پس از مناظره احمد زیدآبادی با مصطفی تاج زاده با عنوان «چه باید کرد» و سپس مناظره وی با احسان شریعتی درباره «نولیبرالیسم» دست بکار نقدی صریح بر مواضع نظری و مبانی فکری وی شدم اما سرعت تحولات در کشور و سپس ورود ویروس کرونا به حیات جمعی زندگی انسانها در اقصی نقاط دنیا، مانع اتمام و انتشار آن نقد شد. اسم مختار و اولیه مطلب چنین بود: «زیدآبادی، اقتداگرایی نوساختارگرایانه و دیالکتیک وارونه».
نقد خوبی که درباره مناظره اول در وبسایت کلمه منتشر شد تا حدودی روبنای بعض تناقضات وی را نمایان کرد ولو به مبانی فکری عامل آن تناقضات بیشمار ورود نکرده بود. هرچند همچنان ضروری است مبانی فکری وی نقد شود اما خواندن دو مطلب اخیر وی در کانال تلگرامش به علاوه جملات پایانی مناظره وی با احسان شریعتی درباره آموزههای مارکس مرا بر آن داشت تا مبتنی بر مبانی خود وی، (که لزوماً باید مورد تاییدش باشد) به نقد وی بپردازم.
- در مناظره با احسان شریعتی این جملات از سوی زیدآبادی بیان شده
۱- مارکسیسم هیچ جزیش علمی نیست. (۳. ۴۶. ۲۴)
۲- با فلسفه مارکس مطلقاً مخالفم (۳. ۴۶. ۲۴)
چگونه از وی که دکترای علوم سیاسی دارد (شاخه ایی از علوم انسانی) میتوان انتظار داشت از لفظ «اطلاق» چه در رد یا در تایید یک نظریه استفاده کند؟ وی نمیداند در علوم انسانی اساساً دم از اطلاق زدن ساده ترین و پایه ترین نشانه ناآگاهی از روندها و ماهیت علوم انسانی است؟ چگونه چنین امر ساده ایی از ذهن وقاد و نقاد وی خطور نکرده که مطلق اندیشی نخستین گام استبداد فکری و مآلاً سیاسی است؟ تاکید من بر «مطلق اندیشی» است و نه دفاع یا رد مارکس یا هر نظریه و نظریه پردازی. اگر کسی به زیدآبادی بگوید: نظریات «آمارتیا سن» فیلسوف هندی که زیدآبادی خود را در تحلیل عدالت و آزادی در همان مناظره، تحت تأثیرش معرفی کرد، مطلقاً مردود است، پاسخ وی چیست؟ آیا جز این است که خواهد گفت: هر نظریه ایی نکات مثبت و منفی دارد و باید به نحو جزیی و موردی درباره آن نظر داد و نه مطلق و کلی؟
همچنین وی که دکتری علوم سیاسی دارد نمیداند در دسته بندی علوم انسانی، علوم انسانی تجربی و غیرتجربی داریم و جامعه شناسی و سیاست جز علوم انسانی تجربی و ازینرو نظری/تجربی هستند و ریشه هایی از این علوم در علم تجربی (ساینس) و تاریخ و ماهیت ماده و امور غیرنظری یافتنی است؟ ازینرو بکار بردن اصطلاح «هیچ چیزش علمی نیست» از یک استاد علوم سیاسی چگونه پذیرفتنی است؟ اینها نشان میدهد وی به طور نظامند از فلسفه خوانی محروم است و وقتی پای مبانی نظری فلسفی نظرات وی میرسد، دچار خطاهای جدی فلسفی است و ضروری است این ایراد که مخل کننده ساختمان نظرات وی است برطرف شود.
در ادامه همین فلسفه نادانی، وی در مطلبی که در اندیشه پویا منتشر کرده با عنوان: «امید جایی در درون ماست» دوباره به سراغ مارکس میرود و چنین میگوید:
«آنها که سیطرهای جز شرایط اجتماع برای خلق امید نمیشناسند، اگر خود طبعشان نومید و افسرده نباشد، از آفرینش امید هر چند بیپایه و کاذب بیم و هراسی ندارند. از نگاه یک «واقعبین» اما چنین امیدی علاوه بر فریب، بسیار خطرناک و پرهزینه است و آدمیان را با سر به زمین گرم میزند! آفرینندۀ امید کاذب اما برای این هشدار، پاسخی در آستین دارد! اگر سرنوشت محتوم و مقدّر جمعی آدمیزاد، بیچارگی و فلاکت است، روشن کردن نگاه آنها به واقعیت چه سودی برایشان دارد؟ پس همان به که با امیدی کاذب رنج زندگی را سرخوشانه به دوش کشند و بمیرند تا آنکه نومیدانه در آن فلاکت و تباهی دست و پا زنند! آیا خوشبینی کارل مارکس نسبت به آینده را میتوان به این سطح از ماجرا تقلیل داد؟ به نظر من میراث مارکس دقیقاً همین است! او ادیان را متهم میکند که برای تحملپذیر ساختن رنج و مشقتِ زندگی برای مردمان فقیر و رنجدیده، با وعدههای خود نقش افیون را در زندگی بشر بازی کردهاند، اما به نظرم میراث مارکس که آن را در قالب «علم» به مردمان سرگشته غالب کرده است، خود افیونی تمام عیار است و جز امیدی کاذب اما سخت پرهزینه و خونین، ارمغانی برای پیروان خود از این جهت - و نه برخی جهات دیگر - به جا نگذاشته است!»
