Saturday, Jan 18, 2020

صفحه نخست » من را و زینب ابوطالبی درون من را ببخشید

D68E6756-024A-4740-843E-DA31C8491F1C.jpegفرارو

زهرا فدایی

خانم همسایه چند بار پیغام پسغام فرستاده بود. گله کرده بود از سر و صدای طبقه بالا. یکی دو بار نگهبان توی راهرو گفته بود بهمان. گفته بود و من نشنیده گرفته بودم. به نظرم شکایت بی‌ربطی بود. به نظرم من سر و صدا نداشتم.

یک روز عصر، طرف‌های ساعت ۶ بود. دور خودم می‌چرخیدم طبق معمول. از گوشه و کنار ریخت و پاش‌ها را جمع می‌کردم؛ مداد‌ها و کنترل را از زیر پا، لیوان‌ها را از روی میز. زنگ زدند.

خانم همسایه دلش را به دریا زده بود. قوانین ساختمان را گذاشته بود زیرپا؛ آمده بود به اعتراض. آن موقع شک نداشتم حق این کار را ندارد. عصبانی شدم. با صدایی بلندتر از آن‌چه لازم بود، گفتم: «من سر و صدای خارج از عرفی ندارم. دیگر مزاحم من نشوید.» گفتم و در را بستم. حکمم سرراست بود؛ همسایه اگر تحمل من را ندارد، می‌تواند برود!

خانم همسایه بی‌صدا برگشت پایین. منتظر آسانسور نماند. از راه‌پله برگشت.

از نگهبان شنیده بودم خانم همسایه مستأجر است. می‌دانستم مدیریت ساختمان طرفدار ما است. ما از آن ساکنان بی‌دردسریم که بیشتر وقت‌ها نیستند. شارژ و هزینه‌های عمرانی را سروقت می‌دهند. ماشین مهمان توی پارکینگ نمی‌آورند و مشکل نمی‌تراشند.

برای محکم کاری یک پیام طولانی نوشتم برای مدیریت، با آن ادبیات عصا قورت داده‌ام که وا مصیبتا! به ساحت من توهین شده. برایم مزاحمت ایجاد شده. آرامشم برهم خورده. من خیلی خوبم. خیلی آرامم. تکرار نشود و از این حرف‌ها. مدیریت عذرخواهی کرد. همسایه می‌توانست برود، اگر اعتراض داشت! تمام شد.

خانم همسایه دیگر در خانه ما نیامد. پیغام هم نفرستاد. بعد‌ها از خودم پرسیدم چرا آن روز نرم‌تر رفتار نکردم؟ می‌توانستم بپرسم منظورش از سر و صدا چیست؟ یا چه ساعت‌هایی اذیت می‌شود؟ می‌توانستم حداقل اسمش را بپرسم، آشنا بشویم. دعوتش کنم بیاد چای بخوریم؛ ببینیم مشکلمان کجاست. چطوری باید حلش کنیم. اگر من و دخترم را می‌شناخت شاید صدای پایمان دیگر آزارش نمی‌داد.

چرا وقتی می‌توانستم، نرم‌تر صحبت نکردم؟ جواب ساده است؛ خودم را حق می‌دیدم، خانم همسایه را ناحق!

ماجرای آن عصر کذایی را برای خیلی‌ها تعریف کردم. با ادبیات عاریه‌ای طنز که می‌شود پشتش پنهان شد. بیشتر آن‌ها که شنیدند، خندیدند. بیشتر آن‌ها که شنیدند، حق را به من دادند: خانم همسایه برود، اگر وضع موجود را نمی‌خواهد.

راستش را بخواهید بعد از آن ماجرا عذاب وجدان گرفتم. اوایل توجیه می‌آوردم. آن روز عصبانی شدم به این دلیل و آن دلیل. منظورم این بود و آن نبود. چنین بود و چنان نبود.

حالا سرما را بهانه کرده‌ام توی خانه جوراب می‌پوشم. صندلی آشپزخانه را آرام بلند می‌کنم. دیروقت جاروبرقی روشن نمی‌کنم. دائم به دخترم یادآوری می‌کنم "پاهایت را نکوب روی زمین مادر". حالا دقت کرده‌ام می‌بینم سر و صدا‌هایی داریم که احتمالاً پایین شنیده می‌شود.

انگار تازه یادم آمده طبقه پایین خانه خانم همسایه است. خانه‌اش یعنی وطن کوچکش. همان‌جایی که من فکر می‌کردم باید ترکش کند، چون استانداردهایمان با هم یکی نیست.

ماجرای خانم زینب ابوطالبی که جنجال شد، زخمم را تازه کرد. می‌دانستم من یک زینب ابوطالبی درون خودم دارم. هر متنی که برایش نوشته می‌شد، برای من بود. هر توهین و ناسزایی خطاب به من بود. هر نفرین و خدا ذلیلت کندی، دامن من را می‌گرفت.

صادق باشیم؛ هم من و هم زینب ابوطالبی دفعه اولمان نبوده که فکر کرده‌ایم هرکه سبک زندگی من را نمی‌خواهد، برود! هم من و هم زینب ابوطالبی دفعه آخرمان نیست که دنبال توجیه هستیم که چه گفتیم و چرا گفتیم.

خوب است من و زینب ابوطالبی بنشینیم فکر کنیم کجا‌ها به خودمان حق داده‌ایم. چند بار گفته‌ایم همینی هست که هست. آش کشک خاله‌تان است جانتان هم بالا بیاید باید بخورید. چند بار زورمان رسیده زور گفته‌ایم. چند بار حق به جانب، مخالفانمان را ناحق دیده‌ایم. چند بار نیاز به عذرخواهی دیده‌ایم، ولی تفکر خودبرترپندارمان دست نخورده مانده است.

کاش تا دیر نشده یک برنامه ضبط کنم از همه آن‌هایی که فکر کرده‌ام "مرا نمی‌خواهند می‌توانند بروند،" عذرخواهی کنم. کاش تمام مردم کشور و خانم همسایه بزرگواری کنند مرا و زینب ابوطالبی درون مرا ببخشند.



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy