«چون اینها همه آخوندند پس نئولیبرالیسم نداریم؟!»
مقایسهی سیاست مورالس و مصدق از زبان فریبرز رییسدانا
امینه شکرآمیز، انصاف نیوز
اینها قسمتهایی از سخنان فریبرز رییسدانا در آخرین سخنرانیاش در دانشگاه امیرکبیر است. رییسدانا در ۲۶ اسفند ۹۸ در اثر ابتلا به کرونا درگذشت: «اِوو مورالِس در کودتای نوامبر ۲۰۱۹ به همان دلیل نایستاد و نجنگید که مصدق در کودتای ۲۸ مرداد مقاومت نکرد. در ۱۳ سالی که مورالس حکومت بولیوی را در دست داشت، شرکتهای نفت و گاز و بسیاری از شرکتهای دیگری که در اختیار کُمپانیهای خارجی بود، مصادره و ملی شد. او فقر مطلق را از ۶۵ درصد به ۲۵ درصد کاهش داده بود.
مصدق و مورالس در مقابل کودتا ایستادگی نکردند چون میدانستند که نیرو و امکانات کافی ندارند و شکست میخورند. مورالس برای پیشگیری از آدمکُشی، جنایت و خون در خیابانها راه افتادن مقاومت نکرد. او میخواست جلوی همان اتفاقی را بگیرد که مصدق با قربانی کردن خودش و البته با قربانی شدن دکتر فاطمی و افسران تودهای جلویش را گرفت.
فرماندهی ارتش به درِ خانهی مورالس آمده و گفته بود کار را تمام میکنیم. ما ارتشی هستیم و شوخی نداریم. داخل کلاهخودِ ما کار نمیکند. همهی شما را میکشیم. چند روز قبل از کودتای ۲۸ مرداد، همین اتفاق برای مصدق افتاد. لُوی هِندِرسون -سفیر وقت آمریکا در ایران- پیش مصدق رفته و به او گفته بود ما با شما شوخی نداریم. از زمین و هوا حمله میکنیم و تمامتان را میکُشیم. نمیگذاریم یک کمونیست، سوسیالیست یا تودهای در این سرزمین باقی بماند. این وحشتی که آنها ایجاد کردند واقعی بود. به این ترتیب مصدق و مورالس شرایط را برای مقاومت مناسب ندیدند».
این برنامهی سخنرانی با عنوان «مقایسهی ایران و بولیوی» در ۳۰ آذر ۹۸، توسط انجمن فرهنگ و سیاستِ دانشگاه امیرکبیر برگزار شد.
به گزارش خبرنگار انصاف نیوز، رییسدانا در مورد نقش امپریالیسم در تظاهرات خیابانی گفت سالها است که اَمپِریالیستها روشی به نام رژیم چِنج دارند که به معنی تغییر رژیمها از طریق به خیابان کشاندنِ مردم ناراضی است. تجربهی ونزوئلا نشان داد که دلالان ارز، پاسبانها، وابستگانِ به ارتش، نیروهای امنیتی و کاسبکارانِ وابسته به سرمایهداری را بسیج میکنند تا به میدان بیایند.
در خیابانها جنجال میکنند و اینقدر فشار میآورند تا دولتهای وقت مجبور به واکنش نظامی شوند. در حین واکنش نظامی، رسانههای امپریالیستی آن را تبدیل میکنند و به عنوان دیکتاتوری جا میزنند. این روشِ تغییر رژیم با تحریک کردنِ ناراضیانی است که از میان طبقهی کارگر و از مردم محروم نیستند. آن جنجال را با گروهی غیر از این اقشار راه میاندازند. جنجال با واقعیت فرق دارد. جنجال، واقعیت جامعه نیست. آن جنجال لحظهای است. آن جنجالها را با ارتش سازماندهی میکنند. البته همیشه هم شماری میآیند که واقعاً افراد ناراضی جامعه هستند؛ ولی ناآگاهاند. این را باید قبول کنیم و نباید این مُهر را بزنیم که همهی شما آمریکایی و خائناید.
این درست نیست که بگوییم چون امپریالیستها در جهان این کارها را کردند، آنچه در آبانماه ۹۸ در این سرزمین اتفاق افتاد هم ردپای امپریالیستها است. آنچه که اتفاق افتاد از نوع کودتاها یا تغییر رژیمهای رنگین و مخملی و اینجور چیزها نبود. آن چیزی که در آمریکای لاتین، شیلی، بولیوی و ونزوئلا اتفاق افتاد، بیبُروبَرگرد بهوسیلهی تهدیدشدگانِ ایالت متحده و تحریکشدگانِ دلالان و ستمگران بود. اما آنچه که در ایران اتفاق افتاد توسط تحریکشدگانِ فقر، گرسنگی و محرومیت و توسط فرزندان اعماق بود.
حتی در مورد سال ۸۸ هم بیانصافی نکنید
حتی در مورد سال ۸۸ هم بیانصافی نکنید؛ آن تظاهرات دستساز آمریکا نبود. من با رهبران آنها و اصلاحطلبها هیچ میانهی خوبی ندارم، ولی انصاف حکم میکند که به آنها این برچسبها را نزنیم. من وقتی آنها را در زندان دیدم، فهمیدم پُرِ بچههای چپاند. من با آنها در یک اتاق بودم و در چشمانِ درخشانِ زیبای سیاهشان، ماههای ماه از نزدیک نگاه میکردم. آنها برای «یا حسین، میرحسین» نیامده بودند؛ آنها آمده بودند گوشهای از رنجهایشان را بگویند. این گوشه از رنجها در ۹۶ یک حالتی پیدا کرد و در ۹۸ حالت دیگری.
بپذیریم بالا رفتن قیمت بنزین با زندگیِ آن ۶ میلیونی که در ایران بیکارند و با زندگی آن کارگری که حداقل دستمزدش ۱ میلیون و پانصد هزار تومان است چه میکند. این فشارهای اقتصادی فرق دارد با اینکه آمریکا تحریک میکند و برای تغییر رژیم، قابلمه میزنند. پس این تفاوتها را ببینید؛ در آنجا آمریکا رندی کرده و اینجا اینها تحت تأثیر یاوهسرایانی قرار گرفتند که میگویند در ایران نئولیبرالیسم نداریم!
نئولیبرالیسم پر از دروغ است. آنچه نئولیبرالیسم میخواهد حذف تمام مقررات دولتی است! همان مقرراتی که میگوید مدرسه باید مجانی باشد. درحالیکه قانون اساسیِ ما گفته است که از بدو تولد تا موقعی که میخواهی درس بخوانی، آموزش باید مجانی باشد. نئولیبرالیسم تحت این عنوان که مقررات دولتی بد است، همهی بیمههای اجتماعی سراسری را برمیدارد! نئولیبرالیسم میخواهد تمام یادگارهای گذشته مثلاً اینکه اقتصاد توسط دولت هدایت شود و به نفع کارگران و محرومان باشد، همه را کنار بزند. نئولیبرالیسم بهدنبال تهاجم سرمایهداریِ جهانی است. نئولیبرالیسم مقداری دستورالعمل است که عبارتاند از پایان دادن به نقش دولت، مقرراتزدایی، حذف خدمات رفاهی یا کاهش آن، پولیگرایی، کاهش مالیات از ثروتمندان، تجارت آزاد و خارجی و بورژوازی مالی.»
من در جبههی خلق برای آزادی فلسطین بودم
رییسدانا خود را یک چپِ سوسیالیست معرفی کرد. او سندیکاسازی و حمایت از طبقهی کارگر را راهحل مشکلات دانست و گفت: «باید راز فقر را به فقیران نشان داد. باید به آنها گفت که راز فقیر بودن شما در ثروتمند بودن آنها است. مردم محروم باید بدانند که محرومیتشان از کجا ناشی میشود و خودشان روی پای خودشان حرکت کنند. آن راز را باید به او یاد بدهیم. حالا به من میگویند دلیل اینکه میخواهی این کار را بکنی این است که در جامعه آشوب کنی! آشوبگر آن کسی است که این رنج و این اختلاف پتانسیلِ قابل انفجار را تحمل میکند. ما اصلاً افراطی نیستیم؛ افراطی آن کسانی هستند که خلاف منافع مردم حرف میزنند.»
او خود را طرفدار خلق فلسطین و دوست یاسر عرفات معرفی کرده وادامه داد: «من در جبههی خلق برای آزادی فلسطین بودم. مبارزهی ما برای آزادی و برای عدالت، جدا از مبارزهی ضد امپریالیستی نیست. نگویید میتوانیم حرفمان را از صهیونیستها جدا کنیم، رویمان را آن طرف کنیم و بگوییم قهر قهر تا روز قیامت!
دفاع از خلق فلسطین و دفاع از مردم سوریه، دفاعی به حق است. ارتش سوریه مقاومت کرده و مقابل آن همه نیرو ایستاده است. آمریکا و عربستان، سوریه را گرفته بودند که نابودش کنند. میخواستند آن را تبدیل به قتلگاه و محل حکومت و سکونت داعشیان کنند. رفتار ایران در سوریه و حرکتی که انجام شد نگذاشت این اتفاق بیفتد. این حرکت در آنجا این نتیجه را داده است.»
در قسمت پرسش و پاسخ، تعدادی از دانشجویان با نظرات رییسدانا در مورد نئولیبرالیسم بهشدت مخالفت کردند. تعدادی هم نظرات موافق خود را گفتند.
گزارش کامل اختصاصی انصاف نیوز از این سخنرانی را در ادامه بخوانید:
رییسدانا گفت: «کنش اجتماعی یک واحد اساسیِ سلولِ بنیادین در مطالعات اجتماعی است؛ نه در جامعه. سلول بنیادین در جامعه افرادی هستند که اجتماعی شده باشند. جامعهشناسها «کنش» را رفتار معنیدار و آگاهانه تعریف میکنند. ولی به نظر من رفتار ناآگاهانه هم جزوش است. تمام کسانی که دست به یک کنش اجتماعی میزنند از چند روز قبل از آن -شاید حتی از دو ساعت قبل از آن- نمیدانند به یک کنش کشیده میشوند. ناخودآگاهشان و آنچه در درونشان انباشته و جمع شده است باعث این کار میشود؛ ممکن است خودشان هم از این انباشت خبر نداشته باشند.
انگیزهی کنش، تلاش انسان برای برقراری ارتباط با دیگران است. این ارتباط خاص انسان است؛ اگر حیوانات -مثلاً گرگها- دستهجمعی زندگی میکنند یا زیر میکروسکوپ میبینید میکروبها کلونی دارند اینها غریزی است و بدون آن نوع زندگی نمیتوانند قلمرو خود را حفظ کنند. اگر گرگ دیگری به قلمرو گروهی از گرگها بیاید به او حمله میکنند؛ ولی اگر گرگی از خودشان باشد این کار را نمیکنند. علامه دهخدا در شعری میگوید «بچه بودم، از درخت رفتم بالا، آنجا پرندهها لانه کرده بودند، دست زدم پرنده را بگیرم، یک نوکی زد به دستم، سوراخ شد، گریه کردم، آمدم پیش پدرم و پدرم به من گفت وطنداری آموز از ماکیان». آن وطنداری، غریزی است و به وطندوستیِ ارادی و آگاهانهی ما ربطی ندارد.
ما در فلسفه به «شناخت و تغییر» فکر میکنیم، اما بخشی از فلسفه هست که به هستی و هستیشناسی فکر میکند. «ما» این کار را نمیکنیم؛ در طول بحث متوجه میشوید منظورم از این ما چه کسانی هستند. نه اینکه هستی از موضوعات فلسفه نباشد؛ ولی اولویت ندارد. کنش، ابتداییترین عنصر مشترک زندگی اجتماعی است؛ مجموعه رفتارهایی است که انسانها برای رسیدن به اهداف معین نسبت به یکدیگر و نسبت به جامعه، نهادها، سازمانها، دولت و غیره انجام میدهند. تعریف کنش اجتماعی هم همین است با این تفاوت که جهتگیری آن به سمت شخص و اشخاص نیست؛ بلکه به سمت جامعه -کلیت جامعه- است.
«کنش متقابل» زمانی اتفاق میافتد که انتظار «پاسخ» دارید و حرکت شما بدون پاسخ باقی نمیماند؛ ولواینکه این پاسخ در ذهنیات دیگران باشد. من و شما الان در کنش متقابلیم بچهها! من روی ذهنیات شما تأثیر میگذارم -البته خیال میکنم که تأثیر میگذارم- ولی بنا بر فرض باید این تأثیر را بگذارم. اگر کنش با پاسخ همراه باشد کنش متقابل میشود. این پاسخ ممکن است فریاد شما یا تاثیرش در زندگی اجتماعیِ بعدیتان باشد یا خاطراتی باشد که بعد از مرگ من برایتان بماند.
کنش متقابل تمام هستیِ ارتباط اجتماعی را تشکیل نمیدهد. بسیاری از نظریهپردازان -چه آنهایی که از مکتب فرانکفورت جدا شدند و به جناح راست پیوستند چه آنهایی که به مکتب فرانکفورت چسبیدند- خیلی به این کنش اعتقاد دارند. آنها فکر میکنند تمام هستی اجتماعی، کنش متقابل است. درحالیکه به نظر ما ارتباط اجتماعی در ارتباط با جهتگیری تغییر کنش است و انعکاسدهندهی واقعیتهای مادی و طبقاتیِ پشت آن است.
روشنفکرانی مانند یورگِن هابِرماس و دُنی دیدِرُو را زیاد به دهن انداختند، ولی من آخر نتوانستم در آثار آنها چیزی برای جامعهی خودم در بیاورم؛ یک عمری هم تلف کردم همهی این آثار را خواندم! دولت، سیاست و طبقات را نمیتوانیم از کنش جدا کنیم. به نظر من هابرماس کنش را «انتزاعی» میبیند. او فکر میکند کنش متقابل، خود یک هستی اجتماعی است. درحالیکه به گمان من پشت یک کنش، سیاست و طبقاتِ اجتماعی وجود دارد.
ماکس وِبِر کنشها را طبقهبندی کرده است. میگوید یک «کنش بازتابی» داریم که در آن یک محرک و یک پاسخ وجود دارد. کنش بازتابی بهنوعی «غریزی» است؛ چوبی را بالا میبرند، گربه فرار میکند ولواینکه این گربه در تمام طول عمرش در جایی زندگی کرده که هرگز چوب نخورده باشد. در «کنش غیربازتابی» هم محرک و پاسخ وجود دارد، اما یک «ادراک» آن وسط است؛ یعنی به واسطهی یک ادراک پاسخ به محرک داده میشود.