چند ایراد فلسفی در این نوشته موج میزند:
تفکیک نکردن نظرات مارکس از ایدئولوژی مارکسیسم.
خوانش سرسری و دم دستی از جمله «دین افیون توده هاست»
تصور نادرست از فلسفه که گویی به دنبال «غالب» کردن امریست
مشخص نبودن مراد کلی مطلب و مبنای نقد مارکس.
کسی که علوم سیاسی خوانده نمیداند میان سطوح مختلف یک اندیشه به معنای محض اندیشه و لف و نشر یا قبض و بسط عملی و عینی آن نظریه باید تفکیک قائل شد؟ نمیداند حکم هریک ازین دو سطح مجزاست و انتقال دستوری و مکانیکی حکم یکی به دیگری خطای منطقی است؟ آیا وی در سطح دکتری علوم سیاسی این جمله دکارت را نشنیده است که «تفکیک کن تا رستگار شوی»؟
جمله دین افیون توده هاست ناظر است به کارکردی منفی و سلبی نگرش دینی به جهان ماده. نقدی بر دین موجود و حاکم کلیسایی بوده و هست. ناظر به دین در جنبه فردی و شخصی نیست اگر هم باشد ناظر به جنبه هایست که مخل تلاش و کوشش فرد است در جهت ساختن دنیا. خارج کردن یک جمله از بافتار تاریخی و زمینه و زمانهاش و خوانشی سرسری از آن، مغالطه است و نشان میدهد گوینده آشنایی با علم منطق و بایستههای روش استدلال ورزی ندارد.
در علوم انسانی بماهو علوم انسانی غالب کردن و چیره کردن دستوری، محلی از اعراب ندارد و اینکه کسی تصور کند فیلسوف یا نظریه پردازی میخواهد یا میتواند بر مردمان و اذهان غلبه یابد و چیره شود، نشان میدهد اسیر خوانشهای توهم توطئه از علوم انسانی است. اینجاهاست که احمد زیدآبادی با عنایت به عمری تلاش و هزینه در جهت بهبود اوضاع مردمش، به مرزهای خوانش متوهم رهبر جمهوری اسلامی و دستگاه نظری وابسته به وی در انکار علوم انسانی و قائل بودن به روحیه سیطره جو و خوی چیره طلب علوم انسانی غربی نزدیک میشود. امری که پذیرشش سخت است اما قلم و نظر زیدآبادی متأخر متأسفانه به روشنی این نزدیکی را عیان و هویدا کرده است. اگر کسی به وی بگوید اتفاقاً لیبرالیسم است که ستیزه جوست و هوای چیرگی بر همه شئون انسانی را دارد، پاسخ وی احتمالاً چنین خواهد بود: لیبرالیسم سطوح و خوانشهای مختلف و دیگرگونی دارد و بستگی دارد کدام خوانش را ملاک بدانیم. نمیدانم چرا این درک درست احتمالی درباره مارکس و توسط زیدآبادی رعایت نمیشود؟ شاید به دلیل کینه ایی که وی از مارکسیسم دارد؟
روشن نیست نظریه بدیل زیدآبادی در نقد مارکس و جملهاش، اگر بپذیریم وی درک درستی از مارکس دارد، چیست؟ وی از منظر دیندار به نقد جمله مارکس میپردازد؟ از منظر یک فرد آزادگرا و لیبرال؟ چرا مرزهای این نظرات در مطلب وی چنین آغشته و مخدوش است؟ وی به مرزبندی باور ندارد؟ پس چرا به مارکس حمله میکند اگر مرزهای نظرات در علوم انسانی از نوع مرزهای سفت و سخت و آهنین نیست؟ چرا نمیتوان خوانشی مدارامحور از مارکس بدست داد و باید یکسره وی را غالب کننده دانست؟ اینها همه نشان میدهد این جزییات مهم از نظر زیدآبادی نگذشته است و متوجه ریزه کاریهای فلسفی نیست.
