چشمان زمان به رنگ خون است
هر لحظه گلی زسر نگون است
سُربی است هوا نفس ندارد
شعرم بسرایدش که چون است
***
تا باز کند زبان به گفتار
بغضش به گلو شود چو آوار
یک واژه زصد نگفته،اندوه
از صفحه بشویدَش به رگبار
***
رگبار ملامت ام سرایَد
کز نوع بشر چنین نشایَد
توصیف عیان ننگ و نیرنگ
آوازه ی زشتی اش نباید
***
کین فاجعه ها نگفته بهتر
آتش چه زنی به جان دفتر
خاموش نشین که شرم باشد
انسان و جنون چنین مکرر
***
گویم که سکوت نیست چاره
تا کینه کشد چنین شراره
شعر است و وظیفه شرح واقع
تاریخ کند بر آن نظاره
***
فریاد دمَد از استخوانش
مُهری چه زنی تو بر دهانش؟
خاموش اگر شود بمیرد
تا ورطه ی بیهُشی مرانش
راه پوتین و «روسیه»ی نو؛ ایران کجا میایستد؟
فروغ، در نامههایش به ابراهیم گلستان، احمد افرادی