آیا این چپ میتواند به آنچه در ایران روی داد نام انقلاب بگذارد؟
- این جستار به بررسی مقالات و کتابهای اوریانا فالاچی یکی از معتبرترین روزنامهنگاران غربی در دهه هفتاد و هشتاد میلادی میپردازد، دو مصاحبه با پادشاه ایران و روحالله خمینی را بررسی میکند و سر انجام برای نخستین بار ترجمهای از گزیده کتاب «نیروی خرد» یکی از آخرین نوشتههای فالاچی را به خواننده ایرانی ارائه میدهد. این کتاب نقدی است بر اندیشه نیروهای چپ و مذهبی ایران که فالاچی، چپ افراطی سرخ و سیاه مینامد. عبارتی که برای ما ایرانیها چندان غریبه نیست زیرا که چهل سال پیش در چنین روزهایی پادشاه ایران دقیقا از این عبارت برای توصیف آمران و عاملان هرج و مرج موجود استفاده کرده بود.
***
سالهاست که ما ایرانیها چمباتمه زدهایم، سر در گریبان بردهایم و از خود میپرسیم چطور آدمی که حتی نمیتوانست یک جمله فارسی را درست ادا کند، آن آدمی که حسآش بعد از پانزده سال دوری از وطن «هیچ!» بود، آن آدمی که اقتصاد را مال خر میدانست قرار شد معنویات و مادیات ما را یکجا بسازد؟ چطور میشود که خروجی تمدنی سه هزار ساله این باشد؟ چطور میشود که زنان ایران باید در حسرت زیستن یک روز آزادی اجتماعی کشور همسایهمان ترکیه بمانند و با افسوس به گذشتهای که آروزی آیندهمان است بنگرند؟ این مقاله قصد ندارد مسئولیت اجتماعی مردم ایران را نادیده بگیرد و برای توجیه آنچه بر سر کشورمان آمد به تئوریهای «دایی جان ناپلئونی» متوسل شود. این مقاله سعی دارد با بررسی فعالیت یک خبرنگار غربی و اشاعه دیدگاهاش نشان دهد که چگونه میشود کشوری که بعد از ژاپن مدل توسعه آسیا به شمار میرفت را به آشوب و هرج و مرج کشاند و آیندهاش را بر باد داد. این جستار به بررسی مقالات و کتابهای اوریانا فالاچی یکی از معتبرترین روزنامهنگاران غربی در دهه هفتاد و هشتاد میلادی میپردازد، دو مصاحبه با پادشاه ایران و روحالله خمینی را بررسی میکند و سر انجام برای نخستین بار ترجمهای از گزیده کتاب «نیروی خرد» یکی از آخرین نوشتههای فالاچی را به خواننده ایرانی ارائه میدهد. این کتاب (که تیتر این مقاله از آن گرتهبرداری شده) نقدی است بر اندیشه نیروهای چپ و مذهبی ایران که فالاچی، چپ افراطی سرخ و سیاه مینامد. عبارتی که برای ما ایرانیها چندان غریبه نیست زیرا که چهل سال پیش در چنین روزهایی پادشاه ایران دقیقا از این عبارت برای توصیف آمران و عاملان هرج و مرج موجود استفاده کرده بود.
سال۱۳۵۲، کروات ایتالیایی غیرقابل تحمل و جلیقه ضدگلوله
اگر تمام آثار این روزنامهنگار و نویسنده شهیر ایتالیایی را در یک کلام خلاصه کنیم نتیجه میشود انسانیت، صلح، غذا و تحصیل برای همه. البته همه اینها با استانداردی دوگانه! یک خبرنگار غربی میتواند کشوری را که ظرف دو برنامه پنج ساله به مرزهای صنعتی شدن رسیده و تنها در ده سال در جای جای آن نه تنها صنایع کوچک همچون قند و نساجی بلکه قطبهای اقتصادی ذوب آهن اصفهان و پتروشیمیآبادان و خارک ایجاد کرده را با عباراتی سخیف تحقیر کند، و از عجایب روزگار، خود او میتواند با همه آزاداندیشی و افکار مترقی، در برابر خمینی خود را در تکه پارچهای سیاه بپیچد، دست به خودسانسوری بزند، تن به ازدواج موقت بدهد (نیروی خرد، صفحه ۹۳، انتشارات روشه، ۲۰۰۴) تا حضرت ایشان لبخند رضایت بر لبان مبارکشان ظاهر شود و حاضر شوند با یک زن خبرنگار مصاحبه نمایند!