چرایی این نکته را با استفاده از مطلب اخیر زیدآبادی درباره اصولگرایان، بدست میدهم. وی در تحلیل ناخودآگاه اصولگرایان درباره غرب در مطلبی با عنوان «نگاه ایدهآل اصولگرایان به تمدن غرب!» نکات درستی دارد به این شرح:
«بسیاری از اصولگرایان به رغم نفرتی که از آمریکا و اروپا به عنوان نمادهای تمدن غرب از خود نشان میدهند، اما در پشت ذهنشان گویی تصوری بسیار اغراقآمیز و ایدهآل از مواهب این تمدن پنهان شده است!» (تاکید از من است)
وی توضیح میدهد این همه حمله و هجمه اصولگرایان پیرو و بنده رهبر جمهوری اسلامی به غرب، نشان از ناخودآگاه آنهاست که چگونه اسیر و دلداده غربند وگرنه نقد غرب کاریست که بزرگترین فیلسوفان غربی روز و شب انجام میدهند. (بنگرید به مصاحبه اخیر هابرماس). با همین معیار درست زیدآبادی به سراغ وی و مارکس میروم و میگویم: نقد مارکس که هر روز در تمام روزنامهها و رسانهها و دانشکدههای فلسفه و علوم سیاسی غربی انجام میشود و امر عجیب و غریبی نیست اما در اینکه زیدآبادی هماره به سراغ مارکس میرود و با دلیل و بی دلیل به مارکس حمله میکند نشان میدهد وی در ناخودآگاهش شیفته مارکس است و مداوم به وی و اندیشههایش میاندیشد و برایش مسئله است. وی نیز چون اصولگرایان تصوری بسیار اغراق آمیز و ایده آل از مارکس دارد و مدام در حال اتخاذ موضع درباره آن است و هر فرصتی دست دهد استفاده میکند تا نشان دهد مارکس اشتباه گفته.
و اما نکته آخر یادداشت تلگرامی وی است درباره رابطه لیندی گراهام و دانلد ترامپ.
«لیندسی گراهام از سناتورهای برجستۀ جمهوریخواه آمریکا که تندترین انتقادها را در بین همحزبیهای خود از تصمیم دونالد ترامپ برای خروج نظامیان آمریکایی از شمال سوریه به عمل آورده بود، اینک نظر خود را تغییر داده و میگوید که پس از گفتگو با ترامپ نسبت به یافتن راهحلی تاریخی برای بحران در آن منطقه، خوشبین شده است. با این حساب، تصمیمات کاخ سفید آنطور که اغلب رسانههای بینالمللی تبلیغ میکنند، آنقدرها هم آنی و بیربط و از سرِ هوی و هوس و میل و علاقۀ فردی نیست و ظاهراً تا آن اندازه از «منطقِ منافع» برخوردار است که شخصی در حد سناتور گراهام را هم به تغییر موضع بکشاند!»
صورت منطقی استدلال وی در این مطلب چنین است:
مقدمه اول: شخص الف درباره شخص ب هماره نقدهای تندی داشته است
مقدمه دوم: اخیراً شخص الف درباره شخص ب نکات مثبتی گفته است
نتیجه: پس شخص ب، از منطق منافع برخوردار است.
با این منطق زیدآبادی، تمام سالهای مبارزه و زندانش بلاموضوع و عبث میشود. چون وی درباره رهبر جمهوری اسلامی و منطق منافع وی در مناظره با تاج زاده نکات مثبتی گفت و در ذهنش اقتدارگرایی رهبر جمهوری اسلامی، کارآمد است و مانع این کارآمدی حضور مزاحم اصلاح طلبان در قدرت است. بجای شخص الف بگذاریم احمد زیدآبادی و بجای شخص ب بگذاریم رهبر جمهوری اسلامی. با نکات مثبتی که شخص الف این مدت درباره رهبر جمهوری اسلامی گفته، پس شخص ب هم از منطق منافع برخوردار است و معلوم نیست تکلیف نامههای انتقادی زیدآبادی به وی در سالهای پیش چه میشود؟ آیا وی با این تحلیل موبه مو مبتنی بر نظام استدلال ورزی خود همداستان است؟ چرا از گذشتهاش و نقدهای بی موردی که به رهبری کرده است صریحاً عذرخواهی و عبور نمیکند؟ چرا که بر اساس منطق وی، نکات مثبتی برای وی قائل شده است. نقد وی به رهبر جمهوری اسلامی در سیاست داخلی دقیقاً چیست؟ آیا برخورداری از منطق منافع هم امری مطلق است و نقدناپذیر؟
بجای این دو میتوان شخص اول را غرب و شخص دوم را استالین فرض کرد. غرب در دوران جنگ دوم جهانی با استالین همکاری کرد و استالین پای ثابت قدم شکست هیتلر بود. پس بنا به منطق زیدآبادی استالین هم از منطق منافع برخوردار بود و نه سراسر ننگ و قتل عالم. پس چرا وی کلامی در مطلوب بودن استالین و نظامش سخنی نمیگوید؟
جمله پایانی این نقد، را با کمک زیدآبادی چنین میتوان نوشت:
با این حساب، تصمیمات ساکن کاخ مرمر آنطور که اغلب نامههای احمدزیدآبادی تبلیغ میکنند، آنقدرها هم آنی و بیربط و از سرِ هوی و هوس و میل و علاقۀ فردی نیست و ظاهراً تا آن اندازه از «منطقِ منافع» برخوردار است که شخصی در حد دکتر احمدزیدآبادی را هم به تغییر موضع بکشاند!