ماکس وبر یک «کنش عقلانی» و یک «کنش عاطفی» نیز معرفی میکند. کنش عقلانی زمانی است که خِرد و هدفی وجود دارد که مشخص میکند چه نتیجهای میخواهید از این کنش بگیرید. کنش عاطفی، کنشی است که یک نتیجهی مشخصِ مادی، اقتصادی، اجتماعی یا موقعیتِ پیدا کردنِ قدرت داشته باشد؛ درس خواندن هم در واقع در جستوجوی قدرت بودن است. میشل فوکو دستکم این تکهاش را خوب درست کرده است که میگوید دانش، ابزار بهدست آوردن قدرت است. او تا حدودی در مورد ساختار قدرت در زندگی اجتماعی درست میگوید؛ منتها فکر میکند «تمام» هستی در جستوجوی قدرت است. او زمانی که به واقعیت قدرت میرسد خراب میکند. او همزمان یک رشتهی دیگر را هم جلو میبرد و میگوید خشونت چیز بدی است؛ از آن طرف دانش را ابزار بهدست آوردن قدرت میداند. به همین جهت است که وقتی به دعوای اتحادیههای کارگری و اتحادیههای کارفرمایی میرسد؛ میگوید اتحادیههای کارگری چیز درستی نیستند چون دست به خشونت میزنند. ولی آن خشونت نیست. آن عملِ قهرآمیزِ گریزناپذیر است؛ یعنی پشت آن یک خشونتی بوده و روا رفته که در واکنش به آن این عمل اتفاق افتاده است. اتفاقاً از آن جهت که واکنش نشان میدهد، هستیِ واقعیِ اجتماعی و معنادار پیدا میکند که «انسان از آن جهت که پایداری میکند جاودان میماند».
مارکس کنش اجتماعی را عمدتاً «طبقاتی» میبیند. هر کسی خیال میکند نگاه مارکس مکانیکی است اشتباه میکند. او نمیگوید نحوهی برداشتن و گذاشتن عینک یا نحوهی خوردن شیرینی طبقاتی است! این شیرینی که من خوردم و خوشمزه هم بود که خوردنش طبقاتی نیست؛ شیرینی است دیگر! من هم دیابت دارم نباید بخورم ولی اینقدر به من چشمک زد که ما را فریفت! خیلی چیزهای دیگر هم من را در جوانی فریب داده است. دیگر الان چیزی برایم باقی نمانده است جز خوشمزگی شیرینی!
مارکس نگفته همه چیز طبقاتی است. او میگوید بزنگاههای اصلی و دگرگونیهای تاریخیِ جامعه جنبهی طبقاتی دارند. وگرنه من که صبح دندانم را طبقاتی مسواک نمیزنم! ولی میتوانی بگویی طبقات بالادست جامعه آموزش، مسواک، خمیردندان، فرهنگ و تبلیغاتِ مسواک زدن را بیشتر از طبقات پایینی دارند. از دید مارکس نمیتوانی بگویی آنها [طبقات پایینی] چون ذاتشان عقبمانده است، محروماند و این روشها را بلد نیستند. ولی میتوانی بگویی شرایط اجتماعی که در آن زندگی کردهاند آنها را وادار کرده است که دانششان، حساسیتهایشان و کنش شخصیشان نسبت به مسواک زدن از بین برود یا کم شود. نمیتوانی بگویی نوع مسواک زدن، نوع بازی کردن با عینک یا حتی نوع خیلی چیزهای دیگر -که بسیار شخصی و عاطفیاند- طبقاتی است. اما میتوانی بگویی همسرگزینی طبقاتی است؛ ولی واقعهی پشت پردهی همسرگزینی و ارتباط انسانی بین همدیگر «انسانی» است.
هرکس که بگوید کارل مارکس یا سوسیالیستها به این مهم واقف نبودند از من بپرسید که دروغ میگویند و آگاهانه این را میگویند برای اینکه میخواهند کارل مارکس را در مسیر یک دیدگاه مکانیستی بیندازند و آن تحلیل باز را از او بگیرند. به همین جهت است که مهندسان و پزشکان کمتر به این موضوع توجه میکنند؛ گمان میکنند که چون خودشان مکانیکی فکر میکنند آن پدیده هم پدیدهی مکانیکی است. اصلاً چنین نیست؛ آن پدیده، انسانی است. من که در عمرم فیلسوفی به اندازهی مارکس انسانگرا ندیدم، نشنیدم و نخواندم.
رییسدانا در مورد مفهوم «هویت اجتماعی» ادامه داد: هویت اجتماعی، آن بخش از خودانگارهی فرد است که از ادراکِ عضویتش در یک گروه اجتماعی ناشی میشود. خودانگاره (خودپنداری یا خودپنداشته) یعنی تصوری که از خویشتن دارید. یواشیواش که سنتان برسد و اولین دانههای موی سفید که در سرتان پیدا شود جزوِ اولین سوالاتی که از خودتان میپرسید این است که «من کیام؟». من چه تصوری از خودم دارم؟ چقدر در مورد خودم راست میگویم؟ مثلاً من در یک محلهای اینجوری اینجوری راه بروم و مردم محله بترسند؛ آیا من واقعاً این هستم؟ اگر دو نفر از مردم آن محله بلند شوند بزنند تو سرِ من، من را به یک گوشه پرت نمیکنند؟ این تصور از خود است. من اینجا یکجوری حرف میزنم که همه گمان کنند چه دانشمند بزرگی هستم! دارم خالی میبندم؟ یا راست میگویم؟ پایههای خودانگاره هرچه بیشتر بر مبنای داوریِ اجتماعی و انتقاد و نظر دیگران باشد، آن خودانگاره واقعیتر است.
واقعیت در درون خود شما برای خودانگاری رشد نمیکند؛ واقعیت از داوری اجتماعی ایجاد میشود. نه اینکه انسان دنبال این باشد که کاری کند تا ببیند مردم برایش چه داوری میکنند؛ من خیلی وقتها میگویم میخواهد خوشت بیاید یا بدت بیاید من اینجوری لباس میپوشم و حق دارم. شما هم داری لباس خودت را میپوشی به تلویزیون میآیی دیگر؛ مگر شده است که عمامهات را برداری؟ خودانگارهی تو برتر است مال ما دونتر است؟! ولی داوریِ تاریخیِ اجتماع -داوری عمیق سرشت اجتماعی- به خودانگارهی شما کمک میکند. بخشی از این خودانگارهی شما از عضویت در یک جامعه بیرون میآید؛ یکی میگوید من به جامعهی روحانیت تعلق دارم و دیگری میگوید من متعلق به جامعهی نظامیها هستم.
مولانا میگوید «نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگِ بیرنگم». این معنیاش این نیست که عضو هیچ جامعهای نیستم؛ میگوید عضو آن جامعهای هستم که بیرنگِ بیرنگ است. [مولانا در این شعر میگوید] من از قید این تعلقاتی که شما به آن میبالید آزادم؛ من به اینها نمیبالم من به چیز دیگری افتخار میکنم. یادتان هست که گفت «این جهان و آن جهان مرا مطلب، کاین دو گم شد در آن جهان که منم». ما از نظر سیاسی میگوییم «این جناح و آن جناح مرا مطلب، کاین دو گم شد در این جناح که منم». یعنی [برای ما] ماجرای اصولگرا و اصلاحطلب تمام است؛ به این موضوع اعتقاد دارم.
یک نظریهی عمومی برای دستهبندی موجود نیست. مثلاً در شرایطی کسی میگوید من کُردم. یکبار من به کردستان رفتم. دوستی آنجا داشتم که بسیار از من پذیرایی کرد. خودش، همسرش و بچههایش همگی چهقدر خوب بودند. ولی آخر سر که برای خداحافظی با هم صحبت میکردیم گفت «ببین فلانی! من کُردم و تو فارسی. از نظر من، من باید همهی شما را از بین ببرم»! عجب درکی! چقدر عقبماندگی! آدمِ به این خوبی. پس مشخص نیست [در کدام دستهبندی است]؛ در عین حال که کُرد است کارگر هم هست، ایرانی هم هست. تداخل این دستهبندیها هویت شما را مشخص نمیکند. از نقطهنظرِ مارکس اصلیترین تقسیمبندیِ دستههای اجتماعی، نقشی است که در فرایند تولید داریم.
چرا مارکس این را میگوید؟ مثلاً آقای مطهریِ پدر میگفت اینها «مادیاند»، آدم نیستند، حیواناند و فلاناند. ولی ببینم! آیا «اصلیترین» تلاش بشر برای زنده ماندن نیست؟ بهجز در مواقعی که به دلیل عضویت در یک گروه، حاضری جانت را بدهی که آن هستهای که متعلق به آن گروه است و هویت تو را مشخص میکند زنده بماند. این فقط در جریان یک نبرد است که میکُشی و کشته میشوی؛ ولی در جریان واقعیِ هستیِ انسان، اصلیترین فعالیت او ماندن و زنده ماندن نیست؟ و اصلیترین پدیده برای زنده ماندن خوراک نیست؟ تولید مثل نیست؟ مسکن نیست؟ اینها نشاندهندهی مادی بودن ما است؟! بعد آن حاجآقا که اتاق بازرگانی را میگرداند، نماز هم میخواند، پیشانیاش هم مُهر زده است، او روحانی است؟! او معنوی است و ما مادیگرا -به آن معنی که فحش میدهند- هستیم؟! نه! ماتریالیسم به این معناست که اصلیترین حرکت انسان، زنده ماندن و تولید است.
«تولید» اصلیترین حرکت است. اصلیترین حرکت، کتاب خواندن که نیست! باید کسانی باشند که کتاب را تولید کنند به این معنی که آن را بنویسند، کاغذ را تولید کنند، چسب را تولید کنند و ناشری باید باشد که کتاب را منتشر کند. بعد وزارت ارشاد باید آنها را بررسی کند و چیزهایی را حذف کند؛ همانطور که ۱۰-۱۲ تا از کتابهای ما را لتوپار کرد! همهی اینها فعالیتهایی است که برای تولید انجام میشود. من نمیخواهم وارد مباحث دینی -که در آن تخصص ندارم- بشوم، ولی تا آنجا که من دیدم یا شنیدم در بررسیهای دینی هم نیامده که اصلیترین فعالیت شما به جا آوردنِ فلان مراسم است؛ بلکه به تو میگوید باید زنده بمانی، منتها سالم زنده بمانی. ولی زنده ماندن را نفی نمیکند. بنابراین اگر این اصل اساسی را بپذیریم، تقسیمبندیِ مارکسی معنی بهتری پیدا میکند.
اصلیترین تقسیمبندی مارکس در جامعه، بر اساس نقشی است که اعضای جامعه در فرایند تولید دارند. این بدین معنی نیست که تقسیمبندی دیگری وجود ندارد. به این معنی نیست که آن هنرمندی که ویولون را زیبا مینوازد یا کسی که آن صدای جادویی را دارد یا ورزشکاری که خیلی هنرنمایی میکند، ویژگی خاصی نداشته باشد. به این معنی نیست که یک نویسنده یا دانشمندی مثل انیشتین یا فیلسوفی مثل ژان پل سارتر یا کارل مارکس، گروهها یا افراد متفاوتی در جامعه نباشند. من به تحلیلِ نهاییِ آخرین تقسیمبندیها میپردازم؛ آن تقسیمبندی است که در جهت تولید و تقسیمِ کار برای تولید شکل میگیرد. به همین جهت اولین تقسیمبندی، پاسخ به این سؤال است که تو در فرایند تولید، ارزشآفرینی یا برندهی ارزشی؟ تو در جریان ستمدیدگان و در ردهی بردگان قرار میگیری یا در ردهی ستمگران؟ البته در این میان هم افرادی هستند که یک پا اینورند و یک پا آنور! تا آخر عمرشان هم نمیدانند چیاند؛ همیشه بله قربان و خدمتگزار بادمجاناند!
اصلیترین تقسیمبندی این است و از آنجا است که طبقهی کارگر و سرمایهدار بهوجود میآید. اینقدر از این نصیحتها به ما کردند که سرمایهدار همانقدر در تولید نقش دارد که کارگر! حتی اخیراً از ناحیهی چپ، فروغ اسدپور کتابی ترجمه کرده [دیالکتیک جدید و سرمایه، اثر کریستوفر آرتور] که دیدگاه هِگِلی را دوباره در آثار مارکس فرو کرده است. ولی مارکس میگوید اصلیترین نقشی که در جامعهی سرمایهداری وجود دارد مال سرمایه است؛ چون تولید میکند که خودش را زیاد کند. خودش را زیاد کند که خودش را زیاد کند. ولی این کار را او بهواسطهی طبقهی کارگر انجام میدهد. بنابراین طبقهی کارگر در نقطهی مقابل سرمایهدار است؛ کارگر برای سرمایهدار ارزشافزایی میکند، نه برای خودش. خودش باید همیشه بهصورت یک کارگر بماند و ابزارهای تولید همیشه در خدمت سرمایهداران قرار بگیرد.
در این کتاب [دیالکتیک جدید و سرمایه]، نویسنده میگوید از آن طرف هم میشود نگاه کرد. میگوید هگلی نگاه میکنم. میگوید طبقهی کارگر، سرمایه را وسیله قرار میدهد برای اینکه جامعه را جلو ببرد. این اینجا یک اشکالی دارد و آن اشکال این است که مارکسیستی دیگر نیست؛ این میخواهد سر ما را شیره بمالد! نویسنده شکاف طبقاتیِ اصلی که در جامعه وجود دارد -بین ستمگران و ستمدیدگان- را نمیبیند؛ از آن راه اگر بروی اولاً دیگر چندان هگلی نیست و ثانیاً آن [وسیله قرار دادن سرمایه توسط کارگران] را دیگر نمیبینی.
در این تقسیمبندی، سایر گروهها -افرادی که از طبقهی کارگر یا سرمایهدار نیستند- شکلهای مختلف دارند؛ بهصورت طبقهی متوسط و خُردهبورژوا هستند. این دو طبقه، متفاوت است. به اطلاعتان برسانم که کارل مارکس این دوتا را یکسان دیده بود ولی به نظر میرسد که اشتباه است.
جنبهی دیگری که در جامعه وجود دارد، بازتاب (رفلکس) است. بازتاب گاهی جنبهی مکانیکی دارد؛ مثلاً اگر رفلکسی (ضربهای) به لیوانِ روی میز بزنم پرت میشود؛ ولی اگر تلنگری کوچک به آن بزنم نمیافتد. بازتاب با دیدگاه مکانیکی گاهی در علوم انسانی و اجتماعی میآید و میگوید ادبیات رفلکس جامعه است؛ بارتابِ آن چیزی است که در جامعه وجود دارد. ولی نه! هنر و ادبیات بازتاب مکانیکی جامعه نیست. «بازنمایی» نیست؛ بلکه «فرانمایی» است. یک جایی هم این فرانمایی به تخیل میکشد و آثار انتزاعی و شعرهایی که اخیراً درآمده است را بهوجود میآورد؛ شعرهایی که نه خود خواندی، نه من خواندم و نه دیگری توانست بخواند که چیست! آنها را کار ندارم؛ ولی شعرهایی که در ادبیات داریم فرانمایی است. فرانمایی با بازنمایی فرق دارد. در بازنمایی عیناً آن تصویر را روی کاغذ میآورد.
یک روز یکی برای جلسهی قصهخوانی به خانهی ما آمده بود؛ من اصلاً میخواستم از دستش به کلانتری برویم! تمام هم نمیکرد! یک قصهای را شروع کرد؛ اینطوری بود که کسی در حال رفتن به جایی است تا کارش را انجام دهد. تمام جزییات کار او را قصه کرده بود! روی مُخ من رفته بود، مُخم باد کرده بود! میگفت «از در رفت بیرون. دستش را گرفت به دستگیرهی در. بعد یادش افتاد یک چیزی را جا گذاشته. برگشت آن را برداشت. دوباره دستگیره را گرفت. در را باز کرد. رفت بیرون. در را قفل کرد. کلید را برداشت گرفت در دست چپش، بعد گذاشت در جیب راستش»! آخر اگر اینها را نمیگفتی بشریت بدهکار تو میشد؟! او بازنمایی میکند. مثل این است که من مرتب از شما عکس بیندازم و بگویم هنرمندم! هنرمندی به آن دوربین که نیست. هنر آن عکسی است که میاندازد و با آن یک واقعیتی در درون شما یا درون جامعه را به چالش میکشد؛ این فرانمایی است و با بازنمایی متفاوت است.
در حدود سالهای ۱۹۱۶ و ۱۹۱۷، لئون تِروتْسکی و لنین در آثار لئو تولستوی بحث میکردند. آن موقع لنین گفته بود که هنر و ادبیات، بازتاب شرایط اجتماعی است. این حرف یکمقداری با مذاق و مزاجِ اهل عمیق ادبیات جور در نیامده و خوششان نیامده بود. ولی حدود ۱۹۲۲ بود که لنین حرف خود را اصلاح کرد و گفت این حرف به هیچوجه به معنی حذف آزادی هنرمند نیست؛ هنرمند آزاد است برداشت «آزاد» خودش را از جامعه بگیرد. به لنین گفتند فرصتطلبی کردی و حرفت را عوض کردی. ولی نه! این هم توضیح داده شد. لنین گفت آن موقعی که من این حرف را زدم برای اعضای حزبمان گفتم. زمانی که ما در حال مبارزهایم، در حال تلاشیم، در حال مبارزه با فقر و گرسنگی و ستمی هستیم که تزارها بر ما روا داشتهاند؛ در آنجا من نمیتوانم دفاع کنم از اینکه نویسنده بنشیند برای خودش هر چه خواست بنویسد. زمانی که در حال جنگ هستیم، تفنگ سُمبه میزنیم، مامورهای تزار ما را میگیرند و در حال مبارزه و انقلابیم نمیتوانیم از کسی دفاع کنیم که گوشهی خانهاش نشسته است. حتی از شخصی مثل داستایوفسکی -که نابغهای در ادبیات بود- نمیتوان دفاع کرد وقتی در گوشهای نشسته و در مورد خیالات و احوالات روحی یک آدم منزوی از جامعه مطلب مینویسد. لنین میگوید موقعی که در مرحلهی بحرانیِ جامعه هستیم، من این را نمیتوانم تحمل کنم و جامعه هم نمیتواند تحمل کند. ولی وقتی پیروزی بر ستمگری غالب شد لنین گفت الان دیگر اینطور نیست که من دستور دهم که باید مکانیکی از جامعه تبعیت کنید؛ هنرمند آزاد است و باید آزادیِ خودش هم باشد.»
رییسدانا در ادامه در مورد آنچه در بولیوی اتفاق افتاده است گفت: «در چند روز اخیر مونیکا اِوا کوپا مورگا -رییس سنای بولیوی- جانشین جینین آنز شد. جینین آنز کسی است که بعد از بیرون رفتن اِوو مورالِس -رییسجمهور پیشین بولیوی- قدرت را در دست گرفت. اوو مورالس حدود ۱۳ سال رهبری کشور بولیوی را برعهده داشت. در مدت حکومت او شرکتهای نفت و گاز و بسیاری از شرکتهای دیگری که در اختیار کُمپانیهای خارجی بود، مصادره و ملی شد. «ملی شد» نه اینکه آن را به بخش خصوصی بدهند. ملی شد؛ یعنی در اختیار دولتی قرار گرفت که آن دولت میبایست ناگزیر از طریق مردم انتخاب شود.
زمانی که مورالس -که یک سرخپوست بود و از اقلیت سرخپوست بیرون آمده بود- به قدرت رسید، فقر شدید (فقر مطلق) در بولیوی ۶۵ درصد بود، موقعی که بولیوی را ترک کرد این رقم به ۲۵ درصد کاهش پیدا کرده بود. اینها آمارهای بین المللی است. مورالس مالیات را بر لایههای بالایی بهشدت بالا برد. قوانینی گذاشت که در ساختن خانه فقط میتوانستند معماریهای لازم، معماریهای بومی و معماریهای زیبای شهری را بهکار ببرند. اما کسی نمیتوانست برای خودش از این خانههایی بسازد که الان در ایران در شهرک باستیهیلز در لواسان ساختهاند! یارو وزیر «مسکن» بوده و آنجا برای خودش خانه ساخته است! در سرزمینی [این کار را کرده است] که میلیونها نفر خانه ندارند، در گور میخوابند، در کارتن میخوابند، کف توالتها میخوابند. در سرزمینی که ۳ میلیون و ۲۰۰ هزار واحد مسکونیِ خالی با قیمتهای بالا هست، این آقا تا توانست گفت مسکن مشکلی ندارد! به بازارِ آزاد و به سرمایهگذاران فرصت دهید مسکن را درست کنند! آنوقت خودش الان در باستی هیلز زندگی میکند! ۳۰۰ میلیارد قیمت خانهاش است!
آن وزیر مسکن، برای من پیغام فرستاد که ما هر چی در این جامعه میکشیم از شما است؛ از شما کمونیستها است! اینقدر بیرحم بود که یکبار از خودش نپرسید که آیا ما «یکروز» حکومت کردیم؟ من یکروز جای تو نشستم؟ بعد ما را به مشروطه برگرداند! آقا من ۶-۷ سال بعد از مشروطه به دنیا آمدم. اصلاً این گروههایی که تو اسم میآوری اتفاقاً جناحهای «راست» مشروطه بودند؛ میرزا آقاخان کرمانی و میرزا مَلکَمخان اینها جناحهای راست و لیبرالهای مشروطهخواه بودند.
همان تقیزادهای که با صندلی چرخدار تا مرز ۹۵ سالگی رفت و سناتور زمان شاه بود او جناح چپ بود؛ او از کمونیستهای مشروطه بود که روزگارش را عوض کرد. جناح چپِ مشروطه، حیدرخانِ عمواوغلی بود که بر تابوکِ درخشانِ جنبش مشروطهی ایران میدرخشد. او پایهگذار برق این کشور بوده است. همین شرکت برقی را که برای اولینبار به ایران آمد و آستان حضرت رضا را روشن کرد، حیدرخان عمواوغلی آورده است و بله! کمونیست هم بود. حیدرخان تاری ویردیوف؛ این نام را از یاد نبرید. او فقط بیان و فریاد ستمدیدگانی بود که دست به انقلاب مشروطه زدند. آیا او گفته بود که باید در زمان آن وزیر مسکن، ۳ میلیون و ۲۰۰ هزار واحد مسکونی خالی بماند؟! که حالا [آن وزیر] میگوید ما هر چی کشیدیم -از زمان مشروطه تا زمانی که رییسدانا صحبت میکند- از اینها کشیدیم! بد کشیدید؟! فرض کن مسئولش ما بودیم؛ برایت بد شده است که خانهی ۳۰۰ میلیاردی مینشینی؟! حالا پسرش را هم که به علت دستکجی گرفتهاند. تا حالا تو نمیدانستی پسرت از این کارها میکند؟ تو اگر از این خبر نداشتی، مملکت را چهطور میخواستی اداره کنی؟!
در زمان دولت اعتدالیِ خوبِ اصلاحطلبها -که یک بدهکاری بزرگ به همهی جامعهی ایران دارند چون آنها گفتند به روحانی رأی بدهید- فقر شهری (یعنی شمار کسانی که زیر خط فقراند) ۳۰ درصد بود، امروز به ۴۵ درصد رسیده است! خودشان میگویند به ۶۰ درصد رسیده است! درحالیکه در بولیوی از ۶۵ درصد به ۲۵ درصد رسید. آن بولیوی بود؛ آن مورالس بود که از «اعماق جامعه» بیرون آمده بود. این به این معنی نیست که هرگاه کسی از اعماق جامعه بیرون میآید لزوماً فضیلت هم دارد؛ به جز آن باید چیزهای دیگری هم داشته باشد؛ «به جز شکردهنی، مایههاست خوبی را».
زندهیاد مصدق به اعضای تیمش میگفت «ببینید! من یک توقع از شما دارم. سهتا زیپتان باید بسته باشد؛ یکی زیپ دهان، یکی زیپ جیب و یکی هم زیپ شلوارتان». آیا این زیپها الان بسته است؟ در بولیوی بسته شد. بعد از بیرون رفتن مورالس، خانم جینین آنز که در سنا بود خودش را زورکی جانشین او کرد. مورالس چرا بیرون رفت؟ چرا نایستاد بجنگد؟ چون هر کسی میداند در سرزمین خودش چه نیرو و امکاناتی دارد. مورالس میدانست ارتش به او چه گفته است. فرماندهی ارتش آمده درِ خانهاش و به او گفته است کار را تمام میکنم! یعنی همهی ۵۰۰ هزارتای شما را میکشم؛ من شوخی ندارم، من ارتشیام. من داخل کلاهخودم کار نمیکند! یک بحثی هم هست که چرا دکتر مصدق در کودتای ۲۸ مرداد مقاومت نکرد؟
پروفسور یِرواند آبراهامیان، یکی از بهترین تاریخشناسان و تحلیلگرانِ تاریخیِ همهی جهان است. او که اصلاً ایرانی است و فارسی را از یاد برده است در دانشگاههای معتبر آمریکا تدریس میکند. این نظر من نیست؛ بلکه نظر جهانیان این است که در کنار اِریک هابْسبام، سِر آبراهامیان بوده است. چندتا از کتابهایش به فارسی هم درآمده؛ یکی از آنها «ایران بین دو انقلاب» است که کتاب معروف او است. آبراهامیان در کتابی که در مورد کودتا نوشته و ناصر زرافشان ترجمه کرده، دچار یک اشتباه شده است. ناصر میگوید او اشتباه نکرده ولی من میگویم اشتباه کرده است. آبراهامیان در این کتاب میگوید که لُوی هِندِرسون -سفیر وقت آمریکا در ایران- در روز ۲۳ یا ۲۴ مرداد (قبل از ۲۸ مرداد) که پیش مصدق رفته، سر مصدق را کلاه گذاشته است. به او گفته «شما دخالتی نکن. به حزب توده هم بگو دخالتی نکنند و آرام باشند. مساله حل میشود» و سرش را کلاه گذاشته است. اما من زیر بار این حرف نمیروم؛ مصدق مردی بزرگتر، داناتر و هوشیارتر از این حرفها بود. مصدق کسی است که آنتونی ایدِن -نخستوزیر وقت انگلستان- در مورد او گفت «ماههاست نخوابیده بودم! فقط دیشب بود که توانستم خوب بخوابم به این خاطر که خبر کودتای موفق علیه مصدق را شنیدم. این مرد ما را داغان کرده بود». چِرچیل در مورد مصدق گفته بود «او چیز دیگری است؛ با او نمیشود بازی کرد». او آدمی باهوش، مؤمن و باسواد بود؛ فکر نمیکنم هندرسون سر او را کلاه گذاشته بود. هندرسون همان چیزی را به مصدق گفته بود که رئیس ستاد نیروهای مسلح بولیوی به اوو مورالس گفت. هندرسون به مصدق گفته بود «ما با شما شوخی نداریم. تمامتان را میکشیم. از زمین و هوا حمله میکنیم. یک کمونیست نباید در این سرزمین زنده بماند. یک نفر آدم مثل دکتر فاطمی و یاران او نباید زنده بماند؛ کاری نداریم سوسیالیست است یا کمونیست یا از حزب توده است». حزب توده در آن زمان تمام ایران را فرا گرفته بود؛ هندرسون میگفت یک نفرشان را هم نمیتوانیم تحمل کنیم. او میگفت حزب توده در «ارتش» هم نفوذ کرده است؛ ولی دروغ میگفت. اینکه میگفتند حزب توده نیروی نظامی داشت و غیره تمام دروغ بود. حزب توده صرفاً درون جامعه «نفوذ» داشت و اشتباهات خاص خودش را هم داشت.
بدین ترتیب دکتر مصدق شرایط را برای مقاومت مناسب ندید. او میدانست شکست میخورد. میدانست انسجام کافی، تسلیح تودهها و متشکل کردن مقاومت در میان تودهها را به عهده نگرفته است. به حزب توده هم انتقاد نکرد. ضمن اینکه دکتر مصدق در تمام دورهی زندگی سیاسیاش حتی یک حرف هم علیه حزب توده نگفته بود. او یک انتقاد هم به اتحاد شوروی نکرده بود. تنها سخنرانی که تمام وقتِ آن را به شوروی اختصاص داد، برای دفاع از ارتش سرخ بود. مصدق در این سخنرانی، ارتش سرخ را ارتش نجاتبخشِ بشری نام نهاد و گفت این ارتش، بشریت را در مقابل فاشیستها نجات داد. مصدق چنین آدمی بود. ولی تودهای نبود. چپ نبود. او سوسیال-دموکرات بود؛ یک چپ میانهرو بود.
وحشتی که هندرسون برای مصدق ایجاد کرد واقعی بود. همان وحشتی که هندرسون ایجاد کرد، چند سال بعد از ۲۸ مرداد در کودتای اندونزی علیه دکتر سوکارنو -که یک رهبرِ ملیِ دوستداشتنی برای مردم بود- اتفاق افتاد. در کودتایی که به رهبری سوهارتو در آنجا راه انداختند، ۱ تا ۲ میلیون نفر (آمار متفاوت است) را کشتند. بیش از ۶۰-۷۰ درصد اینها کمونیست بودند؛ چپها بودند. دِه به دِه، روستا به روستا اینها را گرفتند و دار زدند.
