Wednesday, Dec 11, 2019

صفحه نخست » روزم را به من برگردان! شِل لیندبلاد، برگردان: کوروش گلنام

Lindblad.jpgنوشته: شِل لیندبلاد، * انتشار ۱۹۸۴

برگردان: کوروش گلنام

• یک یادآوری: همه تنوین هایِ فتحه عربی در واژه هایی چون حتما"، فورا" و... به شکلِ حتمن، فورن آمده است.

برادر کوچکم در بلندی‌ای بر تخته سنگی نشسته است. هنوز در تابستان هستیم و آفتاب در راهِ فرو نشستن است. او آواز می‌خواند و چون دور از من است نمی‌فهمم چه می‌خواند ولی هر چه هست، صدایش قشنگ و دلنشین است. تا مرا می‌بیند از جا بر خاسته و خندان در حالیکه رقص کنان از روی سنگها و بریدگی‌ها می‌پرد، بسویم می‌آید. می‌ترسم که بیافتد و آسیب ببیند ولی تعادلش خوب است و نمی‌افتد. دوان بسویم می‌آید و می‌پرسد کجا بودم، آیا در جنگل بودم؟ آنجا چکار می‌کردم؟ می‌گویم میوه‌های جنگلی می‌چیدم. خندان می‌پرسد: کو، کجاست؟ می‌گویم یک شیرینی بزرگ قره قاط سیاه درست کردم و تنهایی خوردم و ذره‌ای هم باقی نمانده است. شروع کرد به گریه کردن. اکنون کار سختی بود که به او بقبولانم که بابا شوخی کردم. کاراملی را که در جیب داشتم در آورده به او دادم که فورن در دهان گذاشت و شروع کرد به مکیدن آن و اشکهایش را پاک کرد. تنها چهار سال دارد. یکباره فریاد زد حالا "یوهن را دنبال کن" بازی کنیم. و من در حالی که دولا شده بودم شروع کردم به دویدن و او هم به تقلید از من دولا، دولا دنبالم دوید. با جَست‌های بلند اینجا و آنجا می‌پرم و او نیز چنین می‌کند. شروع می‌کنم به مارپیچ دویدن و او نیز همین کار را می‌کند و چه خوب هم! خیلی این بازی را دوست دارد. اکنون تندتر می‌دوم و پاهایِ کوچکِ او در کفش هایِ پلاستیکیِ قهوه‌ای رنگ، چون چوبک هایِ طبل زنی، تُند، تُند حرکت می‌کند و دنبالم می‌دود. آفتاب در حالِ فرو نشستن است. بادی شروع به وزیدن کرده و موج هایِ آب نیز قوی تر و بلند تر می‌شوند. همچنان در کوه پایه‌ها از رویِ سنگ‌ها و شکاف‌ها و بریدگی‌ها می‌پرم و برادرِ کوچکم در حالیکه آواز می‌خواند، دنبالم می‌کند. یکباره ساکت شده و دیگر آواز نمی‌خواند. در بازی یوهن را دنبال کن اگر من بی حرکت و ساکت بایستم او نیز باید ساکت بوده و دیگر آواز نخواند. دوباره راه افتاده از کوه سرازیر شده و بسویِ دریا می‌دویم. من در امتدادِ سنگ هایِ لغزنده می‌دوم و او هم بدنبالم. تند تر می‌دوم و تصمیم می‌گیرم چنان تند بدوم که نتواند دنبالم کند تا بتوانم دور از چشمش جایی پنهان شوم. با همه نیرو می‌دوم و از روی چند تخته سنگِ کناره هایِ آب می‌پرم، سکندری خورده و کم مانده است که در آب بیافتم. تخته سنگ‌ها لیز هستند و پاهایم نیز کمی خیس شده است. از من عقب افتاده و داد می‌زند که اینقدر تند ندوم. می‌خندم و بازهم تندتر می‌دوم و اندکی بعد نفس، نفس زنان و در حالیکه با خود می‌خندیدم، خودم را درشکافی پنهان کردم. در نهانگاه و در همآن حال که چشم براه رسیدن برادر کوچکم هستم، به صدای وزش باد گوش فرا داده و موج هایی که می‌غرند و هر بار تخته سنگهایِ کنارِ ساحل را در خود فرو می‌برند را نگاه می‌کنم. چشم براه رسیدنش هستم تا برسد و من یواشکی از پشت او سر برآورده و او را بترسانم. همیشه اولش جیغی می‌کشد و سپس شروع می‌کند به خندیدن. بعد هر دو می‌خندیم و آتوقت براه افتاده و به خانه بر می‌گردیم. امشب قرار است در میدانگاهِ میانِ خانه‌های ییلاقی آتشی روشن کرده و دور هم بنشینیم. امیدوارم باران نبارد چون اگر چنین شود، بیرون بودن دیگر لذتی ندارد.

