سخنان عبدالکریم سروش (حسین حاج فرجالله دباغ) در مدح و ستایش خمینی تازه نیست. او بارها به ستایش از خمینی پرداخته است و این را باید به معنای قدرشناسی وی تفسیر کرد. سروش هنگامی که به ایران بازگشت تنها یک جزوهی سی چهل صفحهای منتشر کرده بود و با همین میزان پروندهی «علمی» به فیلسوف رسمی نظام برای مقابله با مخالفان فکری آن تبدیل شد. آثار بعدی وی نیز همه پیاده شده از نوار و زیرنویس داده شده توسط شاگردانی بود که در آن دوره به فراوانی در خدمت بسط جهل و تبلیغات فعالیت داشتند و نمیدانستند که سروش مطالب دیگران بجای ترجمهی آنها، به عنوان محصولات فکر خود عرضه میکند. ساعات اول شب تلویزیون در دورانی که تصویر متحرک انحصاری بود (دو کانال تلویزیونی دولتی) به او اختصاص مییافت. بعد از آن به عضویت شورای انقلاب فرهنگی درآمد و بزرگترین اتاق انجمن فلسفه و حکمت در اختیار وی قرار گرفت. او برای دو دهه رانندهی شخصی (از نخست وزیری و ریاست جمهوری) داشت و مدام از این کشور به آن کشور با ارز دولتی در مجامع و کنفرانسها حضور پیدا میکرد. به همین گونه بود که وی شبکهای از ارتباطات برای گرفتن موقعیتهای دانشگاهی برای خود و فرزندانش ایجاد کرد. این شبکه در دورانی که وی و فرزندانش به خارج کشور آمدند مایهی حضور در محافل دانشگاهی (با دریافت حقوقهای مناسب) بدون انجام کوچکترین کار علمی بوده است. این توهم که سروش قرار است در اسلام تحولی ایجاد کند با خرج صدها هزار دلار از کیسهی مردم ایران ایجاد شد در حالی که وی مترجم آثار غربیان در باب فلسفهی دین و علم بدون ذکر منابع بوده است (سرقت علمی).
سروش یک تبلیغاتچی حرفهای است که کار تبلیغات برای اسلام را یک لحظه فروگذار نکرده است. او در دورانی که در دانشگاه تهران درس میداد هیچگاه همانند سنت دانشگاهی غربی شرح درس و صورت کتابهای مورد استفادهاش را در کلاس عرضه نمیکرد تا دانشجویان تصور کنند هرچه او میگوید از ترشحات فکری خود اوست. برای جامعهی بیسواد اواخر دههی پنجاه و شصت خورشیدی بیان برخی نظریات فیلسوفان غربیزبان و علم توجه برانگیز بود اما سروش در مقام انتقال دانش ظاهر نمیشد. یک بار در دانشکدهی الهیات تهران خواستم عنوان کتابی را که به همراه خود به کلاس آورده بود و در دستش بود نگاه کنم؛ متوجه شد که من دارم تلاش میکنم عنوان کتاب را بخوانم. کتاب را در دستانش چرخاند تا عنوانش را نتوانم ببینم.
سروش با یکی از شاگردان کلاسهای خود رابطهی صمیمی داشت و موضوع برای خانوادهی وی و بسیاری دیگر آشکار و منجر به اختلاف خانوادگی وی شد. بعدا مثل همه مدیران جمهوری اسلامی اعلام کردند که وی صیغهی ایشان بوده است. در هر جا از دنیا اگر معلم با دانشجویانش رابطهی صمیمیبرقرار کند او را از کار اخراج میکنند اما در ایران تحت جمهوری اسلامی خط قرمزی برای قدرتمندان وجود نداشته است. سوء استفاده از موقعیت، بخشی تعریف شده از رفتار مقامات جمهوری اسلامی بوده و هست و خواهد بود. خامنهای این بساط دانشگاهی وی را به هم زد و از همانجا خصومت سروش و خامنهای (نه جمهوری اسلامی) آغاز شد. اصلاحطلبانی مثل سروش هیچگاه با حکومت دینیای که مال خودشان بود مشکلی ندشتند؛ آنها با خامنهای مشکل داشته و دارند که برخی امتیازات را از آنها گرفت.
سروش و دیگر تحصیلکردگان دانشگاهی که به دستبوسی خمینی رفتند اولین نسل تبلیغاتچیها و مداحان حکومت بودند که اسلامگرایی شیعی برای جامعهی ایران به ارمغان آورد. اصلاحطلبان گاه چنان از مداحان خامنهای انتقاد میکنند که گویی در یک نظام شایستهسالار سر برآوردهاند. سروش بدون حکومت دینی و خمینی کسی بود شبیه رحیم پور ازغدی (که حتی مثل او سخن میگوید) و شهریار زرشناس؛ اما ازغدی و زرشناس در دورانی به میدان آمدند که جامعه دیگر شیفتهی تولید «فیلسوفان بزرگ» نبود و مارکسیستها هم قبلا همه از عرصهی عمومی حذف شده بودند و آنها که ماندند یا تواب بودند یا دیگر اسمی از ایدئولوژی خود نمیبردند. دستگاه تبلیغاتچی رژیم در دورانی که سروش و همکاران در داخل بودند مجرای مداحیهای آنها تحت عنوان نظریهپردازی بودند و بعد از خروج هم بیبیسی فارسی در خدمت عرفاننمایی آنها بوده است.
