رادیو فردا - در چهلمین سالگرد انقلاب بهمن ۵۷، رویدادی که در چهار دهه گذشته زندگی ایرانیان را تحت تأثیر خود قرار داده است، در قالب چهل گفتوگو با چهرههای تاریخساز یا فعال ایرانی در سالهای منتهی به انقلاب و پس از آن، روایت آنها را از این رویداد و تأثیرات آن، و نیز چشمانداز آنها از آینده ایران بازجستهایم.
در برنامهای دیگر از این مجموعه گفتوگو، به سراغ اردشیر زاهدی رفتهایم؛ وزیر خارجه سابق ایران و همچنین داماد محمدرضاشاه پهلوی.
آقای زاهدی که اکنون در شهر مونترو سوئیس زندگی میکند، در روزهای پیش از انقلاب ۵۰ سال داشت و سفیر ایران در ایالات متحده بود. در گفتوگوی ویژه امروز با اردشیر زاهدی از او در مورد پیامهایی که مقامهای آمریکایی برای رساندن به محمدرضاشاه میدادند، پرسیدهام.
آقای زاهدی، شما در روزهای پیش از انقلاب سفیر ایران در آمریکا بودید. ابتدا می خواهم از شرایط آن روزها و دیدارهایی که با مقامهای آمریکایی داشتید، آغاز کنیم. اصولاً با چه کسانی در مورد مسائل ایران در آن روزها صحبت میکردید؟
اولاً در آن زمان اعلیحضرت را از طریق تلگرافها و تلفن و گزارشهای خصوصی محرمانه در جریان میگذاشتم. تا اینکه پنجشنبه شبی که در نیویورک آقای راکفلر خواسته بود با من دیدار کند و شام بخورد، با من به تصریح راجع به وضع ایران سؤال میکرد و جوابهایش را دادم. بعد، از آقای برژینسکی تلفن داشتم که اگر ممکن باشد روز جمعه ساعت ۱۰ صبح برای مذاکرات در کاخ سفید باشم. فوراً رفتم حضور رئیسجمهور وقت، کارتر و با برژینسکی هم چندساعتی صحبت شد.
ایشان به من گفتند که وضع در ایران خوب نیست و ما علاقهمندیم که شما اگر میتوانید به ایران بروید. در ضمن شایع است که شما یا نخستوزیر بشوید یا وزیر. اول به ایشان عرض کردم که نه، من نه این خواهم بود و نه آن، چون برای این کار درست نشدهام و اما رفتن من، چون سفیر اعلیحضرت هستم، ایشان باید به من اجازه بدهند.
بعد از اینکه خیلی مفصل راجع به وضعیت صحبت کردیم، ایشان به من گفت که شما نگران سفارت نباش و شما لازم است که نزدیک اعلیحضرت باشید. من هم البته گفتم بسیار خب و به عرضشان خواهم رساند. بلافاصله شب با معاون رئیسجمهور در منزل آقای سناتور ریبیکوف شام خصوصی داشتیم. [او] یکی از شخصیتهای بزرگی بود که من از سفر اول میشناختمش، در زمان کندی وزیر بود و بعد هم در زمانی که ما نیویورک را ترک میکردیم مهمانی بزرگی داده بود به افتخار والاحضرت شهناز و من.
شما به هرحال داماد پیشین شاه بودید و ...
این هم که من اشاره کردم، مربوط به دوستی من با آقای ریبیکوف بود.
همین را می خواهم بپرسم، آقای زاهدی، وقتی رفتید به ایران، چه مسائلی را با شاه مطرح کردید؟
دنده دنده بیاییم جلو. چون کس دیگری هم در آن جا بود، معاون رئیسجمهور بود و این را بگویم که ریبیکوف و آقای هاوارد بِکِر، یکی از سناتورهای پرقدرت جمهوریخواه بود. آن یکی دموکرات بود. در آنجا مذاکرات شاید دو سه ساعت طول کشید و مخصوصاً به ایشان من توصیه میکردم که آمریکا و انگلیس باید یک جور حرف بزنند، نه اینکه هر کدامشان بروند حضور اعلیحضرت یک چیزی بگویند، که ایشان را گمراه بکنند. فردا صبحش هم آقای تِرنِس میخواست مرا ببیند که او را هم دیدم، رئیس سی آی اِی بود، در ایران بود. او را هم دیدم و با اولین هواپیما خودم را به نیویورک رساندم و از آنجا با طیاره ایرانایر مستقیماً آمدم تا تهران.