فالاچی در سال ۱۹۷۳ طی تماسی با دفتر پادشاه فقید ایران درخواست مصاحبه میکند. این درخواست بدون هیچ پیششرطی پذیرفته میشود. این در حالیست که بسیاری دیگر از حکام و سیاستمداران همچون قذافی و خمینی از فالاچی میخواهند از طرح بسیاری موضوعات خودداری کند و پوشش خاصی را برای وی به عنوان پیششرط مصاحبه تعیین میکنند.
فالاچی در دهه شصت و هفتاد میلادی دستی توانا در تخریب شخصیتهایی دارد که عقیده آنها را در تعارض با جریان چپ میداند. این تخریب در تمام آثار وی از دو طریق انجام میشود: نخست توصیف فرد مورد نظر در فضا و زمانی ایدهآل همراه با چینش عناصر محیطی به نحوی که فرد در میان این عناصر، ناهمخوان و برجسته گردد. دوم، نقد شدید، بیرحمانه و بدون ملاحظه عملکرد فرد مورد نظر همراه با برداشتی شخصی و آرمانی از اوضاع موجود.
فالاچی به خوبی از تاثیرگذاری بر مخاطب ایرانی آگاه است. با توجه به تلاش و پیشرفت پادشاه فقید ایران در عرصه داخلی و بینالمللی، فالاچی چارهای نمیبیند مگر اینکه تنها به ارائه چهرهای نامطلوب و سورآلیستی از پادشاه ایران بسنده کند. توصیفی که وی از همان بدو امر از پادشاه ارائه میدهد میتواند کلیدواژه تمام نیات، نظرات و پیش فرضهای وی باشد: «در وسط سالن لوکس و در سکوت و سردی، دستش را با بیمیلی به سمتم دراز کرد. دست دادنی بی میل و خشک و دعوت به نشستنی از آن خشکتر» و در ادامه میافزاید: «بدون کلمه و لبخند. چشمانش مثل باد زمستانی بود. شاید میترسید لحن شاهانهاش را از دست بدهد.» در ادامه میگوید: «دستهای [پادشاه] به صورت صلیب و سینه راست شاید به خاطر جلیقه ضد گلولهای که همانند هایله سلاسی، پادشاه اتیوپی بر تن دارد» و در جایی دیگر: «زمانی طول کشید تا فضای این مصاحبه عوضی گرم شد» و باز هم در جایی دیگر میگوید: «دفعه بعد که به دیدار عالیجناب رفتم مهربانتر شده بود و به خاطر خوش آمدن من کروات ایتالیایی غیرقابل تحملی زده بود.» او اینچنین پذیرایی پادشاه ایران را توصیف میکند: «در این وقت چای آورده شد، در فنجان طلایی با قاشق طلایی. همه چیز در آن سالن از طلا بود حتی زیرسیگاری زیبایی که نمیتوانستم اجازه کثیف کردن آن را به خودم بدهم» و ادامه میدهد: « اولین پرسشم را درباره کتابی که در ویتنام نوشته بودم مطرح کردم گفتم هنگام سفر نیکسون به ایران کتاب مرا از پشت ویترین کتابفروشیها جمع کرده بودند... [پادشاه] نگذاشت حرفم را تمام کنم. به محض شنیدن این خبر در حالی که فکر میکردی خنجر برندهای از جلیقه ضد گلولهاش عبور کرده به سرعت از جا پرید.»