زمانی که سوهارتو به ایران آمده بود، ما نامهای برای رئیسجمهور وقت -هاشمی رفسنجانی- نوشتیم. شاید زندهیاد محمد مختاری در نوشتن این نامه نقش اصلی را داشت. گفتیم آخر این آدم است که او را دعوت کردید؟ او آدمکُش است و ۲ میلیون نفر را در کودتا کشته است. وقتی شما اینجا هنوز از انقلاب و آمریکای جهانخوار صحبت میکنید؛ چرا این آدم را به اینجا آوردید؟ گفتیم ما -روشنفکران این کشور- اعتراض داریم. یک روز بعد هم نامه را برای سفارت اندونزی فرستادیم که بگوییم ما این نامه را امضا و ارسال کردهایم. جواب سفارت اندونزی به ما این بود که رقمتان غلط است! ۲ میلیون نفر کُشته نبوده؛ بلکه ۱ میلیون نفر بوده است! این هم پاسخ آن سفارت به ما بود! حکایت آن وزیری است که به او گفتند «تو سر زدی»، گفت «نه! پایشان را هم زدیم»!
پس مورالس «میدانست» که قدرت مقاومت ندارد. او برای پیشگیری از آدمکشی، جنایت و خون در خیابانها راه افتادن (آنچه در جاکارتا پایتخت اندونزی اتفاق افتاد) مقاومت نکرد. او میخواست جلوی همان اتفاقی را بگیرد که مصدق با قربانی کردن خودش و البته با قربانی شدن دکتر فاطمی و افسران تودهای جلویش را گرفت.
خانم مونیکا اِوا کوپا مورگا -که رییس سنا و جانشین اوو مورالس شده- عضو حزب مورالس (حزب جنبش سوسیالیسم) است. او چندی پیش اعلام کرد «اوو مورالس در واقع رحم بود. حزب جنبش سوسیالیسم متوقف شده است ولی ما نمیتوانیم جامعه را اداره کنیم. بدون آنها نمیتوانیم؛ چون بازماندگان مورالس و اعضای حزب جنبش سوسیالیسم در حال مقاومت کردناند». برای مورالس پیغام فرستادند که بیا موافقت کن تا یک انتخابات جدید بگذاریم و یاران مورالس به او پیغام دادند که تو باید در این انتخابات باشی. اما خانم جینین آنز -سناتور آمریکاییمسلک- گفته است «نه! ما انتخابات را برگزار میکنیم به شرط اینکه مورالس در آن شرکت نکند»! ولی اینکه نشد کار؛ اینکه دوباره همان ماجرای شورای نگهبان است که میگوید «انتخابات آزاد است. همه بیایید. وطن در خطر است. اما تو و تو و تو و شما نباید بیایید»! در انتخابات بولیوی، پدیدهای به نام شورای نگهبان و گزینشِ قبل از انتخابات هرگز وجود نداشته است.
بزرگترین اشتباه مورالس این بود که برای «بار سوم به قدرت رسیدن» رفراندوم گذاشت؛ یعنی از مردم کمک خواست. نتیجهی رفراندوم این نبود که شما میتوانی برای بار سوم انتخاب بشوی. ولی در این رفراندوم علایم تقلب وجود داشت. برابر قانون اساسیِ بولیوی، دولت، پرونده را به دیوان عالی کشور -که کاملاً مستقل بود- ارجاع داد. دیوان عالی کشور موضوع را بررسی کرد. رأی دیوان عالی کشور، برابر قانون اساسی است. گفت «برگزاری» رفراندومی که انجام شد درست بود؛ مورالس میتوانست این رفراندوم را بگذارد. اما «نتیجهی» انتخابات نادرست بود و تقلب شده بود. به این ترتیب دیوان عالی کشور گفت به مورالس اجازه میدهیم برای بار سوم کاندیدای ریاست جمهوری شود. اگر از مقدار معینی رأی -نه از نصف بیشتر- مقدار معینی که سختگیری بیشتری داشت کمتر رأی آورد، دیگر نمیتواند رییسجمهور شود.
آن انتخابات برگزار شد. در آن انتخابات نظارت بود؛ چون دیگر رفراندوم نبود، انتخابات بود و یکسری نظارتهای سنتی در آن وجود داشت. مورالس انتخاب شد. بعد از آن سازماندهیِ آمادهی نیروهای راستِ وابسته به بورژوازی، وابسته به ارتش و وابسته به جریانهای مزدبگیر و مأمور به میدان آمدند و حرکتهای خیابانی را شروع کردند. سالها است که امپریالیستها روشی به نام رژیم چِنج -تغییر رژیم- دارند که به معنی تغییر رژیمها از طریق به خیابان کشاندنِ مردم ناراضی است. تا اینجا مشکلی ندارد؛ در دموکراسی، مردم ناراضی هم حق دارند به خیابان بیایند و اعتراض بکنند. ولی ما هم حق داریم تفسیری روی این قضیه بگذاریم که اینها «چه کسانی» هستند که به خیابان میآیند.
تجربهی ونزوئلا نشان داد که دلالان ارز، پاسبانها، وابستگانِ به ارتش، نیروهای امنیتی و کاسبکارانِ وابسته به سرمایهداری را بسیج میکنند تا به میدان بیایند. در اوکراین هم همینطور است. اصلاً کلمات انقلاب مخملی و انقلاب رنگی از اوکراین شروع شد؛ اوکراینی که بعد از اینکه تحولاتی برگرفت معلوم شد نیمی از مردم آن اصلاً راضی نیستند عضو خاک این کشور باشند.
هُو و جنجال در خیابانها میکنند و اینقدر فشار میآورند تا دولتهای وقت مجبور به واکنش نظامی بشوند. در حین واکنش نظامی، رسانههایی که ۹۰-۹۵ درصد آن در سطح جهان در اختیار امپریالیستها است، آن را تبدیل میکنند و به عنوان دیکتاتوری جا میزنند. شما نتیجهی این کار را در خاورمیانه خوب میدانید. صدام حسین جانوری بود که به ایران حمله کرد. آدمی وحشی بود، دیکتاتور زورگویی بود و خانوادهاش فاسد بودند. ما همهی اینها را میدانیم. ولی بیرون راندن صدام حسین از آنجا و با آن روش، بهگونهای نبود که از انقلاب مردم و نیروهای مردم کمک بگیرد. آن روشی بود که جورج بوشِ پسر، آن محافظهکارِ دیوانهی کمعقل پیش گرفته بود. جورج بوشی که فیدل کاستروِ فقید دربارهی او گفت «سوابقت که مافیایی نشان میدهد، ولی امیدوارم شعورت به اندازهی آن قیافهات که ابلهانه است نباشد. چون اگر اینطور باشد جهان را به نابودی میکشانی». راست هم میگفت و کشاند. او «به دروغ» وارد عراق شد و گفت اینجا بمب اتمی دارند و میخواهند جهان را به هم بریزند! همان چیزهایی که امروز در مورد ایران هم میگویند.
این روشِ تغییر رژیم با تحریک کردنِ ناراضیانی است که از میانِ طبقهی کارگر و از مردم محروم نیستند. ایران ۱۴ میلیون کارگر دارد؛ این ۱۴ میلیون بههمراه خانوادهشان حدود ۴۲-۵۰ میلیون از جمعیت کشور ما را تشکیل میدهند. علاوه بر این ۵/۳ میلیون نفر زارع هستند، همچنین گروههایی مثل معلمان، پرستاران و کارگرانی مثل من (کارگران یقهسفید) را داریم. ما هم که فرهنگی هستیم کارگریم دیگر. من نه چیزی میفروشم، نه کالا تولید میکنم و نه سرمایه و خانه دارم؛ هستم ولی مثل پنبه. ولی فکرم را میفروشم. ما هم کارگریم؛ ولی نه از آن ردهی کارگران اصلی کشور.
آن جنجال را با گروهی غیر از این اقشار راه میاندازند. توجه کنید که جنجال با واقعیت فرق دارد؛ شما که تحصیل کردهاید باید بدانید که آن جنجال، واقعیت جامعه نیست. آن جنجال لحظهای است. آن جنجالها را با ارتش سازماندهی میکنند. البته همیشه هم شماری میآیند که واقعاً افراد ناراضی جامعه هستند؛ ولی ناآگاهاند. این را باید قبول کنیم و نباید این مُهر را بزنیم که همهی شما آمریکایی و خائناید.
این کار را اولینبار در ۱۹۷۳ علیه دولتِ دموکرات و سوسیالیستِ سالوادور آلِنده -که محبوبیت عظیم و غریبی در سرتاسر آمریکای لاتین و جهان پیدا کرده بود- کردند. رانندگان کامیون با نارضایتی آمدند، بعد زنانشان و خانهدارها را آوردند. اینها آمدند و آن به اصطلاح «انقلاب قابلمهها» را راه انداختند؛ زنان خانهدار قابلمه و ملاقه به دست گرفتند و در شهرها به هم میکوبیدند. رانندگان کامیون هم اعتراض کردند. این کار زمینه را برای کودتای خونتای شیلی فراهم کرد. [آگوستو پینوشه] ۵ تا ۱۰ هزار نفر از نیروهای طرفدار سالوادور آلِنده را درجا کشت. ویکتور خارا را بهیاد بیاورید؛ آن گیتاریستی که صدای جادویی داشت و همه دوستش داشتند. دستانش را جلوی آن ۵ هزار نفری که در ورزشگاه بزرگ سانتیاگو جمع کرده بودند قطع کردند. بعد گردنش را زدند که تو چرا برای مردم گیتار زدی. از آن زمان امپریالیستها شروع کردند به دخالتهای این چنینی؛ در بولیوی هم این کار را کردند.
اما نتیجهی مقایسهی این موضوع با حوادث اخیر ایران در آبانماه این است که نه! این درست نیست که بگوییم چون امپریالیستها در جهان این کارها را کردند، آنچه در آبانماه ۹۸ در این سرزمین اتفاق افتاد هم ردپای امپریالیستها است. آنچه که اتفاق افتاد از نوع کودتاها یا تغییر رژیمهای رنگین و مخملی و اینجور چیزها نبود. آن چیزی که در آمریکای لاتین، شیلی، بولیوی و ونزوئلا اتفاق افتاد، بیبُروبَرگرد بهوسیلهی تهدیدشدگانِ ایالت متحده و تحریکشدگانِ دلالان و ستمگران بود و پابهپا هم دیدید که آنجا که لازم بود شکست خوردند. اما آنچه که در ایران اتفاق افتاد توسط تحریکشدگانِ فقر، گرسنگی و محرومیت و توسط فرزندان اعماق بود. آنچه در سال ۸۸ در تهران اتفاق افتاد، در منطقهی یک، دو و سهی شهرداری بود؟ آن بچههایی که از غیر از آن منطقهها آمدند اهل نازیآباد بودند؟ اهل جوادیه بودند؟ اهل ولیآباد بهشتی بودند؟ از باغ آذری آمده بودند؟ آنها در زندان با من بودند و در یک اتاق بودیم. در چشمانِ درخشانِ زیبای سیاهشان، ماههای ماه از نزدیک نگاه میکردم. آنها برای «یا حسین، میرحسین» نیامده بودند؛ آنها آمده بودند گوشهای از رنجهایشان را بیان کنند. این گوشه از رنجها در ۹۶ یک حالتی پیدا کرد و در ۹۸ حالت دیگری.
من با تمام اعتقادم و مطالعهای که کردم با نهایت قاطعیت و بی هیچ ترسی میگویم آن چیزی که در آبان ۹۸ اتفاق افتاد، رنج و درد بچههای اعماق بود. مشکلِ آنهایی که کشته شدند، فقط مشکل بنزین نبود. اما به قول خسرو گلسرخی این مخزن بنزین «آتش بر کتان فقر زد»؛ آن قطرهی آخری بود که بر کاسهی صبرشان چکید. شوخی نیست؛ مورالس فقر را از ۶۵ درصد به ۲۵ درصد رساند. چاوِز فقر را «سرنگون» کرد؛ واقعاً قدرت را از دست سرمایهداران بیرون کشید. او «راز فقر» را به فقیران نشان داد؛ گفت «راز فقیر بودن شما در ثروتمند بودن آنها است». این اتفاق افتاد و چیز کوچکی نیست. مردم محروم باید بدانند محرومیتشان از کجا ناشی میشود و خودشان روی پای خودشان حرکت کنند.
آنچه که در ونزوئلا اتفاق افتاد این بود؛ اما آنچه که در ایران اتفاق افتاد نه! بپذیریم بالا رفتن قیمت بنزین با زندگی آن ۶ میلیونی که در ایران بیکارند و با زندگی آن کارگری که حداقل دستمزدش ۱ میلیون و پانصد هزار تومان است چه میکند. ۲۵ درصدِ این ۱ میلیون و پانصد هزار تومان را باید بدهد بابت آن ۴-۵ کورس ماشینی که سوار میشود تا از آن بیغولهاش در آنورِ سنگشهر برود آنورِ دماوند کار کند. آنها نمیدانند ۵-۱۰ درصد جامعه هنوز لامبورگینی میرانند؟ آن فِراری مال من است؟! آمریکا آمده اینها را مجانی داده است؟! این ترامپِ دیوانه که تمام هزینههای آمریکا در سطح بینالملل را حذف کرد و پول به جایی نمیدهد. آن لامبورگینیها و مازراتیها از کجا آمده است؟ آن راز را باید به او یاد بدهیم. حالا به من میگویند دلیل اینکه میخواهی این راز را به او یاد بدهی این است که در جامعه آشوب کنی! آشوبگر آن کسی است که این رنج و این اختلاف پتانسیلِ قابل انفجار را تحمل میکند. ما اصلاً افراطی نیستیم؛ افراطی آن کسانی هستند که خلاف منافع مردم حرف میزند. ولی بله! ما رادیکال هستیم، قبول دارم! رادیکال یعنی «ریشه»؛ یعنی به ریشهها میپردازیم و ریشهی همهی مسائل خود انسان است. ما فقر، گرفتاری و بدبختی را در خودِ جامعه جستوجو میکنیم.
