سربازان گمنام دین
زن را از خیابان اعتراض شکار میکنند
در وَن، چشمهایش را میبندند؛
دستهایش را میبندند؛
گوشیاش را میگیرند؛
و صدایش را با مشت و پرخاش خاموش میکنند؛
و او را به سوی بیابان،
به آنسوی چشم و گوش شهر میبرند.
*
سربازان گمنام دین
به سر و روی زن لجن تهمت میپاشند
و نمیگذارند که او واژگان سپیدش را بپوشد
ناسزاگویان او را چون کیسهای زباله به دنبال میکشند
و سرانجام، او را در سولهای بیآب و نان رها میکنند
*
شب، سربازی گمنام چون هراسی به سولهاش وارد میشود
با دشنامهای رکیک راهش را به پیکر زن باز میکند
و پس از التماس پذیریش از قدیساناش به روی زن خم میشود
گونههایش را با شهوت میلیسد
و عبادتاش را در جیغهای زن تمام میکند
آنگاه برمیخیزد؛ سیگاری میگیراند؛
به روی زن تف میکند؛ میشاشد
سیگارش را در درد و فریاد زن خاموش میکند
و سپس از پلههای دعا بالا میرود و دوباره گمنام میشود
*
زن، حس میکند که از تناش دور میشود
زندگیاش از پرسشی به پرسش دیگر میریزد
جان و تناش در خواب شوک بیدار میشود
*
شبهایی دیگر، سربازانی دیگر
پس از التماس پذیریش از قدیساناشان
زن را با چکمههای ریشخند و دشنام میکوبند
در درد و فریادش به نوبت عبادت میکنند
آنگاه میروند و دوباره گمنام میشوند.
*
سرباز گمنام دین را با ایمان ناب میسازند
با فرمانهایی که مثل گلوله راست میرود
و هوشاش را از کفر هر پُرسشی پاک میکنند.
*
این سربازان سلحشور
از فروتنی دینیست که دوست دارند گمنام بمانند
و از نهایت تقواست که رویشان را میپوشانند