شما وقتی که به ایران رفتید و با شاه دیدار کردید، چه مسائلی را اصولاً با شاه مطرح میکردید؟
قبل از اینکه بیایم و اعلیحضرت را ببینم، با کمال تعجب دیدم که عدهای از آقایان امرا و چندین نفر از آقایان همکارهای قدیمم وزرا و چندین سناتور و وکیل در آن پاویونی هستند که به آن پاویون دولتی میگفتند. و خیلی تعجب کردم. و هر کدام یک صحبتی دارند.
در ضمن آن وقت آقای امیرخسرو افشار وزیرخارجه بود، از ایشان هم خواستند که با من بیاید و با ماشین که میرویم مرا [مطلع] کند و در جریان وضع تهران بگذارد. ایشان هم همین کار را کرد تا آمدیم و به قصر رسیدیم و افسر و تیمسار رئیس گارد آمد که شما با ماشین بفرمایید تو، گفتم نه، من همین جا پیاده میشوم، مثل همیشه.
پیاده شدم رفتم. وقتی که از پلهها بالا میآمدم که قصر سعدآباد بود، یکی از آقایان آجودانها بود که میشناختیم، آمد گفت علیاحضرت شهبانو با شما کار دارند قبل از این که اعلیحضرت را ببینید. گفتم که من متأسفانه الان نمیتوانم و الان باید حضور اعلیحضرت برسم. وقتی به هال آنجا وارد شدم، علیاحضرت خیلی با علاقه آمدند جلو و فرمودند چیزی نگویید که اعلیحضرت ناراحت بشوند، چون خطر دارد که مثلاً یک وقت خودکشی کنند.
این مرا خیلی تکان داد و ناراحت شدم. وقتی این طور شد، آمدم تا نزدیک در اتاق اعلیحضرت، حالا ساعت یازده و نیم، دوازده شب است، بین آن حدود که رسیدم، قبل از اینکه در بزنم در باز شد. اعلیحضرت خودشان در اتاق تشریف داشتند، صدا را شنیده بودند در را باز کردند، من هم عرض ادب کردم، تعظیم کردم، فرمودند که بیایید بنشینید. اول اصرار داشتم که اعلیحضرت، چون من خیلی خستهام این راه را آمدهام، شما هم که تا حالا دیر شده و برای حالتان... اگر اجازه میفرمایید چاکر بروم و فردا بیایم کل گزارشها را به حضورتان برسانم. [گفتند] نه نه نه، بفرمایید بنشینید. امر بود، همین کار را کردم. شروع کردیم به مذاکرات، و اینکه چه صحبتهایی کردهام با آقای کارتر و این که در ۲۴ قبل با چه کسانی بودم، همانهایی را که قبلاً اسمشان را گفتم به ایشان عرض کردم.
آقای زاهدی اینجا اجازه بدهید اگر لطف کنید، یک آهنگ یا ترانهای که یادآور آن روزهاست برای شما نام ببرید تا پخش کنیم و برگردیم و بپردازیم به صحبتهایی که شما با شاه داشتید.
با کمال میل، اولاً زهره مرا بردی. من خیال کردم که میگویی من بخوانم، داشت زهرهام میرفت. البته، با کمال میل. من از همه خوشم میآید ولی خب گوگوش وقتی من سفیر بودم میآمد برای محصلین میخواند. هر کدام، هر چه دلت بخواهد. من هر آهنگی را، عاشقش هستم در زندگیم، خودت را وکیل میکنم از طرف من هرچه از ایشان را پیدا کنید، هرچه را بگویید. ایرانی همیشه گوشت و قلبم و خونم است.