سادهانگاری است که انتخاب چنین عباراتی در روزنامهنگاری حرفهای اتفاقی و یا سهوی باشد. آیا فالاچی نمیدانست که شاه درون کاخ نیازی به پوشیدن جلیقه ضد گلوله ندارد؟ آیا فالاچی هیچ تصویر یا مستندی از شاه و ملکه در حین رانندگی وسط خیابانهای شلوغ تهران و حضور در میان مردم ندیده بود؟ چرا شاه ایران باید با یکی از واپسگراترین حکام زمانه یعنیهایله سلاسی مقایسه شود؟ چرا فالاچی انتظار دارد که پادشاه ایران باید با لباس غیررسمی یک خبرنگار را به حضور بپذیرد؟ چرا پادشاه ایران که تاثیرگذاریش در منطقه و در تثبیت قیمت نفت بر همه واضح و مبرهن است باید به طرز «غیرقابل تحملی» کراواتش را با سلیقه یک خبرنگار ایتالیای سِت کند؟! فالاچی که میداند قرار است یک مصاحبه «عوضی» داشته باشد چرا اصلا چنین تقاضایی را مطرح کرده؟! چرا یک پذیرایی برازنده باید از نظر یک خبرنگار آنقدر عجیب و یا نامتعارف باشد؟ این در حالیست که خود فالاچی در کتاب «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» (صفحه ۲۷۲، انتشارات روبر لافون، ۱۹۷۱) مهمانی وینچنزو تورنتا سفیر کبیر وقت ایتالیا در سایگون را با چنین عباراتی توصیف میکند: «غذای خوب، شراب خوب، یک میز قشنگ، لیوانهای کریستال و گل. بعضی اوقات دیدن این چیزها لازم است». چرا از نظر فالاچی کتاب «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» با سفر نیکسون به تهران تضاد دارد؟ مگر خود او نبود که از باری زورتیان دیپلمات و مسئول وقت دفتر مطبوعاتی آمریکا در ویتنام جنوبی مجوز پوشش خبری دریافت کرده بود؟ مگر خود او نبود که با مجوز مقامات آمریکایی در تمام لحظات حضورش در ویتنام با سربازان، افسران و خلبانان ارتش آمریکا مصاحبه میکرده است؟ چرا باید پادشاه ایران این مصاحبهها درباره جنگی را که هزاران کیلومتر از خاک ایران فاصله داشته، از کتابفروشیهای تهران جمع کند؟ مگر نه اینکه پادشاه ایران خود بارها و بارها از سیاستهای آمریکا و کشورهای اروپای غربی انتقاد کرده بود؟
امروز بر کسی پوشیده نیست که چپهای مارکسیست- کمونیست که در انقلاب ایران نقش کلیدی ایفا کردند تا به چه میزان از پادشاه ایران و سیاستهای لیبرال وی تنفر داشتند. شاید این تنفر به این دلیل باشد که پادشاه ایران با دخالت بهموقع در عمان طی شورش ظفار، شورشیهای مائوئیست را سرکوب نمود و راه را برای نفوذ کمونیسم در خاورمیانه مسدود کرد. پادشاه ایران از سیاستهای ضد کمونیستی ایالات متحده حمایت کرد و چندین فروند از هواپیماهای اف۴ نیروی هوایی ایران را در حیاتیترین لحظات جنگ ویتنام به ارتش آمریکا اجاره داد. پادشاه ایران احزاب کمونیست و حزب توده را که در رؤیای یک کودتا با دخالت شوروی بسر میبردند، غیرقانونی و عوامل و اعضای فعال آنها را به زندان انداخت.
فالاچی در کتاب «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» (ص۲۴۰، انتشارات روبر لافون، ۱۹۷۱) تایید میکند که: «خبرنگاران غربی همیشه با ویت کنگها (شبهنظامیان دولت ویتنام شمالی مورد حمایت شوروی و چین) موافق بودهاند و سالهای سال برای آژانسهای خبری آنها کار میکردهاند و سالهای سال از آنها دفاع میکردهاند. اگر مردم، ویت کنگها را ستایش میکنند برای این نیست که به رادیو هانوی (پایتخت ویتنام شمالی) گوش میدهند بلکه برای این است که روزنامه غربی را میخوانند.» این خود بیانگر این است که تا چه حد روزنامههای اروپایی در سیطره روزنامهنگاران مارکسیست و ضد لیبرال قرار داشته و چه بسا قرار دارند.
فالاچی در مصاحبهاش لیستی از پیشفرضها را به عنوان واقعیت مسلم مطرح میکند: «عالیجناب، مردم آنقدر در تهران از شما میترسند که حتی جرات بیان نام شما را ندارند» و بلافاصله بعد: «خیلیها عالیجناب را یک دیکتاتور میدانند» و در ادامه میگوید: «یعنی انکار میکنید که شاه مستبدی هستید؟» وی در ادامه میگوید: «اگر پادشاهی باشد که همیشه درباره روابطش با زنان صحبت میشود، آن شما هستید!»