میخواهید بگویید ما فراموش کردیم و نمیدانیم تحریم آمریکا چه بلایی بر سر جامعهی ما آورد؟ جنایتکاری مثل ترامپ که اخیراً اختراع نشده است؛ امپریالیسم آمریکا از زمان کودتای ۲۸ مرداد علیه دولت مصدق تا کنون به این جامعه آزار رسانده است. ولی در واکنش نسبت به آن هرگز نظر ما را نپرسیدید. هرگز نظر تودهها را نپرسیدید. هرگز اصلاً نگذاشتید کلمهی «امپریالیسم» بهکار برود. آیا میدانستید واژهی امپریالیسم همچون سندیکا و سوسیالیسم در فرهنگ سیاسی ایران وجود خارجی ندارد؟!
مردمی که رنجِ نکبتِ تحمیلشدگی را -با آن ویراژهایی که مازراتیها جلویشان میدهند- تحمل نمیکنند؛ آن مردم بهترین نیرو در مقابل قدرت اتمی همهی جهاناند. نشان دادن اینکه اسرائیل در منطقه جنایت میکند آسان است؛ برای اینکه میکند. برای اینکه نتانیاهو آدمکُش است؛ بچهکُش است. ولی آیا گذاشتید ما حرف بزنیم؟ ۴۰ سال از انقلاب میرود، ضربدر ۳۶۵ روز کن، ضربدر ۲۴ ساعت کن و ضربدر تعداد فرستندههای تلویزیونیِ ایران کن، چی میشود؟ آیا تا به حال «یک» واحدش را به من دادید؟ آیا گذاشتید یکبار بیایم حرف بزنم؟ و به زبان خودم بگویم جنایتهای صهیونیسم یعنی چی؟ و همزمان هم به زبان خودم بگویم راز فقر این کشور بهخاطر سیاست غلط نیست، بلکه برای اینکه از مسیر نادرستی میروید. این راه ما را به رستگاری نمیرساند.
در بولیوی و ونزوئلا، منابعی مانند گاز و نفت به سرعت «ملی» شدند؛ نه اینکه دولتی بشوند. اینطور نبود که بدهند به دست دولتی که فاسد است. من از خودم درآوردم که دولت فاسد است؟! نیست؟! پس اینهایی که هر روز میبرید در دادگاهها ردیف میکنید، اینها کیاند؟ فاسدند دیگر؛ مبتلا به فسادند. منظور از ملی کردن این نیست که داراییها را دست اینها بدهید؛ بلکه باید بدهید دستِ نمایندگان مردم. زندهیاد مصدق نفت را ملی کرد؛ دولتی نکرد. به ما میگویند شما طرفدار اقتصاد دولتی هستید! بسیار بیجا میکنند این حرفها را میگویند! ناجوانمردند؛ رُودررُوی ما جرئت ندارند بگویند. ما اقتصاد را دولتی نمیخواهیم؛ ما اقتصاد را ملی و مردمی میخواهیم. برای اینکه اقتصادی ملی، مردمی و اجتماعی باشد باید نمایندگانِ واقعی مردم آن را اداره کنند.
همان ۱۰ دورهی مجلس را در نظر بگیرید؛ بهطور متوسط در هر دوره ۲۴۰ نماینده داشتیم. یعنی کلاً حدود ۲۷۰۰-۲۸۰۰ نماینده داشتیم. آیا از اینها یکی هم کارگر بوده است؟ یکیشان زارع بوده است؟ یکیشان از زنانی بوده که واقعاً روی پای خودش حرکت کرده و جلو آمده باشد؟ چند نفرشان دانشجوی واقعی بودهاند؟ (البته یک دورهای بود که کسانی مثل خوئینیها و خانم حقیقتجو به مجلس آمدند و رفتند). یکیشان منِ نوعی بودهام؟ یکبار که ما کاندیدا شدیم آبروی خودمان را بردیم! قبل از کاندیداتوری از یک گروهِ ۲۸ نفری از رفقایمان پرسیدم کاندیدا شوم یا نه. ۲۰ نفرشان موافقت کردند، ۴-۵ نفرشان مخالف بودند و ۴-۵ نفرشان هم ممتنع. من دیدم رأی اکثریت برای کاندیدا شدنِ من مثبت است، رفتم خودم را وسط معرکه انداختم و آبروی خودم را بردم. اولاً همان سرضرب رد صلاحیتمان کردند. ثانیاً تا همین لحظهای که اینجا هستم، هر حرفی میخواهم بزنم میگویند ببین خودت هم یک وقتی رفتی که نماینده شوی، چرا ما نشویم؟ من رفتم کاندیدا شدم که اشتباه حزب توده در زمان دکتر مصدق را تکرار نکنیم؛ حزب توده تا سال ۱۳۳۱ علیه مصدق بود و در قیام ۳۰ تیر ۳۱ فهمید که عظمت مصدق چیست. گفتیم اشتباه نکنیم؛ خاتمی آمده و فضایی باز شده است بیاییم و وارد کارزارِ حرکت بشویم. شما خودتان به این موضوع رأی مثبت دادید و گفتید برو کاندیدا شو و ما را سر کار گذاشتید! بعد از اینکه رد صلاحیت شدم یکی از دوستانم گفت حالا به نظرت باید چی کار کنیم؟ گفتم هیچی! واگذارشان کنیم به پروردگار! کاری دیگر نمیتوانیم بکنیم.
ملی کردن منابع به این معنی است که اختیارش دست دولتی باشد که خود ملی است. البته دولتی کردن داریم، ملی کردن داریم و بعد اجتماعی کردن. اجتماعی کردن یعنی سوسیالیستی کردنِ داراییها؛ یعنی داراییها «مستقیماً» در اختیار جامعه قرار میگیرد.
قرار بوده است حداقل ملی باشد؛ اما در ایران چهارنعل به سمت خصوصیسازی میرویم. امسال [سال ۹۸] میخواهند ۵۰۰ هزار میلیارد تومان خصوصیسازی کنند؛ چون از ۴۸۰ هزار میلیارد تومان بودجه، حدود ۵۰ درصد آن (۲۵۰-۲۶۰ هزار میلیارد تومان) کسری است. منِ بیکار نشستم همه را حساب کردم! ۵۰ هزارتای این کسری را از بنزین و ۲۰ هزارتای آن را هم از طریق عوارض سیگار تأمین میکنند. آقا نکشید سیگار دیگر! اگر شما خیلی انقلابی تشریف دارید، سیگار نکشید. بگذارید دولت بیاید بزند تو سر، بگوید فلان فلان شده چرا سیگار نمیکشی؟! میخواهی به دارایی من لطمه بزنی؟! ۱۰-۱۵ هزار میلیارد تومانِ این کسری بودجه را هم میخواهد از جریمههای راهنمایی-رانندگی تأمین کند! آقا خلاف نکن! میگویند اگر خلاف هم نکنیم میآیند عکس [از ماشین] میاندازند و میگویند خلاف کردی! شما خلاف نکنید بگذارید دولت بیاید بگوید خلاف نمیکنی چون میخواهی دولت من را سرنگون کنی!
این فشارهای اقتصادی فرق دارد با اینکه آمریکا تحریک میکند و برای تغییر رژیم، قابلمه میزنند. پس این تفاوتها را ببینید؛ در آنجا آمریکا رندی کرده و اینجا اینها تحت تأثیر یاوهسرایانی قرار گرفتند که میگویند «در ایران نئولیبرالیسم نداریم»!
پس اینهایی که جلوی چشم ما ردیفند چیاند؟ یکی از این اقتصاددانها میگوید همهی کسانی که به نئولیبرالیسمها فحش میدهند، کسانی هستند که از فروپاشی اتحاد شوروی دلشان سوخته است! در صورتی که ۶۰-۷۰ درصدِ این جامعه بعد از فروپاشی به دنیا آمده است. اصلاً اینها طرفدار شوروی نبودند؛ مگر نُوام چامْسکی، پِدرو سانچِز یا مدرسهی فرانکفورت طرفدار شوروی بودهاند؟ حزب سوسیالیستِ کارگران در تمام مدت فعالیت خود ضد شوروی، ضد استالین و ضد سیاست خارجی شوروی بوده است. اینها کجا از فروپاشی شوروی دلشان سوخته است؟!
اینها [اعضای حزب سوسیالیست کارگران] کسانی هستند که مستقیماً درد نئولیبرالیسم را میفهمند. آنچه نئولیبرالیسم میخواهد «حذف تمام مقررات دولتی» است! همان مقرراتی که میگوید مدرسه باید مجانی باشد. میگویند «آقا بودجه نداریم». نداریم؟ پس بفرما برو کنار، بگذار ما چند روز پشت فرمان بنشینیم! ما میگوییم داریم. به هر حال نباید پولیسازیِ آموزش را قبول کرد، چون قانون اساسی است. قانون اساسیِ ما گفته است که از بدو تولد تا موقعی که میخواهی درس بخوانی، آموزش باید مجانی باشد.
نئولیبرالیسم تحت این عنوان که مقررات دولتی بد است، همهی بیمههای اجتماعی سراسری را برمیدارد. پس چطور وقتی کمک میکند و برای صادرات یارانه میدهد یا وقتی که از شما مالیات نمیگیرد و مالیات را به فرزندان کارگران و مردم محروم منتقل میکند، آنجا دولت و مقررات دولتی خوب است؟! مقرراتزدایی چیزی است که نئولیبرالیسم میخواهد؛ نئولیبرالیسم حذف دولت را میخواهد.
آنارشیسمهای راست هم همین حرفِ نئولیبرالیسم را میزنند. میگویند نمیشود دولت نباشد؛ ولی باید به حداقل برسد. چطور آنجایی که قرار است تو سرِ ما بزند خوب است و از آن دفاع میکنید؟! چطور آنجایی که میخواهد دانشجویانی که شعار ضد نئولیبرالیسم میدهند را سرکوب کند خوب است؛ ولی موقعی که این دولت میخواهد وظیفهی حفظ داراییهای ملی را بر عهده بگیرد بد است؟!
مورالس در سخنرانی سپتامبر ۲۰۱۸ در آمریکا -در سازمان ملل- از ایران دفاع کرد؟ او گفت «یکی از جهتهای دخالت آمریکا، نابود کردن حکومت ایران است؛ آمریکا در کارِ ایران دخالت و در حق ایران ناجوانمردی میکند». ما هم میگوییم آمریکا این کار را میکند. میگوییم ما با دولتمان مسئله داریم؛ ولی فضولیاش به اسراییل، آمریکا و اینها نیامده است. ما خودمان بلدیم. آقا سایهتان را از سر ما کم کنید؛ نمیخواهیم مداخله کنید.
این تورمی که چه توسط آمریکا و چه توسط سیاستهای نئولیبرالیسمِ داخلی به ایران تحمیل شد، به دلیل -بهقول خودشان- آزاد گذاشتن بازار بود. بیانصافها! این کلمهی «آزادی» را دیگر چرا خراب میکنید؟ آزادی کلمهی مقدسی است. بگویید «وِلِنگارسازی» بازار؛ یعنی هر کی هرکی! میگویند آزاد بگذاریم تا کارگرها را اخراج کنند، آنوقت سرمایهگذارها انگیزه پیدا میکنند و در تلهی اشتغال نمیافتند! بعد اشتغال بالا میرود!
از زمان آقای خاتمی این کار را شروع کردند؛ کو بالا رفتن اشتغال؟ الان ۶ میلیون بیکار داریم. اسم خودشان را هم «کارآفرین» میگذارند! این من را کشته است! هر کتاب لغتی را میگردم نمیفهمم این کارآفرین را از چه زبانی ترجمه کردهاند. تو کارآفرینی مَشتی؟! شما که همگی زدید پدر اشتغال را درآوردید. چه کارآفرینی؟! چه کشکی؟! آقای خاتمی آنها را سربازان دلاور کشور مینامید! سربازان کشور آنهایی بودند که روی مین رفتند؛ آنهایی که خوزستان را از دست صدامِ دیوانه و ارتش او نجات دادند. آنوقت شما به آن صادرکنندهای که یکی از آنها ۱۶ میلیارد دلار دارایی را هنوز به کشور برنگردانده است هم میگویید سرباز؟
نئولیبرالیسم پر از دروغ و پر از تبلیغات رسانهای است. ۹۹/۹۹ درصد رسانهها در اختیار آنها است. در ایران چه رسانهای حرفهای من را دارد؟ یکی از روزنامهها -مثلاً روزنامهی شرق- میآید با ما مصاحبه میکند؛ ولی چاپ نمیکند. یکی دیگر از روزنامهها میگوید بیا صحبت کنیم؛ ولی اجازه بده این فرد و آن فرد را هم بیاوریم. من میگویم «اینقدر» جا از میان این همه فضا به من دادید، این یکخُرده جا را دیگر از ما نگیرید. ناخنک نزنید؛ بگذارید آنجا خودم بیایم حرفم را بزنم تا ببینید «ما» چه میگوییم.
مورالس در آن سخنرانی [سپتامبر ۲۰۱۸] ضمن اینکه مداخلههای آمریکا در ایران را افشا ساخت، دفاع بسیار رسا و قدرتمندی از زندهیاد مصدق کرد و تاریخ ایران را تاریخی سرشار از مبارزه دانست. حالا در ایران نمیگذارند شما سر خاک مصدق بروید! من او را در جوانی دیده بودم؛ پدرم من را به خانهی او در احمدآباد برده بود. من دورهی مبارزاتِ جبههی ملی یا دورهی مبارزاتِ جنبش مسلحانه در ایران را درک کردم. آنوقت شما نمیگذارید سر خاک این مرد بزرگ برویم؟! روزی قرار گذاشته بودیم چند نفری سر خاک آن زندهیاد برویم. تلفن زدم اتوبوس بیاید ما را ببرد، راننده میگوید نمیآیم! میگویم چرا نمیآیی؟ میگوید به ما گفتند نرو! ببینید تا کجایش را خواندهاند! ما این همه اتوبوس در کشور داریم. در کشورهایی مثل بولیوی و ونزوئلا، حکومتها با چپها و با سندیکاهای کارگری «دوستی» دارند. در ایران هم که دیگر میدانید چهقدر با ما دوستاند!
تظاهراتی که در بولیوی و ونزوئلا شکل گرفت، توسط طبقهی متوسط و مرفه -تحریکشدگان آمریکا- برای تغییر رژیم بود. ولی تظاهراتی که اینجا شکل گرفت اینطور نبود؛ بهخصوص تظاهرات ۹۶ و ۹۸. حتی در مورد سال ۸۸ هم میخواهم بگویم بیانصافی نکنید؛ آن تظاهرات دستساز آمریکا نبود. من با رهبران آنها و اصلاحطلبها هیچ میانهی خوبی ندارم، ولی انصاف حکم میکند که به آنها این برچسبها را نزنیم. فقر به معنای نادانی است. محکوم بودن به محرومیت است؛ ذلیل میکند. بهقول شاملو «دریغا که احتضار پذیرفتنی بود». ولی یادمان باشد [این محرومیت] بنا به قانونِ انباشت نیرویی ذخیره میکند و آتشفشانی میشود که وقتی فوران میکند دیگر همانی میشود که در آن نمایشنامه نوشته شده است «وزیر را صدا کرد و گفت آن بیرون چه خبر است؟ این چه صداهایی است که امروز میآید؟ وزیر گفت عالیجناب! این دیگر مُشتِ آهنین است؛ این طبقهی کارگر است».