آقای زاهدی، علاوه بر اینکه این مسائل را با شاه مطرح کردید و گفتید با چه کسانی دیدار داشتید و مقامهای آمریکایی چه حرفهایی زدند، پاسخ و واکنش شاه به این صحبتها چه بود؟
اعلیحضرت با دقت، مثل همیشه که آدم دقیقی بودند، بیواسطه گوش میکردند. در این ضمن زنگ زدند که پیشخدمت چای بیاورد. وقتی که چای را آوردند، اعلیحضرت دستشان را در جیبشان کردند و یک جعبه کوچکی را درآوردند و قرصی از آن درآوردند. من خیلی دستپاچه شدم با آن چیزی که علیاحضرت به من گفته بودند. دستشان را گرفتم گفتم اعلیحضرت، اعلیحضرت این قرصها و این چیزها را نخورید، اجازه بدهید من فردا میآیم شما خستهاید. فرمودند چرا چنین میکنی؟ دارم قرص میخورم، چیزی نیست که. والیوم است یا ویتامین است، خوب به خاطر ندارم کدام را گفتند در حقیقت. بعد شروع کردند به اوضاع را گفتن و آخر سر، نزدیک یک و نیم، دو صبح بود که تمام جریانات و جزئیات را به عرضشان رسانده بودم و ...
ولی واکنشهای شاه چه بود؟ پاسخهای شاه به شما چه وضعیتی داشت؟
اعلیحضرت تمام مدت به حرفهای من گوش میدادند، هیچ نبریدند، حرفهایم را همه را گوش میدادند. تا بعد از اینکه حرفهای من تمام شد، گفتند نظرت راجع به افراد [چیست]؟ گفتم به نظر من اینها به نظر میآید که علاقهمندند. صحبتهایی که تا حالا بوده آقای رئیسجمهور بیاندازه [علاقه] دارد و حتی وقتی به من گفت اشارهای کرد که نگران هیچی نباشید شما و هر طور که ما بتوانیم کمک خواهیم کرد.
در اینجا به ایشان عرض کردم که یکی از ناراحتیهایی که قبلاً در تلگراف هم به شما عرض کردم، مربوط به سلامتی اعلیحضرت است و این را طوری آنجا صحبتش را کردند. این را یادم رفته بود [بگویم] که در آمریکا گفتند که وضع مزاجی اعلیحضرت چطور است. من آنجا به رئیسجمهور و معاونشان، وزیر خارجه و چند نفری که اطراف بودند، گفتم که ایشان گاهی اوقات شبها قبل از اینکه بخوابند والیوم میخورند. یک والیوم کوچک.
اما شما از بیماری شاه خبر نداشتید آقای زاهدی.
اصلاً. اگر من میدانستم که فوراً به مردم میگفتم. این هم که من تکرار میکنم ویتامین یا قرص والیوم، الان یادم رفته. بعد من از ایشان پرسیدم که جریان چیست و اعلیحضرت جواب دادند که خب، حتماً اطلاع داری و همان طور که در گزارش نوشتهای به نظر میرسد در جریان هستی. به ایشان عرض کردم که قربان، این کار را میکنید ولی چند مطلب را باید از قولم به شما بگویم. اینکه اعلیحضرت بگذارید دولت هر غلطی میخواهد بکند، بکند. خودتان را به دست آنها نیندازید...
آقای زاهدی ببخشید، به طور کلی شما وضعیت روحی و جسمی شاه را در آن روزها چگونه دیدید؟ آیا شاه وضعیت روحی خوبی داشت؟
اعلیحضرت را خیلی خسته، خیلی لاغر، و خیلی در فکر میدیدم. و این به من ناراحتی و خیلی زجر میداد. ولی همه را تحمل میکردم و سعی میکردم خیلی خونسرد همه چیزها را تا جایی که وجداناً به نظرم میآمد درست است به عرضشان برسانم.
شما چندبار با شاه در آن روزها دیدار کردید؟
دو سه بار. حضورشان شرفیاب میشدم چیزهای مختلف را به عرضشان میرساندم، تا هفت هشت روز. و بعد از آن طرف، سفیر آمریکا [در ایران] رفته بود وزیر خارجه را دیده بود که [گفته بودند] خیلی خوب است [زاهدی] اینجا نباشد، اینجا مزاحم است، آقای بیل سالیوان. و بعد که به من تلفن کرد، که من اتفاقاً حضور اعلیحضرت بودم، گفتم به او بگو این فلان خوردنها به تو مربوط نیست، غلط کرده. من هر وقت بخواهم میروم هر وقت بخواهم میآیم. او هم سفیر بدی بود. از اول ایران آمدنش بدترین سفیری بود که آمریکا میتوانست در آن زمان داشته باشد.