امروز بعد از فروپاشی کمونیسم و برملاشدن اغراض و اهداف جریانات وابسته به اتحاد شوروی مشخص شده است که این شیوهی تمام خبرنگاران چپگرا بود که به سیاستمداران لیبرال برچسبهای ضد اخلاقی و استبدادی میزدند تا طرف مقابل را در موضع تدافعی قرار دهند. سیاستمدار نامبرده با هر توضیح و یا حتی تکذیب، بیشتر و بیشتر در باتلاق بهتانی که در برابرش پهن شده بود فرو میرفت. پادشاه ایران اما صادقانه سعی میکند در این مصاحبه لیستی از اقدامات و تلاشهایش برای توسعه کشور، ریشهکن کردن بیسوادی و دفاع از حقوق زنان ارائه کند ولی هر بار با برچسب و یا بهتانی تازه مواجه میشود. همه اینها در حالیست که فالاچی در دیدار با آیتالله خمینی هیچکدام از این ادعاها را مطرح نمیکند! هرگز از رویکرد استبدادی وی صحبتی به میان نمیآورد! هرگز از او نمیپرسد چرا هزاران نفر در جریان انقلاب ۵۷ به دستور مستقیم او تصفیه شدند، به جوخههای اعدام سپرده شدند و یا اموالشوان به نفع بنیادهای انقلابی که در رأس آنها طبقه روحانیت بود مصادره شد؟ وی هرگز از او نمیخواهد که آن دموکراسی غربی که همه بتوانند آنطور که میخواهند فکر کنند را در ایران اجرا کند. فالاچی که در برابر سیاستمدران لیبرال همیشه سرسخت است و حاضر به هیچ نوع مصالحه و یا کوتاه آمدن از ارزشهای انسانی، دموکراتیک و روزنامهنگاری حرفهای نیست، به یکباره متحول میشود، حجاب سیاه بر سر میگذارد، برای خشنودی خمینی بخشی از مصاحبه را در برابر وی از روی ضبط صوتش پاک میکند و عجیبتر از همه حاضر میشود که به عقد ازدواج موقت با مترجم وی درآید. خود او که در اواخر عمر دیگر کاملا از چپ بریده، در کتاب «نیروی خرد» ( صفحه ۹۳، انتشارات روشه، ۲۰۰۴) ماجرا را بدین ترتیب شرح میدهد: «دو نوع ازدواج اسلامی وجود دارد. اول، ازدواج کلاسیک است که از آن با عنوان نکاح یاد میکنند که در آن مانند خرید و فروش عمل میشود و مدت انقضا ندارد مگر آنکه به طلاق منجر شود. دیگری ازدواج موقت است که به آن متعه میگویند و در آن مانند یک قرارداد اجاره عمل میشود و میتوان هر تاریخی را به عنوان انقضای معامله در نظر گرفت و یا احیانا آن را تجدید کرد. میتواند یک ساعت، یک هفته، یک ماه به طول بینجامد. در رابطه با خود من زمانی که به شهر قم برای مصاحبه با خمینی رفته بودم، ملایی که مسئول کنترل مسائل اخلاقی بود مرا مجبور به ازدواج با مترجم کرد که قبلا نیز با یک دختر اسپانیایی حسود ازدواج کرده بود (در کتاب «خشم و غرور» این بخش را ناتمام گذاشتم و از آن زمان سوالات زیادی از من پرسیده میشود که آیا بالاخره با شوهر آن دخترک حسود اسپانیایی ازدواج کردم یا نه) آقایان و خانمها، من با او ازدواج کردم یا بهتر است بگویم که او با من ازدواج کرد. او برگهای را که ملا با دستش تکان میداد در حالی که فریاد میزد شرم بر شما، امضا کرد. در غیر اینصورت ما را تیرباران میکردند و مصاحبهای هم دیگر با خمینی در کار نبود. با این حال، این ازدواج هرگز به همبستری نینجامید. به شرافتم سوگند. به محض اینکه مصاحبه با پیرمرد مستبد تمام شد، به سرعت بیرون آمدم و آن همسر موقتام را دیگر ندیدم.»