هر سه ویژگی ذکرشده یعنی سرقت علمی، تبلیغاتچی بودن و نقض مقررات حقوقی و اخلاقی دانشگاهی، سروش را از مقام داوری سواد این و آن به زیر میکشد. و اما چند نکته در مقایسههای بیجای سروش میان محمدرضاشاه و خمینی در سخنرانی وی در کالیفرنیا به مناسبت چهلمین سالگرد حکومت نکبت و فلاکت:
قدرت جهل و تنفر
مقامات رژیم پهلوی به قدرت علم و تکنولوژی پی برده و تلاش داشتند جامعهی ایران را از انحطاط هزارساله با تاسیس دانشگاه در سراسر کشور و شکل دادن به مراکز تحقیقاتی نجات دهند و تا حدود زیادی در طی پنج دهه چنین کردند اما خمینی و یارانش به قدرت جهل و دستبوسی و دنبالهروی کورکورانه باور داشتند و توانستند این انرژی را در جامعهی ایران در خدمت کسب قدرت و ثروت قرار دهند. خمینی و خامنهای علم و دانش را در ایران نابود کرده و بجای آن ایدئولوژی را نشاندند و بعد با دروغ، تاسیسات و موشکهای خریده شده از پاکستان و کره شمالی را به عنوان دستاوردهای علمی به مردم از همه جا بیخبر فروختند.
در همهی جوامع نیروهایی متمرکز بر کردار و گفتار و پندار نیک و در برابر آن نیروهای تاریکی و زشتی و بدکرداری وجود دارد. رهبران فرهمند به نیکی پر و بال میدهند و رهبران تبهکار به تباهی. خمینی و خامنهای پرچمدار تباهیها بودهاند. روشنفکران ایرانی به دلیل دشمنی با غرب و یهود و نوستالژی زندگی چوپانی، در یک دورهی چهل ساله خمینی را به عنوان رهبر فرهمند به جامعهی ایران فروختند کسی که جز اعدام و تنفر و جنگ و خشونت چیزی نمیدانست. همهی سالهای خمینی با انقلاب و جنگ و اعدام گذشت. پس از عملیات کربلای چهار و پنج شبی با اتوبوس در سفر از شیراز به تهران از اصفهان میگذشتیم. شهری بود با هزاران حجله با عکسهایی از جوانانی که قربانی جاهطلبیهای خمینی و وفادارانش شده بودند. سروش و شرکا آن سالها را فراموش کردهاند یا نمیخواهند ببینند. برای بررسی میزان جهل خمینی کافی است یکبار مجموعه سخنرانیهای وی را مرور کنید. این مرور به شما نشان میدهد کسانی که آدمی مثل خمینی را باسواد و فیلسوف مینامند خود چقدر بیمایهاند.
دانش کشورداری
سواد مقامات یک رژیم را با جهتگیریای که کشور را بدان سمت سوق میدهند میتوان اندازه گرفت و نه با نمرات ریاضی و فیزیک آنها. بر اساس هر شاخص علمی اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی که درنظر بگیریم جامعهی ایران در دوران پهلوی در مسیر توسعه و پیشرفت و سربلندی قرار داشت و جامعهی ایران در دوران خمینی و خامنهای در مسیر نکبت و فلاکت و تحقیر.
تصویری که سروش از خمینی به دست میدهد فیلسوف شاه افلاطونی است که خود وی بهتر از همه باید بداند که چنین همهدانی را خدا هم نیافرید و حکمرانی چنین عوامفریبان تمامیتخواهی به جهنم روی زمین منتهی میشود. جالب است که نیروهای مذهبی هرچه از جامعهی مذهبی خود فاصله میگیرند بیشتر شیفتهی آن شده و دو سه نقدی را هم که به گفتمانهای آن داشتند فراموش میکنند.
دانش کشورداری رهبران اروپایی (که سروش خمینی را با سوادتر از آنان معرفی میکند) مثل پادشاهان بریتانیا در قرون ۱۲ تا ۲۰ میلادی را آنجا میتوان مورد سنجش قرار داد که توانستند با واگذاری ادارهی امور به مردم هم راه را برای قدرتیابی کشور باز کنند و هم توانستند نهادهای پادشاهی را در توسعهیافتهترین کشورهای دنیا حفظ کنند. حکومتی که خمینی بنیان نهاد هر روز از منظر مقاماتش در معرض براندازی و فتنه است.