پرسش و پاسخ
پرسشکنندهی اول در مورد نسبت جنبش دانشجویی با خاستگاه طبقاتی آن سؤال کرد و گفت: جنبش دانشجویی در جریان تغییر رژیم مخملی ۸۸، خودش را مشابه سال ۷۸ تعریف میکند و بعد بدون هیچ ابایی در دعوای ۹۵ و ۹۶ خود را همسو با طبقهی کارگر معرفی میکند.
این دانشجو پرسید چرا جنبش دانشجویی چنین برخوردی با واقعیت دارد و اینقدر در دام جنبشگرایی میافتد؟
او به مسئلهی نئولیبرالیسم اشاره کرد و گفت جنبش دانشجویی در برخورد با مسالهی نئولیبرالیسم هیچ صحبتی از امپریالیسم به عنوان سامانبخش این ساحت سرمایه نمیکند و در برخورد با این مسئله نیز در دام جنبشگرایی میافتد.
رییسدانا در پاسخ گفت: «در بسیاری از اتفاقاتی که قبلاً میافتاد، نارساییهایی بود و ایرادهایی به حرکتهای جنبش دانشجویی وجود داشت.
در زمانِ ما رادیکالیسم ویژهای بود؛ رادیکالیسمی که شما را از حیات اجتماعی و جمعیِ دانشجویی بهتدریج بیرون میآورد. در زمانی که من استاد دانشگاه شدم، یک سری حرکتهای صنفی و دانشجویی -مثلاً برای ۱۶ آذر و اینها- اتفاق میافتاد. اما بهتدریج دانشجوها مانند شمار زیادی از مبارزان سیاسی به این نتیجه رسیدند که کار سیاسی، جمعی و تودهای فایدهای ندارد و سعی میکردند به جنبشهای چریکی بپیوندند. فقط هم جنبش مسلحانه نبود؛ جنبش مسلحانه چندین جریان سیاسی در خودش داشت. جنبش مقاومتِ قهرآمیز و انقلابی در بالا بود؛ بعد یکی از شاخههایش جنبش مسلحانه میشد و یکی از شاخههای جنبش مسلحانه، جنبش فدایی یا مجاهدین بود.
یکی دیگر از شاخههای جنبش قهرآمیز، جنبش غیرمسلحانه بود. این جنبش به جریانهای مسلحانه پیوند نمیخورد و جنبشهای قهرآمیز سیاسی را پیش میگرفت؛ آنها در دانشجوها «یارگیری» میکردند ولی این حرکت به جنبش دانشجویی تبدیل نمیشد. همهی این شاخهها با هم ارتباط داشتند؛ یعنی جریانهای جنبش قهرآمیز سیاسی با جریانهای جنبش مسلحانه در ارتباط بودند. ما با چریکها ارتباط داشتیم. ولی خودمان چریک نبودیم؛ ما به جنبش قهرآمیز تودهای اعتقاد داشتیم. شما ناگزیر بودید با سایر جریانها مرتبط باشید؛ قرار بود به آنها یاری برسانید و به آنها جا بدهید و متقابلاً از آنها کمک بگیرید و آنها به شما جا بدهند. شما میتوانستی پوشش ظاهری آنها باشی؛ دانشگاه بودی، درس میدادی ولی به آنها هم یاری میرساندی.
پس در زمان ما دانشجوها برای فعالیت، از دانشگاه بیرون میآمدند؛ این فعالیتها در سطح دانشگاه نبود. شما در طول این ۴۰ سال، دورههایی را میبینید که فعالیتهای دانشجویی به صورت جنبش و حرکتِ جمعی خودش را نشان داده است. در زمان شاه اینطور نبود. خیلی کم اتفاق میافتاد و در سطح صنفی و محدود بود. من که در دانشگاه تدریس میکردم شناختم از دانشجوها بیشتر شده بود؛ میدانستم جه بچههایی به سمت چه گرایشهایی میروند. آنها از دانشگاه بیرون رفتند و به جنبش مسلحانه پیوستند. معمولاً وقتی کمی عقلرستر و بزرگتر میشدند به جنبش قهرآمیز غیرمسلحانه میپیوستند. مجازات جنبشهای مسلحانه و غیرمسلحانه تقریباً یکی بود؛ البته نه دقیقاً. مجازات جنبش مسلحانه خیلی به اعدام نزدیکتر بود؛ ولی در جنبشهای سیاسی قهرآلود هم اعدام بوده است.
الان در دانشگاهها «حرکتهای جمعی» وجود دارد. دانشجوها همدیگر را پیدا میکنند و کار خوبی هم میکنند. دانشجوها محفل دارند و با هماند. فکر میکنند باید در خودِ جریان دانشگاه به مردم بپیوندند و از مردم الهام بگیرند. اینها چیزهای خوبش است.
حالا انحرافهای جنبش دانشجویی را میگویم. زمانی جَوِ اصلاحطلبی جریان دانشجویی را گرفت. مثلاً انجمنهای اسلامی به سمت جریان اصلاحطلبی رفتند و همین دانشجوها بعداً جریانهای اصلاحطلبی رادیکال -یعنی افراطی و تند- را تشکیل دادند. هویت دانشجوییِ این جریانها تحت تأثیر هویت حزبیِ رسمیِ زمانهی خودش قرار گرفت. کمااینکه وقتی اصلاحطلبها از رسمیت افتادند، دانشجوها متوجه این موضوع شدند.
انحراف دیگر جنبش دانشجویی ایدئولوژیک نبودن این جریانها بوده است. جریانهای دانشجویی باید ایدئولوژیک باشند. الان کوشش میکنند بگویند ایدئولوژی چیز بدی است! میگویند ما دولت غیرایدئولوژیک میخواهیم! آیا دولت غیرایدئولوژیک اصلاً میتواند وجود داشته باشد؟! مخصوصاً در مورد دولت، مگر امکانپذیر است غیرایدئولوژیک باشد؟ یکی را در دنیا به من نشان بدهید! ولی میگویند ما میخواهیم! این در حالی است که دانشجوها باید پشت ایدئولوژی بایستند و مطالعه کنند که آن ایدئولوژی چه میگوید؛ ولی رفتند پشت جریانهای رسمی دولتی ایستادند. مثلاً یک زمانی رفتند به این خطِ اعتدالی -برای ریاست جمهوری و مجلس- رأی دادند. البته اشکالی ندارد که جریانهای دانشجویی جریانهای موافق با خط اعتدالی باشند.
وقتی من به انگلیس رفتم، در دانشگاه ما -دانشگاه لندن- نماینده بودم. ولی دورهی بعد چنان جو عوض شد و چنان نئولیبرالها سازماندهی کرده بودند که ما پایین افتادیم. مارگارِت تاچر به اتفاق رونالد رِیگان در آمریکا -که نقطهی آغاز دگرگونیِ اقتصاد جهان بود- روی کار آمدند و نئولیبرالیسم، پشتِ توافق واشینگتن به میدان آمد. از آغاز این دوره در دانشگاه لندن جریان طرفدار تاچر (راستهای افراطی و غیره) پیدا شده بود و شروع به غُرغُر کردن کرده بودند. این جریان علیه تظاهرات کارگران معدن انگلستان سخنرانی گذاشتند. وقتی تاچر آمد اولین کاری که کرد سرکوب خشن کارگران معدن بود. بعد از آن تاچر اینقدر ایستاد تا بابی ساندْز بر اثر اعتصاب غذا مرد و تاچر حاضر نشد به اندازهی یک سر سوزن از خواستهاش کنار برود. به همین سبب آن موقع به او لقب «بانوی آهنین» را دادند؛ چون با رفتاری که با کارگران معدن کرد همه را لتوپار کرد. در دانشگاهها هم این رفتارها بوده است.
عنصر صفآراییِ ایدئولوژیک، خصلت دانشجوها است. یعنی دانشجوها باید ایدئولوژی داشته باشند و برای این جهان راه حل داشته باشند. دانشجوها باید جهانبینی داشته باشند که این جهان را چگونه میبینند. آنها باید فلاسفه را بشناسند و از گروههای مختلف و فیلسوفهای مختلف دعوت کنند. در دانشگاه لندن یک بار از آن کسی دعوت کرده بودند که معتقد بود هوش یک پدیدهی نژادی است و ثابت کرده بود که هوش سفیدپوستان -آنگلوساکسونها- بالاترین هوش است و از هوش سیاهپوستها بالاتر است. حتی سیاهپوستها هم در این جلسه بودند و آنها هم فیلسوفان خودشان را دعوت کرده بودند.
یکی دیگر از انحرافهای جنبش دانشجویی همین است که جامعیت ندارد. در نتیجه مورد بهرهبرداری قرار میگیرد و علیه نئولیبرالیسم موضع میگیرد. در حالی که این نئولیبرالیسم در دامن همین محافظهکاری رشد کرده است. روحانی محافظهکار نیست؟! روحانی قبل از اینکه نئولیبرال باشد محافظهکار است. او یک آدمِ سنتیِ واپسگرا است. نئولیبرالیسم در همین رخنه کرده است. خصلت نئولیبرالیسم این است که باید یکی را جارو کند و جایش بنشیند. مثل یک تابش نور است که تابیده است. از سالهای ۱۹۸۵-۱۹۸۶ یعنی از زمان ریگانومیکس (توافق واشینگتن به این طرف) به سرعت رشد کرده است. نئولیبرالیسم میخواهد تمام یادگارهای گذشته مثلاً اینکه اقتصاد توسط دولت هدایت شود و به نفع کارگران و محرومان باشد، همه را کنار بزند. نئولیبرالیسم بهدنبال تهاجم سرمایهداریِ جهانی است.
میلتون فریدمن و فریدریش فون هایِک در سال ۱۹۴۴ تحت تأثیر پوپر در کوههای سوئیس جلسه داشتند؛ آنها نگران بودند که به طبقهی کارگر رسیدگی میشود و نگران بودند که سرمایه در حال لطمه دیدن است. آنها از آن موقع نقشه میکشیدند. بعدها به تاچر میگفتند «معلم تو فون هایک است».
همهی دولتها مرتب در حال دروغگویی هستند. آن موقع تاچر گفت نه! من واقعیتهای زندگی اقتصادی را میگویم. جملهی معروف او این بود که «انگلستان به من این را ثابت کرد که جامعهای وجود ندارد؛ آنچه وجود دارد فرد است». آن لیبرالیسم و نئولیبرالیسم از اینجا شروع شد. ریگان در نطق ریاست جمهوری خود گفت «مداخلههای دولت هیچ کمکی که نکرد هیچ؛ بلکه زندگی همه را به خطر انداخت. از این به بعد دولتی و مداخلهای وجود نخواهد داشت». این همان چیزی است که الان به دندان گرفتهاند و میگویند.
میتوان نئولیبرالیسم را اینطور شناخت که از یک سری آدمهایی تشکیل شده است که ادکلن میزنند و کروات میپوشند! بعد بگویند در ایران که بهجز رییسدانا کرواتی نداریم! یا بگویند اینها که همه آخوندند پس نئولیبرالیسم نداریم. ولی اینها کشک نیستند! نئولیبرالاند؛ آن پرتوهای نئولیبرالیسم به اینها تابیده است. در همهجا در محافظهکاری، نئولیبرالیسم وجود دارد.
بوشِ پسر از شاگردان لئو اشتراوس بود؛ آنها همان نومحافظهکارها یا نئوکانها بودند. وقتی بوش پسر به قدرت رسید آنها تمام پرتوهای نئولیبرالی و توافق واشینگتن را با خودشان آورده بودند. اینها را آن دانشجویان نمیدانستند، در نتیجه به دست آن کسانی که بیمعرفتاند بهانه دادند؛ کسانی که بهجای وعظ کردن میروند چُغُلی میکنند و پشت سر آدم حرف میزنند. مثلاً میگویند اینها را رییسدانا یادشان داده است! او هم که کمونیست است و کمونیستها فقط با نئولیبرالیسم مخالفاند! کمونیستها اگر با کسی مخالف باشند اولِ همه با شخصِ تو مخالفاند. نئولیبرالیسم واحد فردی نیست؛ بلکه یک حرکت است. آن دانشجویان کارشان ناقص بود. وگرنه آنچه که در دانشگاه تهران بر پرچم نوشته شد و از طرف دانشجویان به فریاد درآمد، یکی از مترقیترین حرکتهایی بود که بعد از ۱۶ آذر ۱۳۳۲ در سرتاسر جنبش دانشجویی ایران دیده شده است. ولی بنا بود کاملتر باشد. در ۱۶ آذر ۳۲ هم اشتباهاتی داشتند. مثلاً زمانی که نیکسون -نمایندهی جنایتکار کودتاگر- که آن زمان معاون آیزنهاور بود به ایران دعوت شد؛ اعتراض کردند که چرا او را آوردید. آنها [به اشتباه] میگفتند اینها کسانی بودند که علیه مصدق کودتا کردند. درحالیکه دو نفر از سه نفری که آمده بودند، اصلاً کمونیست بودند. آنها باید شعار را اینطور مطرح میکردند که نیکسون و همراهانش نمایندگان دربار، طرفداران سرمایه و آوار جدیدی هستند که در جامعه در حال فرو ریختن بر سر مردم است. ولی آیا این [شعار اشتباه] از قهرمان بودن آنها و از یادگار درخشان ۱۶ آذر، چیزی کم میکند؟ نه!
آنچه امروز در دانشگاه تهران اتفاق افتاد قهرمانانه، آگاهانه، با شجاعت و با درکی عالی بود؛ اما بیشتر باید مطالعه میکردند. نئولیبرالها یک جناح آن طرفی نیستند که مثلاً اگر روحانی را برداری و لاریجانی رییس جمهور شود و قالیباف رییس مجلس، همه چیز حل شود. اینطور نیست که آن را برداری اینها بیایند خوب است. دانشجویان در آن تظاهرات شعارهایشان ناقص بود.