سال ۱۳۵۸، خمینی خوشقیافه در هیأت یک مجسمه میکل آنژ
تارنمای جماران در همین خصوص مینویسد: «مصاحبه این روزنامهنگار ایتالیایی با امام خمینی در مهر سال ۱۳۵۸، یکی از صریحترین مصاحبههای وی با یک شخصیت و رهبر سیاسی قرن بیستم است. شایان ذکر است که متن کامل این مصاحبه در جلد ۱۰ صحیفه امام از صفحه ۹۱ به بعد آمده است.» همین تارنما در ادامه مینویسد: «فالاچی یکبار دیگر هم به ایران آمده بود. شش سال بعد، آخر تابستان ۱۳۵۸ فالاچی حاضر شد با روسری به قم برود و با معروفترین چهره خبری آن روز دنیا دیدار کند. بعد از ده روز انتظار، دیدار با امام خمینی (س) فراهم شد. او چادر به سر کرده بود و ابوالحسن بنیصدر، نقش مترجم را بر عهده داشت. فالاچی مصاحبهگر در این دیدار چنان تحت تاثیر امام قرار گرفت که خطاب به امام گفت: «شما مطمئن باشید من تمام تبلیغاتی را که علیه شما میکنند را بر هم میزنم.» و باز جایی دیگر به نقل از همین تارنما: «فالاچی میگوید تصویرش از امام چیزی شبیه به مجسمه میکل آنژ است. میگوید خمینی خوشقیافهترین پیرمردی بود که در عمرم دیدهام. زمین تا آسمان با دیگر رهبران خاورمیانه مثل قذافی و عرفات که مثل عروسکهای خیمه شب بازی بودند فرق داشت!»
خمینی که حالا بر مسند قدرت تکیه زده، نیازی به خدعه نمیبیند و به هیچ عنوان خود را مدافع حقوق بشر و آزادی معرفی نمیکند. او که قبلا دم از آزادی احزاب و گروهها و روزنامهها میزد حال میگوید: «شما اگر توقع دارید که ما بگذاریم بر [علیه] ما توطئه کنند و مملکت ما را به هرج و مرج بکشند، به فساد بکشند و مقصودشان از آزادى این است، در هیچ جاى دنیا همچو آزادى نیست.»
مسعود بهنود در «هزار داستان با مسعود بهنود» مدعی است که فالاچی شب بعد از مصاحبه به خود او گفته که نظر بسیار مثبتی نسبت به خمینی دارد و با ارجاع به گفته یکی از کاردینالهای واتیکان، خمینی را «مسیح ثانی» میداند! هرچه هست فالاچی در سالهای بعد از ۲۰۰۰ میلادی از ایدئولوژی چپ و همه سازشکاریهایی که جنبش چپ با خمینی داشت، رویگردان شد و در دو کتاب آخرش «نیروی خرد» و همچنین «خشم و غرور» به شدت به شخصیت، گفتهها و نوشتههای خمینی حمله کرد و مورد تکفیر چپها نیز قرار گرفت. این گزیدهایست از ابتدای فصل یازده کتاب «نیروی خرد» (The Force of Reason) (صفحه ۱۸۳، انتشارات روشه، ۲۰۰۴):
«در سال ۱۹۷۹ که ملاها و آیتاللهها شاه را از قدرت کنار زدند و جمهوری اسلامی را تاسیس کردند، خمینی توانست گرد و غبار از سورههای قرآن بزداید و حقیقت را نشان دهد. به ویژه آن دسته از سورههایی که در رابطه با رفتار و عملکرد جنسی شیعیان بود. او از این سورهها هنجارهایی استخراج نمود و آنها را در رساله توضیحالمسائل خود که به کتاب آبیرنگ مشهور شد گردآوری کرد. برخی از بخشهای این رساله در ایتالیا با عنوان تمسخرآمیز ده فرمان خمینی شهرت یافت که به دست من رسید. آنها را مجددا خواندم... طبق یکی از این فرامین: «هرگاه زنی با کسی که در آینده قرار است شوهرش شود روابط جنسی داشته باشد، شوهر میتواند پس از ازدواج با او، فسخ ازدواج را مطالبه کند.» یکی دیگر از این احکام میگوید: «ازدواج کردن با مادر یا خواهر یا مادرخوانده گناه محسوب میشود.» یا بر اساس حکم دیگر: «مردی که با عمه یا خاله خود رابطه جنسی داشته نمیتواند با دختر وی یعنی دخترعمه یا دخترخاله خود ازدواج کند.» حکم دیگر میگوید: «زن مسلمان نمیتواند با مرد کافر ازدواج کند و مرد مسلمان نیز نمیتواند با زن کافر ازدواج کند. با این وجود مرد مسلمان میتواند با زن یهودی یا زن مسیحی ازدواج موقت کند.»
