آخرین خانه انتهائی در کوچه بن بستی که من زندگی میکنم خانه نسبتا بزرگی است که زن وشوهری پیر در آن زندگی میکنند.
حضورشان در کوچه احساس نمیشود. مانند سایهای آرام وبی صدا!
پیرمرد هر روز با کیسهای دردست به بازارچه نزدیک خانه میرود نانی تازه میگیرد به همان آرامی که رفته است بر میگردد.
روزی سه بار این کار را انجام میدهد. آخرین رفتن بعد از ظهر است. زمانی که بر میگردد آفتاب نیز همراه او خسته از راهی که پیموده به نشستنگاه خود بر میگردد. هر دو خستهاند!
پیرمرد چند گیلاسی ودکا بالا انداخته تلو تلو خوران اما به آرامی از سربالائی کوچه مشرف بر کوچه ما بالا میآید. تنها به سلام وعلیکی کوتاه با همسایهها بسنده میکند. در آهنی خانه را باز بسته مینماید و در سکوت و سایه روشن شامگاهی مانند یک سایه محو میگردد.
زنش بسیار ریز نقش است با ملاحتی شرقی یادگار مانده از زیبائی سالهای جوانی با غمی تلخ نشسته بر چهره.
حضوری به مراتب کمتر از مرد دارد. شاید روزها اورا نبینم. شاید در هفته یکی دو بار تنها برای نهادن کیسه آشغال از خانه خارج میشود و تا انتهای کوچه میرود و برمی گردد.
با وجود تلخی اندوه نشسته بر چهره اما آرامش وملاحتش به گونهای است که احساس میکنم از پس دیوارهای خانهاش نیز به کوچه آرامش میبخشد. به آرامی سخن میگوید همراه لبخندی دلنشین بر کنج لب. اندکی زمانی کوتاه با زنان کوچه خوش وبش میکند و به خانه باز میگردد.
یک روز از دیگر همسایه پرسیدم چرا "مرات اکه "وهمسرش این گونه گوشه میگیرند؟
سری به تاسف تکان داد وگفت. "او روزی یکی از طنز نویسان شناخته شده ازبکستان بود. همه نوشتههایش را دوست داشتند. اما ده سال قبل سر همین چهار راهی پائین تراز این کوچه ماشینی تنها پسر اورا که بیست وپنج سال داشت به ستون بتونی برق کوبید و کشت.
از آن پس او دیگر ننوشت و از کار کناره گرفت. متوجه نشدید که آنها هیچوقت از از وردی کوچه عبور نمیکنند. همیشه از همین سرازیری انتهای کوچه به کوچه بغلی میروند!
به در خواست انجمن محله اداره برق آن ستون بتونی را عوض کرد جایش را از سر چهار راهی اندکی پائین تر برد.
اما این دو هرگز از آن جا عبور نمیکنند.
ما غم واندوه این دو را میدانیم. این که چرا دیگر با همسایهها مانند سابق رفت آمد نمیکنندو حوصله هیچ کس را ندارند را درک میکنیم و احترامشان را داریم. "
چند روزی بود که هر بار در ب خانه را میگشودم سه انار درشت گل بهی رنگ بر پشت در میدیدم.
این تنها شامل خانه من نبود. این انارها مقابل هر پنج در کوچه بن بست ما نهاده میشدند.
برایم معمائی شده بود!
از"عبدالملک" دیگر همسایه سر کوچه پرسیدم "نمی دانید چه کسی این انارها را مقابل در خانهها میگذارد؟ "همراه لبخندی آرام سری تکان داد وگفت "این جا ازبکستان است همسایه قدر وقیمت همسایه خود را میداند. میوه درون خانه بخشی هم باید نصیب همسایه شود! بگذار ندانید کدام همسایه این کار را میکند. " ودیگر چیزی نگفت.
این پاسخ برای ذهن کنجکاو من کافی نبود!
میدانستم که صبح زودکسی این انارها را پشت در میگذارد.
صبح بسیار زود از خواب برمی خیزم صندلی راحتی را پشت پنجره مشرف بر کوچه مینهم. آرام وبی صدا کوچه را زیر نظرمی گیرم. هنوز هوا تاریک وروشن است که در آهنی انتهای کوچه که درست زیر پنجره خانه من قرار دارد به آرامی گشوده میشود. پیر زن وپیرمرد همان گونه که همیشه آرام حرکت میکنند به آرامی از دروازه خانه بیرون میآیند.
مرد زنبیلی نسبتا بزرگ بر دست دارد لبا لب از انار.
نخست سراغ در خانه من میآیند زن چند انار از سبد خارج میکند روی پلههای خانه مینهد. به آرامی در طول کوچه حرکت میکنند. اندکی بعد میبینمشان که با زنبیل خالی شانه به شانه هم بر میگردند. هنوز آفتاب سر نزده است و زنان همسایه جارو به دست برای آب و جارو کردن کوچه از خانه بیرون نیامدهاند.
کوچه سرشار از عطری کهن وتاریخیست. سرشاراز عشق و محبت با انارهای درشت نهاده شده بر پشت درها.
"این جا ازبکستان است همسایه قدر وقیمت همسایه خود را میداند. "
بلند میشوم از بالابه حیاط روبه رو خیره میگردم. به درختان انار، به انارهای آویزان شده بر شاخه هاکه حالا زیر نخستین اشعه طلائی خورشید مانند قلبی بزرگ میدرخشند! من طپش هر تک تک دانه داخل آن را حس میکنم. ضربانی که به موسیقی بدل میشوند و درفضا منتشر میگردند.
موسیقی جادوئی که از خانه همسایه عاشق بر میخیزد.
پایئن میآیم در خانه را باز میکنم.
سه انار درشت نهاده شده بر پشت در را بر میدارم.
ضربان قلبم با ضربان درون هزاران دانه سرخ رنگ درهم میآمیزد زندگی جاری میشود.
ابوالفضل محققی
خودشیفتگان جور و ناجور ما (۴)،مهدی استعدادی شاد
ویژگیهای جنبش کنونی مردم عراق، کامران مهرپور