آقای زاهدی. شما به هرحال علاوه بر این که فامیل بودید با اعضای خاندان سلطنتی، با برخی از آن ها هم دوستی داشتید. آنها چه میگفتند؟ گفتید شهبانو هم شما را دید قبل از دیدار با شاه. آیا با شهبانو هم دیدار داشتید؟
مرتب میدیدمشان. خب برای اینکه مرتب آنجا میرفتم. نه تنها آشنایی داشتم، ایشان ملکه بودند، زن اعلیحضرت همایون بودند. ولی بعد از این جریانات روزهای اول دیگر حوصله و وقت کسی را [نداشتم]. وقتی میآمدم میخواستم با آقایان مجلس و آقایان علما و با اشخاصی که به نظرم نزدیک بودند و به ایشان ارادت داشتم صحبت کنم و از دهن آنها بفهمم که چه میگویند و چه میگذرد... مثلاً شریف امامی را چند بار آمد حصارک دیدمش.
آنها در مورد تظاهرات و اعتصابها و اغتشاشاتی که در داخل ایران وجود داشت، چه میگفتند آقای زاهدی؟
هنوز به آن جاها نرسید. در درگیری شدیدی که شد اگر اشتباه نکنم، ده روز، پانزده روز بعدش بود که در خیابان جلوی مجلس در اکباتان [درگیری] شده بود. بعضی از این افراد هنوز در مملکت عزیزمان هستند. اسامی را از من نخواه، فقط خواستم بدانی که گروهی هست.
آقای زاهدی، چه کسانی در اطراف شاه بودند و آیا شما با آن ها هم دیدار و گفتگو میکردید؟ آیا فکر میکنید برخی از اطرافیان شاه به او توصیههای درست نمیکردند؟
من این طور معتقد بودم. معتقد بودم که عدهای اعلیحضرت را گمراه میکنند. یکی میآمد میگفت من را بگو و ببر حضورشان که بگویم [از مملکت] نروید و از این حرف ها، بعد میرفت آنجا و معکوس در میآمد. بنابراین بعضها در واقع دو صورت داشتند و یک جور حرف نمیزدند. ولی من هم نمیخواستم به ایشان بگویم کسی را نبینید، چون [دیدارها] لازم بود. مثلاً من با عراق در تماس بودم، بعضی از آقایان علما، آیتاللههای عظمایی از عراق با من در تماس بودند، همین طور با آیتاللهها در ایران و قم در تماس بودم. چون از قدیم بعضیها مرا میشناختند، به ایشان نزدیک بودم و آنها هم به من محبت داشتند، تا حدی هم شاید به من اطمینان داشتند.
اما شما بیشتر فکر میکردید که آن روزها کمونیستها در این انقلاب و آن تظاهرات دست دارند، آیا این طور است؟
به نظر من، این مثل همان جریانی است که دفعه اول شلوغ شد، زمانی که من در لندن بودم، یکی سر قضیه تقسیم املاک بود که اعلیحضرت صحبت فرمودند. دیگری در قم یک چیزی شد که شلوغ شد و هنوز آیتالله العظمی بروجردی حیات داشت. آن وقت من معقد بودم که ارتش [باید] خیلی دقت بکند، بیخودی ارتش را داخل نکنند، فقط شهربانی وظیفه خودش را انجام بدهد، و بگذارد مردم با آنچه که دارند ........ همین طور اعلیحضرت افراد را بپذیرند، به حرف آن افراد گوش کنند، که بعد همین طور هم کردند. در مذاکرات بعدی هیئتی را آوردند حضورشان، بیایند مشورت کنند با ایشان، نظر خودش را بدهد دانشگاهی و غیره. با خود آنها هم در تماس بودم.
آیا شما آقای زاهدی آن روزها فکر می کردید که احتمال دارد یک انقلاب در ایران به وقوع بپیوندد؟
این اوایلی که میرفتم و میآمدم باورم نمیشد ولی میگفتم که اگر کار درست نشود و اشتباهاتی پیش بیاید، آن وقت ممکن است خطرناک باشد. به همین دلیل یک شبی که در حضور اعلیحضرت بودم و نخستوزیر و آقای شریف امامی تلفن میکردند حضورشان، و میخواستند حکومت نظامی درست بکنند، من با این هم مخالف بودم. میگفتم در حال حاضر ما نباید مردم را جری کنیم. ارتش را نباید داخل کنیم. بنابراین تا ساعت سه ونیم، چهار طول کشید.