حکم دیگر میگوید: «اگر پدری سه دختر داشته باشد و بخواهد یکی از آنها را شوهر دهد باید در لحظه ازدواج مشخص کند که کدامشان را میدهد.» حکم دیگری میگوید: «ازدواج قابل ابطال است اگر بعد از عقد، زوج دریابد که زوجه چلاق یا کور یا مبتلا به جذام یا سایر بیماریهای پوستی است.» حکم دیگر (که واقعا دهشتناک است به این دلیل که تداعیکننده کودکهمسران نه ساله است، سنی که شریعت برای ازدواج جایز میداند): «اگر مردی با دختر نابالغی که به سن نه سالگی رسیده است ازدواج کند و مجرای بول و حیض او را افضا نماید دیگر نمیتواند از او کامجویی کند.» بر اساس حکم دیگر (که حتی از قبلی هم وحشتناکتر است زیرا از آن اینگونه استنباط میشود که دختربچه حتی قبل از آنکه به سن نه سالگی رسیده باشد میتواند به نکاح کسی درآید): «اگر زن بیوه یا مطلقه به سن نه سال نرسیده باشد میتواند بلافاصله بعد از بیوه شدن یا طلاق ازدواج کند و نیازی نیست چهار ماه و ده روز عده نگه دارد حتی اگر اخیرا با شوهر اولش روابط جنسی داشته است.» حکم دیگر میگوید: «اگر زوجه از همسر خویش اطاعت نکند و همواره برای کامجویی در اختیار وی قرار نگیرد و برای این کار بهانهتراشی کند، شوهر موظف نیست غذا، لباس یا مسکن او را تامین کند.» حکم دیگری میگوید: «مادر، دختر و خواهر مردی که با مرد دیگر لواط کرده است نمیتواند به عقد وی درآید. با این حال اگر مرد فوقالذکر رابطه جنسی مقعدی با اقوام سببی خود داشته باشد، ازدواج وی به قوت خود باقی است.» و سرانجام اگر: «مردی یک حیوان مثلا یک گوسفند را وطی کند نمیتواند گوشت آن حیوان را بخورد. این عمل گناه است!»
من این رساله را چندین مرتبه خواندم و با خواندن آن به نوعی بیماری مبتلا شدم زیرا به خاطر آوردم که در سال ۱۹۷۹، چپ ایتالیا و اروپا عاشق خمینی بودند همانطور که چپ امروز عاشق بن لادن و صدام حسین و عرفات است. به خود میگویم: خدای من این همان چپی است که زادهی لائیسیته (جدایی دین از نهاد سیاست) است. چپ لائیک است! آیا این چپ میتواند به آنچه در ایران روی داد نام انقلاب بگذارد؟ چپ از پیشرفت و توسعه حرف میزند. همیشه از توسعه حرف میزده، از یک قرن پیش. سرود چپ سرود تلألو آینده است. آیا امکان دارد که این چپ با واپسگراترین و ارتجاعیترین ایدئولوژی این سیاره همبستر شود؟! چپ زادهی غرب است. چپ غربی است، به متحولترین تمدن تاریخ تعلق دارد. آیا ممکن است که این چپ در دنیایی بازتعریف شود که در آن لازم به توضیح باشد که ازدواج یک فرد با مادرش گناه است؟ یا لازم به صدور حکم باشد که هیچکس نمیتواند معشوق خودش را بخورد [حتی] اگر که آن معشوق یک گوسفند باشد؟! آیا ممکن است که چپ در این دنیایی که هستیم سرودهای آیندهای را زمزمه کند که در آن دخترکی در نه سالگی و یا قبل از آن، بیوه یا مطلقه شود؟! بله، به نوعی بیماری مبتلا شدم. به وسواس؛ طوری شد که از هر کسی میپرسیدم: «تو متوجه هستی که چه خبر است، شماها میفهمید که چرا چپ آمده و خود را در طرف اسلام قرار داده؟!» و همه به من اینطور پاسخ میدادند: «واضح است. چپ خود را جهان سومی میداند، ضد آمریکایی، ضد صهیونیست. اسلام هم خود را