-پرسشکنندهی دوم به سخن رییسدانا مبنی بر اینکه جنبش سبز یک حرکتی از طبقهی خاص و معلومی بود اشاره کرد و گفت بعضی از انجمنهای فعال در دانشگاه هنوز سیاستهای جنبش سبز را پی میگیرند و اولویت اصلی در دانشگاه امیرکبیر باید مخالفت با همین خط باشد. او گفت اعضای این انجمنها در روز ۱۶ آذر که در آن باید علیه امپریالیسم آمریکا شعار داده شود، پلاکاردهای سبز بالا میبرند. این دانشجو در ادامه به تجمعات ۹۶ و ۹۸ اشاره کرد و گفت به خیابان آمدن بستری دارد که امپریالیسم میتواند برنامههایش را روی آن سوار کند. این اصلاً ربطی به کسانی که در این تجمعات هستند ندارد؛ بلکه این افراد دقیقاً سوژههای سیاستهای ما و از طبقهی محروم هستند.
او برای مقابله با امپریالیسم به ضرورت سندیکاسازی اشاره کرد و گفت سیاست باید در سندیکاهای کارگری پیگیری شود. این دانشجو نظر رییسدانا را در مورد سندیکاسازی پرسید. او همچنین از سیاستهای جمهوری اسلامی در کشورهایی مانند عراق و سوریه دفاع کرد و این سیاستها را مطابق با صحبتهای رییسدانا دانست.
بعد از اتمام سخنان این دانشجو، رییسدانا از دانشجویان حاضر خواست که نظر خود را در مورد حرفهای او بگویند. این کار باعث ایجاد بگومگو بین دانشجویان شد. رییسدانا در مورد این اختلافنظرها گفت: من فکر نمیکنم کار بدی کرده باشم که گذاشتم با همدیگر صحبت کنید. خیلی عالی است. بههیچوجه ناراحت نباشید که گاهی چیزی میگویند که با نظر شما مخالف است. من یکی که نیامدهام اینجا که چیزی را ثابت کنم. من نمیهراسم از اینکه آزادی اندیشه و بیان داشته باشید. من یک سوسیالیستم؛ ولی الان بیش از ۳۰ سال است که عضو کانون نویسندگان ایران هستم. ۵۲ سال از عمر کانون نویسندگان میگذرد. این کانون، ۵۲ سال است که بر سر این اندیشه و آرمان ایستاده است که «آزادیِ اندیشه و بیان، بیهیچ حذف و استثنا برای همگان».
آیا همین سوسیالیستهایی که داخل کانون نویسندگاناند برای کسانی که فکر میکنند سوسیالیسم مترادف با «حذف آزادیها» است، کافی نیست؟ همین نشانه، کافی نیست؟ اعضای کانون نویسندگان همگی سوسیالیستهای وفادار بودند و در این طرفِ حاکمیت و در آن طرفِ حاکمیت عمرشان را برای «آرمانشان» دادند. بهآذین تودهای بود، جلال آل احمد مذهبی بود، سیمین بهبهانی گرایش لیبرال داشت، محمد مختاری کمونیست بود؛ همهی اینها عضو کانون بودند. پس میشود از این پیشداوری که اگر کسی چپ است دشمن آزادی است بیرون آمد.
رییسدانا در پاسخ به صحبتهای این دانشجو گفت: اینکه پرچم سبز را بالا ببرند مشکلی ندارد! مگر قرار است که همه مثل ما پرچم سرخ را بالا ببرند؟ ابداً اینطور نیست؛ هیچوقت نباید دوستان ما این فکر را بکنند. چندی پیش یکی از معلمان دبیرستانم را دیدم. حرف خوبی به من زد؛ گفت «فلانی هیچوقت سعی نکن پرچم کسی را پایین بیاوری؛ پرچم خودت را بالا ببر». به نظر من مهم نیست که پرچم سبز بالا میرود. چرا نرود؟ آنها هم حضور دارند. ما هنوز به جامعهی بدون طبقه نرسیدهایم. اعضای کانون نویسندگان ایران برای رسیدن به آرمانشان -آزادی اندیشه و بیان بیهیچ حذف و استثنا برای همه- جان دادند و کشته شدند. بچههای کانون مجموعاً چیزی در حدود ۷۰-۸۰ سال زندان کشیدند. اینها سوسیالیست و چپاند و برای رسیدن به آرمانشان این کارها را کردند. همین باید ملاک منی باشد که گرایشهای مشخصِ ثابتِ چپگرایانه دارم.
به نظر من اینکه در آنجا پرچم سبز را بالا بردند و از موسوی دفاع کردند حقشان است؛ چرا نکنند؟ ما پرچم آنها را نباید پایین بیاوریم. بدگویی هم نباید از آنها بکنیم. باید پرچم خودمان را بالا ببریم. بگذارید آنها بیایند پرچم ما را پایین بیاورند. بگذارید این کار بد را آنها بکنند. رنگ پرچم آنها سبز است؟ رنگ پرچم ما سرخ است. اگر آنها نمیتوانند ما را تحمل کنند، ما آنها را تحمل میکنیم. دندان روی جگر بگذارید؛ من اعتقاد دارم به لحاظ تاریخی شما بازی را بردید. به لحاظ تاریخی «عدالت» برنده میشود.
مردمی که ۶ میلیونِ آنها گرسنهاند، مردمی که بهخاطرِ قیمت بنزین آنطور جان میدهند؛ اینها نیامدهاند که یک نمایندهی بورژوازی و یک نمایندهی توزیع ناعادلانهی ثروت را دوباره بر سر قدرت بیاورند. اگر راست میگویند انتخاباتی بدون مداخلهی شورای نگهبان برگزار کنند؛ انتخاباتی که از ۶ ماه قبل از آن همانقدر به من آزادی بدهند که به آنها میدهند، در تلویزیونها، در کامیونهای روباز، در شهرستانها و در همهجا. آنوقت ببینیم کی رأی میآورد؛ «فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان، آنگه شود پدید که نامرد و مرد کیست».
من ندیدم که طرفداران جنبش سبز از حقوق آزادی یک کمونیست، یک کارگر و یک سوسیالیست آنطور دفاع کنند که ما از حقوق آنها دفاع میکنیم. من فکر نمیکنم همانهایی که دور و بر میرحسین هستند، سابقهی دوستیشان با او به اندازهی من باشد. من او را از سال ۱۳۴۲ میشناسم. زهرا خانم را هم از سال ۱۳۴۲ میشناسم؛ موقعی که نامزد میرحسین بود. بسیار هم بانوی خوبی بود.
آن کسی که گفته «یا حسین، میرحسین»، آن را در جریان ۹۶ و ۹۸ نگفته است؛ «یا حسین، میرحسین» را در سال ۱۳۸۸ گفتند. همین آخری که من زندان بودم، در آنجا گفتم «یا حسین، میرحسین» فریاد همهی زندانیان این بند نیست؛ بگذارید در موقع لازم شعار مشترکی پیدا کنیم. همین سبزها به خاطر این حرفم بلایی بر سر من آوردند که بعداً بچههای چپ -با کسب اجازه از حضورتان- ناگزیر شدند آنها را فتیله کنند! این بلا شامل این بود که علیه من به دستگاه اطلاعات شکایت کردند. مأمور امنیتِ زندان آمد به من گفت چرا این را گفتی؟ گفتم به تو چه! اینجا دیگر آمدیم حبسمان را بکشیم. اینجا هم آمده به من میگوید چرا با این خوبی با آن بدی! مگر من آمدهام خواستگاری! آمدهایم اینجا حبسمان را بکشیم برویم پیِ کارمان. ببینید آنجا سبزها بد کردند؛ ولی حتی با این شرایط هم اگر بچههای چپ گله بکنند که چرا آنها میگویند «یا حسین، میرحسین»، کار غلطی است. شما تداخل نکنید. پرچم آنها را پایین نکشید. پرچم خودتان را بالا ببرید.
رییسدانا سخنان این دانشجو در مورد امپریالیسم را تأیید کرد و گفت: این درست است که امپریالیستها در بسیاری از تظاهرات خیابانی وارد شدند و دخالت کردند. وقتی که ماموری خودش، شیشهای را خُرد کرده که بهانه پیدا کند و آن را گردن دیگری بیندازد؛ آنوقت میخواهی امپریالیستها این کار را نکنند؟ طرفداران شازده رضا نکنند و نیایند در میدان؟ چرا نیایند؟ وقتی بازار آشفته است همه میآیند.
خِردِ یک آدمِ سیاسی انقلابی بیش از هر چیز خرد خویشتنداریاش است؛ او دندان روی جگر میگذارد. وقتی آقای میرحسین در بیانیههای ۱۳ ام و ۱۴ ام خود در مورد «هستههای اجتماعی» صحبت کرد و گفت «به کارگران و زحمتکشان توجه کنیم» دیگر دیر شده بود. تاکتیکی شده بود و دیگر معنی نداشت. او فهمید که جامعه در حال رفتن به کجاست که این راه را رفت. آن میرحسینی که من از سالهای ۴۶ و ۴۷ میشناسم، این میرحسین نبود. او چپ بود. شیفتهی شاملو بود. ولی بهتدریج بشر دیگر اینجوری شده است.
این مشکل واقعاً وجود دارد؛ امپریالیستها میتوانند در خیابان بیایند، وارد معرکه شوند و شلوغ کنند. مثلاً «رضاشاه روحت شاد» بگویند! جنازهی رضاشاه را از گورستان درآوردند، اینور و آنور کشیدند و از آن عکس انداختند! به یک جنازه باید احترام گذاشت. او مخالف ما و دشمن ما بوده است؛ ولی این جنازه است. به مُرده احترام بگذارید. در اسلام به جنازه احترام میگذارند. این را نمیروند جمع کنند؛ ولی یکجایی که شلوغ میشود یکی هم آن وسط میپراند «رضاشاه روحت شاد» آن مسئلهشان است!
زمانی که کاسترو وارد هاوانا شد، جنبش در هاوانا فراگیر شده بود. جنبش کمونیستها تمام شهر را درنوردیده بود. وقتی کاسترو آمد به او گفتند چرا نشستی؟ اینها رفتند قانون اساسی را نوشتند؛ بالای قانون اساسی هم نوشتند «به نام خدا و مسیح و روحالقدس». واکنش کاسترو این بود که گفت «ولش کن بابا! بگذار بنویسند؛ با نوشتن اسم مسیح بالای قانون اساسی، انقلاب ما مسیحی نمیشود. ما میدانیم کجا داریم میرویم». واقعاً هم میدانست و کرد و به گمان من کاسترو نماد درخشان مقاومتِ جهان سومی شد. پس ما امپریالیستها را داریم ولی باید هوشیار باشیم که لزوماً بچههایی که با ما نیستند -مثلاً کسانی که سبز بودند- را به آمریکا نچسبانیم. موقعی که در سال ۹۲ من با اینها در زندان بودم، دیدم پُرِ بچههای چپاند. اینها را در جریان تظاهراتِ مربوط به انتخابات گرفته بودند. اینها برای چی رفته بودند؟ بچههای «اعماق شهر» بودند ولی عمده نبودند؛ به یاری رفته بودند. ولی در آنجا من متوجه شدم آنها متاسفانه پاسخ متقابلی از طرف سبزها دریافت نکردند.
رییسدانا در ادامه، نظر این دانشجو در مورد لزوم سندیکاسازی را تأیید کرد و گفت صد درصد درست است و راه همین است.
رییسدانا در مورد نقش جمهوری اسلامی در عراق و روسیه گفت: اشکال کار این بود که از مردم نپرسیده بودند که [آیا رضایت دارید از اینکه] ما برویم در خارج از کشور مداخله کنیم. من اگر -دور از جانم- قرار بود رئیس جمهور شوم، میگفتم که اگر خواستید به من رأی بدهید یادتان نرود من طرفدار فلسطینم. من دوست یاسر عرفات بودم. من در جبههی خلق برای آزادی فلسطین بودم. من طرفدار خلق فلسطینم. من به آنها کمک میکنم؛ اما نه کمکی که یک جناحی را عَلَم کنم و آن جناح سِکتاریستی به وجود بیاورد؛ نه کمکی که آشوب کند. اگر رأی میدهید که بدهید، رأی نمیدهید هم که خداحافظ! ولی شروع به آموزش به مردم میکنم که ای مردم! مبارزهی شما برای آزادی و برای عدالت، جدا از مبارزهی ضد امپریالیستی نیست. نگویید میتوانیم حرفمان را از صهیونیستها جدا کنیم، رویمان را آن طرف کنیم و بگوییم «قهر قهر تا روز قیامت»! اینها به هم مربوط است. این هوشیاری را باید داشته باشیم.
نکتهی دوم اینکه اینقدر اغراق نکنید که بگویید پولهای ما را آنجا میبرند. حقیقت را بگوییم. چقدر پول در همین کشور حیف و میل میشود؟! پس گمراه نکنیم. یقهی حقیقت را بگیریم و ببینیم چه اتفاقی افتاده است.
دفاع از خلق فلسطین و دفاع از مردم سوریه، دفاعی به حق است. ارتش سوریه مقاومت نکرده است؟! مقابل آن همه نیرو نایستاده است؟! کشک بوده است؟! کُردها در شمال سوریه اشتباه نکردند که به سمت آمریکا رفتند؟! اشتباه کردند و الان هم پاداششان را گرفتند. آمریکا در ایران نجاتبخش بوده است؟! شعار ضد امپریالیستی یعنی تو حتماً با آخوندهایی؟! دیگر این حرفها را کنار بگذاریم. حقیقت را در عمقش بگوییم. لنین جملهی معروفی دارد، میگوید «هیچ چیز به اندازهی حقیقت به ما کمک نمیکند». حقیقت را بگویید ولواینکه به زیان ما تمام میشود؛ ولواینکه اگر نگوییم بهتر باشد. ولی حقیقت را بگوییم و سکوت نکنیم. حقیقت این است که موضعگیری آقای پوتین در مورد آبان ۹۸ غلط، ضد بشری و خائنانه بود. آمریکا و عربستان آن منطقهی سوریه را گرفته بودند که نابودش کنند و آن را تبدیل به قتلگاه و محل حکومت و سکونت داعشیان کنند. رفتار ایران در سوریه و حرکتی که انجام شد نگذاشت این اتفاق بیفتد. این حرکت در آنجا -خوب یا بد- این نتیجه را داده است.