کسب و کار عرفان
عرفان علم نیست که ادعای آن برای کسی سواد بتراشد (شناخت این کسب و کار البته میتواند معرفت برانگیز باشد) و هنگامی که به آوردهای در کسب منزلت سیاسی و اجتماعی تبدیل شود (چنانکه سروش از آن برای خمینی و خود استفاده میکند) روغن ماری است که در بساط دستفروشهای خیابانی برای دوای همهی دردها به فروش میرسد. سروش و مداحانی شبیه به وی خمینی را به عنوان عارف و حکیم از مجرای دستگاه تبلیغاتی رژیم به عوامی که در تاریخ به دنبال عظمت خود میگشتند فروختند تا تودهوار بودن جامعه و نقض حقوق فردی آنها را تضمین کنند. عزتی که سروش معتقد است خمینی به ارمغان اورد بالا نشستن دستبوسانی بود که به تحریک تودهها برای تبعیت از «پیشوا» میپرداختند. به آثار «عرفانی» خمینی مراجعه کنید تا ببینید جز انبوهی از مهملات و هذیان در آنها چیزی وجود ندارد. دستگاه تبلیغاتی رژیمهای تمامیتخواه از «پیشوا» همهچیزدان میسازد و بادنجانهای دور قاب خودشان این داستانها را به تدریج باور میکنند چون به نفعشان است.
فقه نیز علم نیست: مجموعه آیینها و سنن زندگی در یک قبیله در شبه جزیره عرب در ۱۴۰۰ سال پیش است. شأنی که سروش برای فقه به عنوان علم قائل شده نشان میدهد که نقدهای وی بر فقه صرفا برای مشروعیتزدایی از روحانیونی است که امتیازات وی در دوران خمینی را قبول نداشتند. او با فقه خمینی که همان فقه سنتی بوده مشکلی نداشته است.
سروش و سیدحسین نصر که امروز در ایالات متحده بساط عرفانفروشی باز کرده و دستشان را برای بوسیدن به سمت پیروان دراز میکنند باید از عرفان جلادانی مثل خمینی ستایش کنند تا این مغازه را باز نگه دارند. مرید و مریدبازی یک کسب و کار جمعی است که سروش و سیدحسین نصر به خوبی فراگرفتهاند. اگر حکومت دینی، شیعیان افغان و پاکستانی و لبنانی و ایرانی را پایگاه خود برای بسط مراکز اسلامی در اروپا و امریکا میداند (و دولتهای غربی نیز به اینگونه اقدامات به عنوان بسط تنوع نگاه میکنند تا روزی که تریلرها صدها نفر از جمعیتشان را زیر بگیرند) سروش و نصر و دیگر احیاگران دینی به آنها به عنوان مریدان بالقوهای نگاه میکنند که بساط جلسات آنها را پر رونق نگاه میدارند. بالاخره شیعیانی که از قرون وسطا به قرن ۲۱ آمدهاند نمیتوانند کولهپشتی مهملات خود را یکباره بر زمین بگذارند.
شجاعت
شجاعت رهبران سیاسی با ایستادن در برابر بلاهت و حماقت و تنفر و خشونت اندازهگیری میشود و نه ایستادن در برابر حق رای زنان و مقاومت علیه فرستادن سپاهیان دانش به روستاها. مقامات رژیم پهلوی حداقل در برابر کمونیستها و اسلامگرایان مارکسیست این شجاعت را از خود نشان دادند گرچه در برابر خمینی و یارانش و شبکهی روحانیت کمبود شجاعت داشتند. اما خمینی و وفادارانش نه تنها در برابر حماقت و بلاهت تاریخی ایرانیان در قرن بیستم (دشمنی با غرب و اعتماد به دایناسورهای فیضیه) نایستادند بلکه بر امواج آنها سوار شده و از آنان برای پیشبرد منافع خود بهره گرفتند.
خمینی البته در طول یک دهه حکومتش بسیار شجاع (بخوانید سنگدل و جنایتکار و ابله) بود: هزاران تن از مخالفانش را در زندان به قتل رساند؛ دهها هزار جوان ایرانی را برای فتح کربلا و «قدس» در دوران بعد از پس گرفتن خرمشهر (با همکاری افراد «شجاع» دیگری مثل محسن رضایی وهاشمی رفسنجانی) به میدانهای مین و عملیات لو رفته فرستاد تا به دست سربازان صدام قتل عام شوند و با صحه گذاشتن بر گروگانگیری دیپلماتهای امریکایی صدها میلیارد دلار خسارت تا همین امروز بر کشور بار کرد. او شجاعت به راهاندازی سنگسار و قطع دست و پا و انگشتان و تحمیل حجاب اجباری به زنان در اواخر قرن بیستم را داشت؛ او آنقدر شجاع بود که دویست تن از بهاییان را به اتهام بهایی بودن اعدام کرد؛ فهرستی طولانی از این شجاعتهای وی در تاریخ معاصر ایران ثبت شده است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این مقاله پیش از این در [سایت کیهان لندن] منتشر شد.