همینگونه تعریف میکند. چپ در اسلام همان چیزی را میبیند که اعضای بریگادهای سرخ از متحد طبیعی خود انتظار داشتند.» برخی نیز میگفتند: «خیلی ساده است. بعد از فروپاشی اتحاد شوروی و ظهور سرمایهداری در چین، چپ هویت و مرجع خود را گم کرده! به اسلام چنگ میزند مانند کسی که [درحال غرق شدن] به یک تیوپ لاستیکی چنگ میاندازد.» و برخی دیگر: «واضح است. در اروپا طبقه پرولتاریا [کارگر] وجود ندارد و چپ بدون طبقه کارگر مانند یک مغازهدار بدون کالاست. چپ در طبقه کارگر اسلامی آن کالایی را مییابد که نداشته. به بیان دیگر یک انبار رأی بالقوه که به جیب زده.». با وجود اینکه هر کدام از این پاسخها بیانگر حقیقتی انکارناپذیر است ولی هیچکدام از آنها متوجه استدلالی که سوالاتم از آنها نشأت میگرفتند، نبودند. اینطور بود که به رنج کشیدن و ناامیدی ادامه دادم و این مسئله آنقدر طول کشید که فهمیدم سوالاتم کاملا اشتباه بود. اشتباه بود به این دلیل که از اندک احترام به چپی که میشناختم یا فکر میکردم که از دوران کودکی میشناسم نشأت میگرفت. چپ پدربزرگهایم، چپ پدر و مادرم، چپ همرزمان فقیدم، چپ آرمانشهر کودکانهام. چپی که نیم قرن است دیگر وجود ندارد. طرح چنین سوالاتی اشتباه بود زیرا حاصل تنهایی سیاسی بودند که در زندگیام تجربه کردهام و امیدوار بودم بتوانم از شدت این انزوا بکاهم همانند کسی که میخواهد بیابان خشک را به کمک افرادی سیراب کند که خود آن را به وجود آوردهاند. طرح چنین سوالاتی اشتباه بود زیرا استدلال یا بهتر بگوییم فرضیاتی که این سوالات بر پایه آنها بنا شده بودند اشتباه بود. اولین فرضیه این بود، چپ لائیک است. نه! برخلاف [تصور همگانی] که معتقدند چپ فرزند لائیسیته است باید گفت لائیسیته محصول لیبرالیسم است که با اندیشه چپ همخوانی ندارد و بنابراین چپ نمیتواند لائیک باشد. چپ فرقه مسلک و مذهبی است هرچند که رنگ سیاه، قرمز، صورتی، سبز یا رنگین کمان به خود بگیرد. چپ فرقهای و مذهبی است به این دلیل که از یک ایدئولوژی با قالب و چهارچوب مذهبی ناشی میشود، ایدئولوژی که خود را تداعیکننده واقعیات مطلق میداند. از یکسو خیر و از سوی دیگر شرّ. از یکسو تلألو آینده و از سوی دیگر ظلمات تاریک. از یکسو مومنان و از سوی دیگر کفار یا بهتر است بگوییم سگهای کافر. چپ خودش تبدیل به کلیسا شده است. و این کلیسا شبیه کلیسای برآمده از مسیحیت نیست که به نحوی وجدان آزاد را به رسمیت میشناسد بلکه شبیه کلیسایی مانند اسلام است. در واقع همانند اسلام، چپ معتقد است که توسط خدایی که نیکی و حقیقت را در ید اختیار دارد تقدیس شده است، چپ هرگز اشتباهات و خطاهایش را نمیپذیرد. خود را بری از اشتباه میداند و هرگز عذرخواهی نمیکند. چپ به مثابه اسلام دنیایی برساخته از تصورش را میخواهد، جامعهای که بر اساس آیههای پیامبرش کارل مارکس بنا شده است. همانند اسلام، مومنانش را تا حد بردگی تقلیل میدهد، آنها را مرعوب و خرفت میکند حتی اگر باهوش باشند. درست همانند اسلام نمیپذیرد کهاندیشه دیگری ذهنات را معطوف کند، تحقیرت میکند. چپ بیاعتبار، محاکمه و مجازاتت میکند و اگر قرآن یا حزب فرمان دهد که تیرباران