از نهانگاهم آهسته سرک می‌کشم. از او خبری نیست. آیا برگشته و رفته است؟ یا شاید این بار او می‌خواهد مرا غافلگیر کند چون گاهی از این ابتکارها دارد. بالا و روی سرم را نگاه می‌کنم. نه، آنجا نایستاده که به من بخندد. از نهانگاه بیرون آمده و از کناره تخته سنگ هایِ لغزنده براه افتادم. او حتمن از دویدن تا این اندازه نزدیک به آب ترسیده و به ویلا بر گشته است. همه راهی را که دوان آمده بودم، بر گشتم. بین راه در محلی بیاد آوردم که در اینجا بود که او از روی تخته سنگی پرید و من از همین جا بود که شروع کردم به تند دویدن و شنیدم که چگونه او چند بار فریاد زد صبر کن! صبرکن!
صدایش زدم: یوهان، یوهان ولی پاسخی نیامد. از تخته سنگ‌ها خود را به بالاترینِ محل رسانده و از آنجا با چشمانی جوینده او را جستجو کردم ولی نشانی از او نیافتم. با خود گفتم حتمن بر گشته است. نمی‌توانست جز این باشد. به آهستگی شروع کردم به دویدن به سویِ ویلایِ تابستانی امان. با گام هایی تند تر در کوره راهِ پشتِ پانسیونِ سالمندان، مفروش با سنگ ریزه‌ها و ریشه درختان که به ویلایِ ما منتهی می‌شد، پیش رفتم. آه! راه زیادی نمانده و به زودی جلو ویلا می‌رسم. با دو جهش پله‌ها را بالا رفته و به اتاقِ نشیمن وارد می‌شوم. پدرم نشسته و در حال خواندن روزنامه است. وقتی وارد می‌شوم، سرش را بلند کرده و می‌پرسد کجا بودی؟ می‌گویم در جنگل بودم و میوه هایِ جنگلی می‌چیدم. می‌پرسد: یوهان کجاست؟ پاسخ می‌دهم: نمی‌دانم، اینجا نیست؟ شاید رفته روی آن تپه، بلندی‌ها. می‌روم دنبالش. پدرم گفت: برو، حتمن آنجاست. دوباره مسیرِ همآن کوره راه را دویدم. نیمه‌های ماه اوت است و آفتاب زودتر غروب می‌کند ولی هنوز هم می‌شود سنگ‌ها و ریشه درختان را به خوبی باز شناخت. توده مه‌ای از سویِ دریا پیش می‌آمد و موج‌ها با لکه هایِ سفیدی بر بلندایِ آن‌ها، که پدرم عادت داشت آن‌ها را مرغ هایِ دریایی بنامد، نیز بلند تر می‌شدند. وزشِ باد موهایم را پریشان می‌کرد. از تپه‌ها دوان دوان بالا رفتم و برادرِ کوچکم را صدا زدم ولی بی هیچ نتیجه. کجاست؟ آیا او هم خودش را جایی پنهان کرده است؟ ولی او که این همه مدت تاب پنهان شدن ندارد! شاید در اتاقکِ ویژه سونا که در کناره ساحل قرار دارد، باشد. به آنجا رفته و آهسته داخل می‌شوم. درون اتاق سرد است چون تنها روزهایِ شنبه سونا روبراه است و گرمایی لذت بخش دارد. نه، یوهان اینجا هم نیست. با خود فکر کردم نمی‌شود که دود شده و یا به پرنده‌ای تبدیل شده و به آسمان رفته باشد و به این فکر خود خندیدم. شروع کردم به دویدن و دوباره به بالاترین بخشِ بلندی‌ها رسیده و از آن جا با پریدن از روی تخته سنگ‌ها، بریدگی‌ها و شکافِ تخته سنگ‌ها، به کناره‌های آب رسیدم و به تماشایِ موج هایِ بلند ایستادم. موجِ بزرگی از راه رسید. در همین هنگام در چند متریِ محلیِ که ایستاده بودم یک لنگه کفش پلاستیکیِ قهوه‌ای رنگ دیدم. آیا این کفشِ یوهان است؟ حتمن از پایش بیرون آمده و او آنرا گم کرده است. موجِ بزرگِ دیگری خودش را به تخته سنگ‌ها کوبیده و در بر گشت لنگه کفش را نیز با خود برد و آن را در کف هایِ خروشانِ خود از دید پنهان کرد. نه، نمی‌توانست کفش یوهان بوده باشد. حتمن تکه چوبی بود و من اشتباه دیدم. فریاد زدم یوهان، یوهان، کجایی یوهان؟ بیا بیرون دیگر. یادت رفته امشب قراره در میدانگاه آتش روشن کنیم؟ باید برویم و لباس هایِ گرممان را بپوشیم. بیا دیگر یوهان! بیا تا کارامل بتو بدهم. بیا یوهان، کجایی؟ دوباره به سویِ بلندی‌ها دویدم و از آن بالا همه جا را نگاه کردم. رفتم در همه بریدگی‌ها و شکافِ سنگ‌ها سرک کشیدم، پشتِ بوته‌ها را نگاه کردم، گشتم و گشتم ولی نشانی از یوهان نبود. شاید درست هنگامی که من در راه آمدن به اینجا بودم او در راه بر گشت بوده و ما یکدیگر را ندیده‌ایم. به خانه که برسم حتمن او آنجا کنارِ میز نشسته است و چون همیشه شروع می‌کند به خندیدن. بعدش با هم می‌رویم شب نشینیِ دورِ آتش. آنوقت یوهان را رویِ شانه‌هایم می‌گذارم و بخشی از راه او را می‌برم بدون اینکه احساس خستگی کنم و او هم می‌خندد و چون سوارکاری مرا که اسبش هستم، هی می‌کند. در این اندیشه‌ها به کوره راهِ پشتِ پانسیون می‌رسم. کوره راه پُر است از ریشه هایِ در هم تنیده درختان و باید مراقب باشم و پایم را روی سنگ‌ها بگذارم که زمین نخورم. به خودمی گویم اگر لیز خورده و بیافتم نشانه این است که یوهان بر نگشته است و برای همین نهایت کوشش را می‌کنم که زمین نخورم. کمی بعد ولی به خودم می‌گویم اگر هم زمین خوردم و او نیامده باشد، لابد در راه است و می‌آید. حالا حتا صدای خندیدنش را هم می‌شنوم. او آنجاست. پله‌ها را دوتا یکی بالا می‌روم و پشتِ در گوش می‌ایستم. تنها صدایِ ورق خوردن روزنامه را می‌شنوم و جرأت نمی‌کنم داخل شوم. پدرم از داخل می‌پرسد که آیا برگشته‌ام و یکباره در را باز می‌کند و می‌پرسد: یوهان کجاست؟ و از روی شانه‌هایم پشت سرم را نگاه می‌کند و می‌بیند که یوهان پشت سرم نایستاده و می‌پرسد در آن بلندی‌ها نبود؟ روزنامه را رها می‌کند. بالا پوشش را به تن می‌کند و عصایی بر می‌دارد و به من می‌گوید جایی نروم و خانه باشم و مادرم که آمد به او بگویم که پدر بیرون رفته تا یوهان را پیدا کند. بگو مادرت خودش را آماده کند که به شب نشینیِ دورِ آتش برویم. می‌نشینم. تاریکی از راه رسیده است و چراغِ نفتی روشن شده است. سایه خودم را بر دیوار، که در نور چراغِ نفتی بزرگ و تیره است، می‌بینم. مدتِ درازی کنار میز نشسته و از پنجره به بیرون خیره می‌شوم. به زودی پاییز از راه می‌رسد و ما از ویلایِ تابستانی به شهر بر می‌گردیم. اکنون صدایِ پایی می‌شنوم. گام‌ها سبک است. با خوشحالی به خود می‌گویم یوهان است. به سوی در خیز بر می‌دارم و یکباره سینه به سینه مادرم بر خورد کرده و بی اختبار می‌خندم. در حالی که دستی به موهایم می‌کشد می‌پرسد: پدرت و یوهان کجا هستند؟ می‌گویم: پدر رفته دنبال یوهان بگردد. نمیدانم یوهان کجاست شاید جایی در آن تپه بلندی‌ها باشد. مادرم می‌گوید با این باد سردی که می‌وزد! او که تنها شلوار کوتاهی بپا دارد و پاهایش یخ می‌زند! می‌رود کنار پنجره می‌ایستد و بیرون را نگاه می‌کند. کسی از کوره راه به سوی ما می‌آید. درخت مانعِ دیدن است ولی هر که هست یوهان نیست. پدرم است که به حالت نیمه دو می‌آید و دیگر عصایی در دست ندارد. پله‌ها را به تندی می‌پیمآید. من به انتهایِ اتاق رفته و رویِ لبه تخت می‌نشینم. مادرم که بی حرکت ایستاده است با نگرانی می‌پرسد: یوهان را پیدا نکردی؟ پدرم می‌گوید نه، در کوه پایه و بلندی‌ها نبود و بعد رو به من هراسان می‌پرسد: تو امروز یوهان را اصلن ندیدی؟ اول می‌گویم نه ولی بعد می‌گویم آره صبح با هم شنا کردیم و بعد از آن نه. من با بنگت** و کیم*** در جایی پنهان در جنگل، یک کلبه جنگلی درست می‌کردیم. پدرم می‌رود سراغِ گنجه و یک لامپِ دستی بر می‌دارد. به مادرم می‌گوید: می‌روم دنبالِ "هاری"**** که با هم دنبالش بگردیم. صدایِ پدرم نشان از نگرانی‌ای شدید داشت. مادرم ناگهان شروع کرد به گریستن و گفت اگر در آب افتاده باشد چکار کنیم و من سرمایی شدید را در مهره هایِ پشتم حس کرده و فریاد زدم: نه، او غرق نشده و به زودی می‌آید. رنگ به چهره مادرم نیست. به پدرم می‌گوید که او هم می‌خواهد با او همراه شود ولی پدرم می‌گوید نه، او باید خانه باشد و نمی‌شود که مرا تنها بگذارند چون امکان دارد کار جستجو به درازا بکشد. پدرم می‌رود و مادرم نگران شروع می‌کند به بالا و پایین رفتن در اتاق و من نشسته بر لبه تخت، به کفِ اتاق خیره شده و به آن لنگه کفشِ پلاستیگیِ قهوه‌ای رنگ فکر می‌کنم. به خودم می‌گویم کفش نبود که، یک تکه چوب بود. آری هر چه بود کفشِ یوهان نبود ولی یوهان کجاست؟ چگونه می‌تواند در این مدت در جایی پنهان شده باشد؟! این را با خودم نجوا می‌کنم ولی مادرم می‌شنود و می‌پرسد از چه کسی خود را پنهان کند؟ امشب که قرار است دور آتش شب نشینی داشته باشیم و او عاشقِ این شب‌ها است. به سوی کمد لباس‌ها می‌رود، درش را باز می‌کند و بلوزِ گرم یوهان را بیرون می‌آورد. همآن بلوزِ آبی رنگ با رگه هایِ سفید که درست مانند بلوزِ من است ولی کوچکتر. او شلواری را هم بر می‌دارد و آن‌ها را رویِ صندلی می‌گذارد تا یوهان که بر گشت، آن‌ها را بپوشد. به من هم می‌گوید که از همین حالا لباس پوشیده و آماده شوم. شلوارِ سبز رنگم و بلوزیِ که مادر بدستم می‌دهد را می‌پوشم. جوراب‌هایم را نیز می‌پوشم و بندهایِ کفشِ تابستانیِ قهوه‌ای رنگم را هم محکم می‌بندم. به آشپزخانه می‌روم، درِ پستویِ محلِ نگهداریِ مواد غذایی را باز می‌کنم. تکه‌ای نان شیرینی از سهمِ خودم، که صبح چون عجله داشتم نرسیدم که بخورم، هنوز در بشقابم هست ولی میلی به خوردن ندارم. یوهان هم سهم خودش را دربشقابش داشت که حالاتنها خرده ریزه هایی از آن در بشقاب باقی است. این نشان می‌داد که زمانی که من سرگرمِ ساختنِ کلبه‌ام در جایی ناشناخته در جنگل بودم، که حتا یوهان هم نمی‌توانست پیدایش کند، او در خانه بوده و شیرینی‌اش را خورده است. اکنون ولی می‌خواهم که کلبه را که تقریبن آماده شده است، به یوهان نشان بدهم. حالا او هر وقت که بخواهد می‌تواند بیاید و با ما بازی کند. ولی اگر او بیاید! می‌روم بیرون و در راه پله‌ها فریاد می‌زنم: یوهان، یوهان، بیا دیگر! مادرم در حالیکه با شتاب جلو آمده می‌پرسد: او را می‌بینی؟ اگر که نزدیک باشد که خودش می‌آید و نیازی نیست که تو فریاد بزنی. زمان درازی روی پله‌ها می‌ایستم و به تاریکی خیره می‌شوم. در حالی که ایستاده و دستم را به نرده راه پله‌ها گرفته و چشم براهِ آمدنِ یوهان هستم، یکباره صداهایی از سویِ راهِ منتهی به ویلا می‌شنوم. یکی از صدا‌ها را تشخیص می‌دهم که صدای عمو هاری است. اکنون آنها را می‌بینم که می‌آیند، پدرم و عمو هاری را. سخنی نمی‌گویند ولی گریه می‌کنند. به شتاب در را باز کرده به درون می‌روم. مادرم از پله‌ها پایین می‌رود و می‌شنوم که فریاد می‌زند: یوهان کجاست؟ خودم را روی تخت انداخته و بالشت را روی سر و صورتم می‌گذارم. نمی‌خواهم چیزی بشنوم. نمی‌خواهم، نمی‌خواهم. کسی از پله‌ها بالا می‌آید داخل می‌شود و به سویِ تخت آمده و بالشت را از روی سرم بر می‌دارد. عمو هاری است با چشمانی پُر از اشک. فریاد می‌زنم مامان و بابا کجا هستند؟ و او می‌گوید که به ساختمان پانسیون رفته‌اند و در همآن حال به آهستگی پشتم را نوازش می‌دهد و کنارم روی تخت می‌نشیند. داد می‌زنم که من هم می‌خواهم به آنجا بروم ولی عمو هاری با دو دست شانه‌هایم را گرفته و مرا نگاه می‌دارد. در حالیکه اشک‌ها بر گونه‌هایم روان است، می‌گویم: یوهان کجاست و در ساحتمان پانسیون چکار می‌کند؟ مگر قرار نبود که امشب در میدانگاه آتش روشن کنیم و دور هم باشیم؟ عمو هاری مرا در آغوش می‌گیرد و حس می‌کنم که چگونه می‌لرزد. تلاش می‌کنم خودم را آزاد کنم. با مشت به دست هایِ بزرگ و پُر مویِ عمو هاری می‌کویم ولی او رهایم نمی‌کند و من ناگهان فریاد می‌زنم: روزم کجاست؟ روزم را به من بر گردان. خدایا برش گردان، روزم را به من بر گردان. من روزم را می‌خواهم و در همآن حال با لگد به ساقِ پایِ هاری می‌زنم و دستش را گاز می‌گیرم. هاری نمی‌تواند نگهم دارد، دستانش باز می‌شود و من بر خاسته به سویِ در یورش می‌برم ولی درست زمانی که دستگیره در را لمس می‌کنم، دستِ عمو هاری به بلوزم بند شده و مرا از کنارِ صندلی‌ای که لباس‌های یوهان بر آن قرار دارد، آن شلوار و همآن بلوزِ آبی رنگی که درست همآنند بلوز من ولی در اندازه‌ای کوچکتراست، عبور داده و به سوی تختم رهنمون می‌شود.

زیر نویس:
Kjell Lindblad (1951)، "Ge dagen tillbaka"*
از داستان‌های کوتاه گرد آمده در کتابی بنام:
Svenska Noveller Från Almqvist Till Stoor،
داستان‌های کوتاه از آلمکویست (کارل یوناس لوه آلمکویست ۱۸۶۶ / ۱۷۹۳) تا استور (استینا استور، زاده ۱۹۸۲) برگ ۵۳۷ / ۵۳۲ است. کتاب چاپِ انتشاراتی "بالتو" در لیتاون به سال ۲۰۱۸ است.
ـ شل لیندبلاد، یکی از مهم ترین نام‌ها در میان نویسندگان فنلاندی ـ سوئدی است. مجموعه داستان‌های زیادی از او منتشر شده است. او در داستان‌هایش بارها به نمادها و یادبودهایی از دورانِ کودکی‌اش پرداحته و رگه هایی از این دوران که رد پایِ زیادی بر او گذاشته، در نوشته‌هایش دیده می‌شود. این داستان در اصل در سالِ ۱۹۸۴ در کتابِ داستان هایِ کوتاه "پبش از خواب " منتشر شده است. (از معرفی کوتاه او در همین کتاب)، برگِ ۵۳۷
Bengt **
Kim ***
Harry ****



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: info@gooya.com تبلیغات: advertisement@gooya.com Cookie Policy