دفعه آخر اعلیحضرت تشریف بردند در اتاق خواب که دیگر من نشنوم، در آنجا صحبت فرمودند و برگشتند. گفتم حرف چاکر فقط این است اعلیحضرت، اینها باید مسئولیت خودشان را انجام دهند، نباید بگویند شما فرمودید. اما حالا که دولت این کار را بکند، فوراً باید از طریق رادیو و غیره مردم را خبر کنند که یک دفعه حکومت نظامی نباشد و مردم و نظامیها روبهرو شوند.
آقای زاهدی، به نظر شما بزرگترین اشتباهی که در آن روزها صورت گرفت، از سوی ارتش بود یا از سوی شاه؟ و فکر میکنید چه موضوعی باعث شد که این انقلاب ناگهانی شدت بگیرد و به سرنگونی حکومت شاه منتهی بشود؟
فراموش نفرمایید که در این دوره تقریباً یکی دو ماهه من دوبار به آمریکا رفتم و برگشتم. و من با اجازه اعلیحضرت برگشتم که بروم کارتر را در جریان بگذارم. در آن وقت هم دوست نزدیکی پیدا کرده بودم که آقای بزرگواری بود و نباید ایرانیها فراموش کنند؛ انور سادات بود.
انور سادات قرار بود که بیاید به آمریکا و در کمپ دیوید با رئیسجمهور آمریکا مذاکره کند. آن مذاکراتی هم که با کارتر کردم و حتی یک دفعه هم خانمش، میسیز کارتر آمد با هواپیما به کاخ سفید، که با من دیدن بکند و پیام بگیرد چون مهماندار انور سادات آقای رئیسجمهور بود، در آنجا این صحبتها که شد، دسته جمعی قرار شد اینها، آقای کارتر و انور سادات، رئیسجمهور شرافتمندی که من با ایشان در تماس بودم، تلفنی با اعلیحضرت صحبت بکنند، که اینها یک [تسلای] روحی برای اعلیحضرت باشد. هر دو هم از قرار قبول کردند. وقتی من برگشتم در آن جا اول انور سادات تلفنی صحبت کرد و گوشی را داد رئیسجمهور کارتر صحبت کرد و اعلیحضرت را مطمئن کردند که اولاً حرفی که من زدم درست بوده و دیگر این که آنچه لازم است انجام میدهند.
حالا میرسیم به جواب شما. [در] این جریان، نمیشود کسی را مسئول کرد. آسان است خارج از گود نشستن و گفتن که لنگش کن. در این جریان ارتش البته همیشه مطیع و به فرمان اعلیحضرت بود. از طرف دیگر بین خود این آقایان و در هیئت دولت، با هم بد بودند، با هم حسادت داشتند، و یک یکشان متأسفانه با هر دو طرف بازی میکرد.
به این دلیل آدم شرافتمندی هم آمد پهلوی من، به من گفت که به من اجازه بدهید بروم آقای خمینی را در پاریس ببینم. گفتم از طرف من میخواهی بروی؟ نه! گفت نه، این آدم از زندان که درآمده بود، خانه من بود، از او پذیرایی کردم، و من با این آدم نزدیکم و حرفهای مرا گوش میکند. گفتم نصیحت من این خواهد بود، یک کاری نکنید که خون راه بیفتد. یک کاری بکنید برادرانه، همان طوری که اسلام به ما میگوید، که باید فراموش کرد. از روی او که شما میگویید آیتالله هستید، آن آیتاللهی را هم اعلیحضرت دادند، چون اگر بدانید ایشان در زندان که بودند، قرار شد اعلیحضرت [ببخشندش] تنها راهش ببخشش اش بود که لقب آیتاللهی به او بدهند، از آنجا رفت به ترکیه، بعدها که ترکها زیاد نمیخواستندش از آنجا رفتند به عراق.