شوی، تو را به جوخه اعدام میسپارد. در مجموع همانند اسلام، چپ ضد لیبرال است. چپ فردمحور و مستبد است حتی زمانی که میپذیرد با قاعده دموکراسی بازی کند. اتفاقی نیست که ۹۵ درصد ایتالیاییهایی که به اسلام گرویدهاند از چپ و یا چپ افراطی سرخ و سیاه آمدهاند. ۹۵ درصد مسلمانانی که تابعیت ایتالیایی گرفتهاند نیز تابع همین قاعده هستند (آن بی سر و پایی که نماد صلیب را در مدارس و بیمارستانها تحمل نمیکند و به رفقایش مینویسد: با کشتن فالاچی به استقبال مرگ بروید، از چپ افراطی سرخ و سیاه میآید. همدستش به دلیل مشارکت در بریگادهای سرخ دستگیر و مدتی را در زندان گذرانده است). دست آخر هم باید گفت که چپ همانند اسلام، ضد غربی است. البته من ضد غربی بودن چپ را به استناد رسالهای که یک طرفدار آزادی به نام فردریش هایک که در دهه سی میلادی با موضوع روسیه بلشویک و آلمان ناسیونال- سوسیالیست منتشر کرد توضیح میدهم: در اینجا مسئله این نیست که تنها اصول آدام اسمیت، هیوم، لاک و میلتون کنار گذاشته شده است. در اینجا ویژگیها و خصایص بسیار مستحکم تمدنی که یونانیها، رومیها، مسیحیت و تمدن غربی ترویج داده است، کنار گذاشته شده. در اینجا تنها لیبرالیسم قرون هجده و نوزده یعنی لیبرالیسمی که این تمدن را به کمال رسانده، به حاشیه رانده نشده. در اینجا فردگرایی که اراسم دو روتردام، مونتنی، سیسرون، تاسیت و پرسیلس برای این تمدن بجا گذاشتهاند، کنار گذاشته شده. این فردگرایی و اندیشههای فلاسفه دوران باستان و سپس دوران مسیحیت، دوران رنسانس و عصر روشنگری است که آنچه ما امروز هستیم را به وجود آورده. سوسیالیسم بر پایه زندگی اشتراکی است. زندگی اشتراکی، فردگرایی را مردود میداند و آنها که فردگرایی را مردود میدانند تمدن غربی را مردود میدانند.»
به این ترتیب، جای هیچ شک و تردیدی باقی نمیماند که فالاچی تحت نفوذ و تاثیر تاثیر جریان چپ، خمینی را در قامت یک سوسیالیست نوین دید و به تمجید و ستایش از او پرداخت. چنین ستایشی در میان اعضای بلندپایهی جریانات چپ ایران به ویژه حزب توده به وفور یافت میشود. نورالدین کیانوری، احسان طبری و مریم فیروز نیز همچون فالاچی حجاب سیاه اجباری را تایید و مخالفان خمینی را مشتی یاوهگوی امپریالیست خواندند. همه آنها هر آنچه خود میخواستند در سیمای خمینی میدیدند و زمانی توهمشان به پایان رسید که حزبشان قلع و قمع، بیشتر نیروهایشان متواری و یا به جوخههای مرگ سپرده شدند. در این لحظه بود که در نگاه آنها، خوشقیافهترین پیرمرد در هیأت یک مجسمه میکل آنژ به یک پیرمرد ساده مستبد بدل شد!
قصه اوریانا فالاچی، درواقع قصه غمبار ملتی است که بجای تکیه بر واقعیات ملموس بر دهان بیگانگان چشم میدوزد، با لذت بر خرمناش در میان شعلهها مینگرد و خود را گرم میکند. و زمانی که حرارت افسونکننده شعلهها خاموش شد و سکوت و سرما از راه رسید چه اهمیتی دارد؟ فالاچیها به رم و پاریس و نیویورک کوچ میکنند و رؤیای آتش زدن خرمنی دیگر در گوشه زیبایی از جهان را از پشت پنجرهای امن به انتظار مینشینند.
انقلاب تنها به یک درد میخورد: آینهای تمامقد است تا ملتی را به خودش بشناساند.