بود می گذاشتند.
این قرآن پیچیده در پارچه ی ژرسه یا توی ترمه، کاربردهایی داشت از این قرار:
-وقتی کسی قصد سفر می کرد، باید سه مرتبه از زیر آن رد می شد و بار سوم بوسه ای بر عطف آن می زد و پیشانی بر آن می سایید. با این سه مرتبه عبور، علی القاعده باید سلامت سفر او تضمین می شد و او از حوادث و تصادفات و غیره مصون می ماند. به عبارتی، قرآن در آن زمان، حکم کمربند ایمنی و «ایربگ» داشت که جان آدم را موقع تصادف نجات می داد. با این حال اکثر تصادف کنندگان و کشته شدگان جاده ای، کسانی بودند که از زیر قرآن عبور کرده بودند و احتمالا کمربند و ایربگ قرآنی شان، درست عمل نکرده بود.
-نوزاد تازه به دنیا آمده را از زیر آن رد می کردند تا از قضا و قدر الهی و حادثه و خطر دور بماند. در آن دوران، به رغم پیشرفت طب، بچه ها در اثر بیماری هایی مثل زردی یرقان و حوادثی مانند غلت زدن مادر، بعد از خواب رفتن بی موقع به طرف بچه که در کنارش گذاشته شده بود تا شیر بخورد، و خفه شدن بچه در زیر پستان مادر جان به جان آفرین می دادند و عبور از زیر قرآن هم تضمینی برای عمر دراز بچه نبود.
-وقتی کسی در خانه می مُرد، بازماندگان گریان، که گریه شان شبیه نعره و شیهه ی اسب بود، یک جلد قرآن روی جنازه ی متوفی قرار می دادند تا فرد مزبور اگر در طول زندگی اش گناهانی کرده باشد، گناهانش کاهش یابد و برگه ی خلافی های او حداقل از گناه های کوچک مثل پارک در محل ممنوع و عبور از خیابان یک طرفه بخشیده شود، و مسوولان دادگاه انقلاب... ببخشید دادگاه الهی، از «میجر کرایم»های او نیز در گذرند و ایشان را روانه ی بهشت نمایند.
متاسفانه در اینجا نیز قرآن کاربرد چندانی نداشت و گاه می شد که جنازه ی مزبور، در مرده شور خانه، در میان جنازه های دیگر زنده می شد، و با دیدن خودش در این محیط رعب انگیز، سکته می زد و دچار مرگ «دوبل» بر وزن ویسکی «دوبل» می گشت.
باری. قرآن مجید ما، با وجود عدم دقت در انجام وظایف الهی، چنین کارهایی باید انجام می داد، تا این که، دکتر شریعتی از پاریس برگشت، و بر اساس آموزه های مارکس و مارکوزه و سارتر، مثلثی اسلام شناسانه ترتیب داد که خلاصه ی موضوع اش این بود:
قرآن بخوانید!
ما هم که در آن دوران، بچه ی شلوغ و شرّ ی بودیم و هفته ای یکی دو مرتبه کوه می رفتیم، تا طعم شیرین آزادی را در آن بالا-مالا ها بچشیم، روی تخته سنگ های مسیر توچال، می دیدیم کس یا کسانی، با رنگ زرد طلایی، یا قرمز جیگری، روی تخته سنگ ها نوشته اند:
قرآن بخوانید!
و ما هم که جوان و جاهل بودیم، به امید شنیدن سخنان مارکس و انگلس و رزا لوکزامبورگ و پلخانف از زبان خداوند، قرآن را از لای پارچه ی سبز بیرون آوردیم، و شروع به خواندن آن کردیم.
وقتی این کتاب عجیب و مقدس، که در دورانِ «پیشاشریعتی» فقط روی طاقچه قرار داشت، و هیچکس از شدت تقدس، به آن دست نمی زد، باز شد، مثل این بود که یک نیرویی چیزی از آن خارج شده باشد!
خیلی عجیب است که کتابی سال ها بسته بماند و کسی آن را نخواند، بعد به ناگهان آدم چشم اش به آن بیفتد، و به خودش اجازه بدهد که کتابی را که همیشه جلوی روی اش بوده و به آن توجه نداشته باز کند و آن را بخواند!
آن نیرویی که ابتدا تصور کردیم از آن خارج شده، چیزی بود شبیه به «جِنی»، دختر موطلایی سریال امریکاییِ «دختر شاه پریان» که زمان شاه از تلویزیون پخش می شد.
ولی هنوز چند هفته از باز کردن لای قرآن نگذشته بود، که ما متوجه شدیم، اینی که از لای این کتاب «آزاد» شده، «جِنی» نیست، بلکه غول وحشتناکی ست که خودش را به شکل «جِنی» در آورده و ما را گول زده است. حالا معترضه بگویم که ما ۴۰ سال دنبال این غول وحشتناک آدمکشِ آدمخوار کردیم بلکه بگیریم اش و دوباره بکنیم اش لای کتاب و کتاب را بکنیم اش تووی پارچه ی سبز رنگ، و دوباره بگذاریمش روی طاقچه، ولی مگر توانستیم؟!
غول ه، ما را زد و کشت و درب و داغان کرد و هر روز هم بزرگ تر شد، و نه تنها ایران، بلکه دنیا را هم با خرابکاری هایش به گند کشید.
بگذریم...
روزی که قرآن را گشودیم، تا به توصیه ی دکتر شریعتی آن را بخوانیم، اولین سوره ای که بعد سوره ی «الفاتحه» جلوی چشم مان آمد، سوره ی مبارکه ی «بقره» بود...
یعنی سوره ی «گاو»!...
ادامه دارد...