از آن طرف من چه تهران و چه وقتی میآمدم سوئیس و در عراق هم با این آیتاللهها بسیار بزرگوار، آیتالله العظمیها در تماس بودم... عرض شود که این نتیجه، آنجا این شد که اولاً دولت شریف امامی باید میرفت، چون نه محبوبیت نداشت و هم میگفتند از کجا آوردهاید. دیگر اینکه باید یک کسی بیاید که همه قبولش داشته باشند و به او احترام بگذارند.
در این جزئیات، در عین حال از اعلیحضرت خواستم که برای اینکه هیچ بهانهای نباشد یا صحبتی نباشد دانه دانه این آقایان برادرها یا خواهرها ایران را ترک کنند. که اگر کسی برعلیهشان برخاست... یک وقتی هم آقای معینیان، که انسان بسیار شریف، نجیب، شرافتمند، با خدا و مذهبی بود، او هم که رئیس دفتر بود، او را در جریان میگذاشتمش تا بداند. [اعلیحضرت] فرمودند خودت باید یک کاری کنی. رفتم به دانهدانهشان گفتم، به والاحضرت اشرف گفتم، شما چهار تا پنج بعد از ظهر وقت دارید که اثاثیهتان را هر چه میخواهید جمع کنید، والاحضرت شمس هم در پاریس تشریف داشتند، بعد آمدم آنجا به ایشان گفتم، همین طور والاحضرت غلامرضا... گفتم همهتان ممکن است کسی دورتان جمع بشود، باید سیاسی بازی کنید که اینجا چند حرفه نشود. آنها هم بیچارهها با کمال [احترام] قبول کردند.
از طرف دیگر، [گفتم] اگر که شما میخواهید دولت نظامی بیاورید، دولت نظامیتان باید واقعاً نظامی باشد. اعلیحضرت یک آدمی بود بیاندازه خوشقلب. حالا دربارهاش هر کس هر غلطی میخواهد بکند و بگوید. مردی بود بینهایت، به روح پدرم. این آدم وقتی آمدیم پایین دست کرد [در جیب] گفتم چی شده قربان؟ گفت تو کتاب دعا نیست پهلویت؟ متأسفانه روی روحیهای که داشت، بیماریش را که بیاندازه چون از روز اول نوکری من برای اعلیحضرت که با ایشان آشنا شدم به ایشان دو چیز عرض کردم که اولاً دروغ نگویید، شرافتمندانه، بعد اگر یک روزی راجع به پدر من [فضل الله زاهدی] خواستید حرف بزنید و من هیچی نگفتم بدانید که پدرم همه چیز من است، آنقدر احساساتی شده بود که تا من برسم پهلوی پدرم به من تلفن کرده بود.
بنابراین آدم شرافتمندی بود، آدم وطنپرستی بود، در عین حال بیاندازه خوش قلب. او ترسش این بود که اگر، چون این را بحث کردیم یک دفعه، برایشان جریان قصر و اینها را تعریف کردم، توهینآمیز بود ولی میخواستم بدانند، که اگر اینها آمدند طرف قصر و گلوله بازی و آنها کشته شدند چه میشود؟
این چیزها را اعلیحضرت شاه نمیخواست. میخواست از دماغ هیچ کسی خون نیاید در ضمن حکومت نظامی هم [برقرار] کرده بودند. بنابراین، حکومت نظامی هم تیمسار اویسی بیچاره همهجور [نظارت] داشت، ولی دستور داده بودند به او که حملهای نباشد مگر اتفاقی بیفتد و آقایان نظامی از خود دفاع کنند. کاری به کسی [نداشته باشند] و [ایجاد] مزاحمت نکنند. این شل شدنها و سفت شدنها متأسفانه خودش یک اثر شاید نامطلوبی داشت.
بله. آقای زاهدی به گمان شما این پیام شاه که گفت صدای انقلاب شما را شنیدم کار درستی بود یا کار اشتباهی بود؟
این پیام را اگر زودتر داده بودند خیلی هم خوب بود و اثرگذار. ولی در آن زمان... وقتی شما دارید به قول معروف معامله میکنید، اگر آدم دستش پر نباشد همیشه بازنده است. اگر یک اسبی را ببینم شل است و بروم بلیتش را بخرم، مطمئناً [به این حساب] میگذارم که بازندهام. بنابراین در آن زمان با آن طرز و عملی که بعدش شد... به نظر من شاید نه.
همکار شبکه من و تو، ۱۳ اسفند محاکمه میشود