-پرسشکنندهی آخر ابتدا از سخنان رییسدانا انتقاد کرد و گفت صحبتهای او چیزی جز خاطرهگویی نبوده و او هیچ تئوری برای برخورد با مشکلات ارائه نداده است. این دانشجو گفت برخلاف آنچه رییسدانا میگوید، واژهی نئولیبرالیسم اولینبار در سال ۱۹۳۶ اختراع میشود نه در دههی ۷۰-۸۰، نه در سیاستهای اجماع واشینگتن و نه در دولتهای ریگان و تاچر. در سال ۱۹۳۶ در شهر مونژورونِ فرانسه یک گردهمایی برگزار میشود که در آن میلتون فریدمن، پوپر، فون هایک، لودویش میزِس و لیبرالهای انگلیسی و آمریکایی جمع میشوند. این دانشجو برخلاف صحبتهای رییسدانا، هایک را مدافع سیاستهای دههی ۷۰-۸۰ نمیدانست. او گفت اگر نامههای هایک به تاچر را بخوانید این موضوع را متوجه میشوید. حرف هایک این است که هم قدرت اقتصادی و هم قدرت سیاسی دولت باید کم شود. لیبرالیسم هم بستهی اقتصادی و هم بستهی سیاسی است. هایک در کتابهایش به روشنی میگوید که دولت باید به وظایف لیبرالیسم کلاسیک برگردد. به همین جهت امروز نئولیبرالیسم یک سری موهوماتی شده است که نمیدانند آن را به چه نسبت دهند؛ دولت روحانی و احمدینژاد را نئولیبرال مینامند و به ریگان و تاچر هم میگویند نئولیبرال! در کشوری که آزادی فردی و حقوق و مالکیت خصوصی معنا ندارد، از چه نئولیبرالی صحبت میکنید؟ در کشوری که در آن بهاییها نمیتوانند در دانشگاه تحصیل کنند و زنان نمیتوانند به ورزشگاه بروند، صحبت از نئولیبرالیسم جوک است. پایههای نئولیبرالیسم مالکیت خصوصی، حقوق برابر و آزادی فردی است. اینها را اولین بار جان لاک مطرح میکند، نه مارکس! در مورد سرمایهداری آمریکا هم آدام اسمیت در کتابش در سال ۱۷۷۶ -چهل سال قبل از مارکس- بهوضوح میگوید اگر سرمایهدارها یکجا جمع شوند برعلیه توده توطئه میکنند. حرف هایک و لیبرالیسمِ کلاسیک هم همین است. این دانشجو از رییسدانا پرسید حتی اگر تعریفهای اجماع واشینگتن را در نظر بگیریم، با چه فاکتورهایی میگویید دخالت دولت ایران در اقتصاد و نهادهای نظارتی منطبق با نئولیبرالیسم است؟
رییسدانا در پاسخ به این دانشجو گفت: اولین جلسهی هایک با میلتون فریدمن در سال ۱۹۳۶ نبوده و در سال ۱۹۴۴ در مونپِلهرَن (کوههایی در سوئیس) بوده است. اینها مهم نیست ولی حرفت را خراب میکند؛ این را به عنوان یک معلم به تو میگویم.
پایه و اساسِ نئولیبرالیسم مالکیت خصوصی نیست. نئولیبرالیسم مقداری «دستورالعمل» است. توافق واشینگتن اصلاً وجود خارجی ندارد؛ توافقی به نام توافق واشینگتن نداریم. فقط «بحث» و «گرایش» توافق واشینگتن مطرح است.
میگویی در ایران بخش خصوصی نداریم؛ بگذار من برایت آمار بیاورم. اتفاقاً رشتهی تخصصی من اقتصاد سیاسی نیست بلکه اقتصادسنجی است؛ رشتهی من ریاضیات است و من از این راه معیشت میکنم. در ایران بخش خصوصی قویتر از بخش دولتی است. ۶۵ درصدِ تولیدِ ناخالصِ داخلی متعلق به بخش خصوصی است. ۷۰ درصدِ سرمایهگذاریِ ناخالصِ سالانه متعلق به بخش خصوصی است.
بخش کشاورزی حدود ۱۸-۱۹ درصدِ اقتصاد ایران را تشکیل میدهد؛ ۲۰ درصدِ این مقدار در حالت عادی -اگر تحریمها را کنار بگذاریم- دست بخش خصوصی است. تولید ناخالص داخلی از محلِ بخش ساختمان ۸ درصد است؛ ۹۰ درصد این ساختمانسازیِ خانهها دست بخش خصوصی است. صنعت در ایران ۱۱ درصد است، ۵/۵-۶ درصد آن مال بخش خصوصی است. ۳۰ درصدِ اقتصاد ایران خُردهفروشی و عمدهفروشی است؛ «تمام» دست بخش خصوصی است. میگوید نفت را هم به من بده! من را هم میخواهی ببری برای خودت؟! من را هم میخواهد! تو را هم میخواهد! ولعشان که پایان ندارد؛ ولع سرمایه پایان ندارد. همه چیز را میخواهد از آنِ خود کند. به همهجا میخواهد دست بیندازد. از آن لحظهی تولد، جهانی به دنیا آمده است.
نئولیبرالیسم مجموعهای از دستورالعملها است. این دستورالعملها را برایتان میشمرم. یکی «پایان دادن به نقش دولت» است. چرا نقش دولت پایان پیدا کند؟! دولت بیجا میکند که میخواهد مدارس را خصوصی کند. این مدارس مال مردم است و صد درصدِ آن باید دولتی و مجانی باشد. ما هم آدمیم. فرزندان ما هم به مدرسه میروند. این پولها را از کجا بیاوریم بدهیم؟ اصل ۲۹ قانون اساسی گفته است که تأمین اجتماعی باید برای همگان وجود داشته باشد؛ آنوقت میخواهند تأمین اجتماعی را پولی بکنند! اینها را از ۱۹۸۶ شروع کردند و در ایران هم به دندان گرفتند.
دستورالعمل دیگر نئولیبرالیسم، «مقرراتزدایی» است. میگوید مقررات دولتی دستوپاگیر است! چه چیزی از آن دستوپاگیر است؟ جلوی آن مقرراتی که دستوپاگیر است را بگیرید [نه اینکه همه را حذف کنید]. جلوی این کارمندان دزد را بگیرید که از صافی گزینش میگذرانیدشان؛ که مثلاً باید ریش داشته باشد، روی پیشانیاش علامت باشد و و لا الضالینش را در شاهعبدالعظیم بکشاند. اینها را نیاورید؛ همینهایی که مقررات درست میکنند و به مردم کَلَک میزنند را نیاورید. ما به مقررات دولتی و استاندارد نیاز داریم. این استانداردِ خودروسازی چیست؟ آب خزر را میخواهند به سمنان بیاورند و وزیر محیطزیست با این طرح موافقت میکند! این مقررات است؟ اینها مقرراتی است که به نفع خودشان است.
منظور نئولیبرالیسم از مقرراتزدایی، دقیقاً همین است که دولت موظف به تأمین رفاه اجتماعی نیست! این دولت ۲۵۰ هزار میلیارد تومان به سازمان تأمین اجتماعی بدهکار است. این سازمان تأمین اجتماعی، مال کارگرها است. اگر قانونش را بخوانید متوجه میشوید که تأمین اجتماعی اصلاً موسسهی دولتی نیست؛ موسسهی عمومیِ غیردولتی است. چرا دولت روی آن دست انداخته است؟ چرا موقعی که سعید مرتضوی را رئیس سازمان تأمین اجتماعی کردند، صدای اصلاحطلبها درنیامد؟ چرا موقعی که بردند و خوردند هیچی نگفتند؟ اگر دولت، دموکراتیک باشد میگذارد حقوق کارگرها از بین برود؟ سازمان تأمین اجتماعی مال کارگرها و مال مردم است. در تمام طول جنگ کارگرها روی مین رفتند.
این دولت نئولیبرالیسم است و من میتوانم این را ثابت کنم. نئولیبرالیسم به لباس نیست. به لباس آخوندی نیست؛ بروید ببینید نخستوزیر هند چه لباسهایی میپوشد. آن یکیشان که صورتش را با ادرار گاو میشست و میگفت ثواب دارد! او نئولیبرال بود، خودش هم میگفت و قبول داشت. آن یکی که ادکلن با قیمتِ چهقدر میزند، او هم نئولیبرال است. میگویید در ایران خصوصیسازی نداریم؟ پس اینهایی که در اتاق بازرگانی هستند چیاند؟ ولی آیا یک سندیکای کارگری داریم؟ نئولیبرالیسم حمله به سندیکاهای کارگری است. کلمهی سندیکا در ایران قدغن است! آن سندیکای شرکت واحد و آن سندیکای هفتتپه در گوشههای زنداناند. دیدهاید تا به حال یک عضو اتاق بازرگانی به زندان برود؟ نئولیبرالیسم به معنای سیاستهایش است نه فردش.
دستورالعمل دیگر نئولیبرالیسم «حذف خدمات رفاهی» است. بهانهشان این است که کسری بودجه زیاد شده است! چرا برای جبران کسری بودجه، هزینههای درمان مردم را میزنید؟! چرا هموطنان من باید پشت درهای بیمارستان بمیرند؟ اینکه دیگر احتیاج به کتاب ندارد؛ احتیاج به فریبرز رییسدانا دارد که به بیماری سرطان مبتلا است. من میبینم که در این بیمارستانهایی که هموطنانمان برای درمان سرطان میروند چی میکشند. پول ندارند بدهند، پشت درِ بیمارستان میمیرند. این نئولیبرالیسم است. من این اسم را روی آنها نگذاشتم. این اسمی است که در طول زمان روی آنها گذاشته شده است؛ برای اینکه اَدا و اطوارِ لیبرالها را درآوردند.
لیبرالها شرف داشتند. لیبرالها برای نجات انسان از قید کلیسا وارد عمل شدند. تازه همانها هم زود قافیه را باختند. فرمان لیبرالیسم این بود که «دولت در اقتصاد دخالت نکند»؛ ولی همان لیبرالها در سالهای ۱۹۱۴-۱۹۱۸ وقتی کُمپانیها و شرکتهایی که در اختیارشان بود ورشکست شدند و با اعتصابهای کارگری روبرو شدند، یقهی دولت را گرفتند که دخالت کن! کارگرها را سرکوب کن! آنها همان قاتلان رُزا لوکزامبورگ بودند که این بانوی گرانقدر را کشتند و جنازهی او را در رودخانه انداختند. آنها همان قاتلان کارل لیبکِنِشت بودند. آنها وقتی با ورشکستگی واحدهای دولتی روبرو شدند به دولت گفتند وارد عمل شوید، سندیکاهای کارگری را نابود کنید و به ما وام بدهید! این ماجرا بعد از ۹۰ سال تکرار شد؛ زمانی که در ۲۰۰۷-۲۰۱۰ اقتصاد آمریکا با ورشکستگی و بحران روبرو شد.
جورج بوشِ پسر -که جنگ را بر گردن عراق انداخته بود- چه کار کرد؟ ۲ میلیون نفر (شامل ۵۰۰ هزار کودک) را در آنجا کشت؛ به این بهانه که آنجا بمب اتمی میسازند. او نئولیبرال بود؛ نومحافظهکاری بود که تمام سیاستهای نئولیبرالیسم را قبول کرده بود. در ۲۰۰۷ و ۲۰۰۸ که بحران اقتصادی شروع شد، جورج بوشِ پسر از پولِ مالیاتهای مردم در قدم اول ۸۰۰ میلیارد دلار به کُمپانیها و بانکهای ورشکسته داد. بعد از او اوباما آمد و ۷۰۰ میلیارد دیگر به آنها داد. این پولهای کی است که به اینها میدهید؟ ارث پدرتان است؟! از کجا آوردید؟ اینها مالیات مردم است؛ مالیات کارگران است. این پولها را به کُمپانیها دادند و آنها را از ورشکستگی نجات دادند. دولت ایران هم همین کار را کرد. شما که اینجا پیروان علی ابن ابیطالب هستید آیا رفتید درِ خانهی مردم را بزنید و بگویید میخواهم این پول را به این گرسنه بدهم؟ وقتی شرکتِ ایران خودرو ورشکست شده بود، دولت ایران هزار میلیارد تومان به این شرکت پول داد. چرا دادید؟ آیا رفتید به کارگری که بیکار میشود هم پول بدهید؟ این معنای نئولیبرالیسم است؛ نئولیبرالیسم به معنی حذف خدمات رفاهی است.
احمدینژاد «رئیسکلِ» نئولیبرالها بود. از زمان مادها تا امروز، دولتی به راستگرایی احمدینژاد نیامده است. او نئولیبرال بود و پدر سندیکاها را درآورد. به اتحادیههای کارگری ضربه زد و نابودشان کرد. در آن زمان درآمد نفتی ما ۹۰-۱۰۰ میلیارد دلار بود، او ۱۱۵ میلیارد دلار واردات به این کشور آورد! او از بانک جهانی -صندوق بینالمللی پول- جایزه گرفت! صندوق بینالمللی پول قلب تپندهی سرمایهی جهانی است؛ میدانستید به احمدینژاد جایزه داد؟ ما به این میگوییم نئولیبرالیسم.
دستورالعمل دیگر نئولیبرالیسم «پولیگرایی» است. میگویند سیاستهای میلتون فریدمن درست است! شما درس میلتون فریدمن را در همهی دانشگاهها اجباری گذاشتید. چرا مارکس را درس نمیدهید؟ چرا من را [به بهانهی تدریس مارکس] از دانشگاه بیرون کردید؟ خودتان تعیین کرده بودید که مارکس درس بدهم؛ وگرنه من که آن اواخر برای زندگی و معیشتم ریاضیات درس میدادم. به من گفتند «چرا مارکس درس میدادی؟ مارکس اینجا قدغن است. او کسی بود که خدا نداشت». میلتون فریدمن پس کی بود که جلوی من شبی یک بطری ویسکی میخورد؟!
میلتون فریدمن در نظریهی پولیِ خود میگوید هیچ دخالتی در اقتصاد نکنید! خودش خوب میشود؛ خودش خشک میشود میافتد! الان کجا خوب شده است؟ او میگوید فقط در سیاستهای پولی دخالت کنید آن هم برای کنترل حجم پول که بیش از ۵ درصد بالا نرود! ای میلتون فریدمن! فرماندهی دارودستهی شیکاگو! تو این «۵ درصد» را از کجا آوردی؟! چرا ۶ یا ۴ نه؟! میلتون فریدمن به ایران آمد. از آن میدان شهریار -که الان اسمش میدان آزادی شده است- عبور کرد؛ آنجا پر بود از چادرها و حلبیآبادها. او از آنجا عبور کرد، آمد و توصیهای که به ایران میکرد این بود که دولت هیچ حمایتی از تهیدستان نکند! من در سخنرانی او نشسته بودم؛ من را بگو که رفتم آنجا! این نئولیبرالیسم است.
گفتند که حاصل همهی این کارها خوشبختی مردم است؛ نمیگفتند که حاصل آن خوشبختی ثروتمندان است. خوشبخت شدیم؟ بیکاری ۶ میلیون نفر خوب است؟ خوب شد که ۳۰۰-۴۰۰ نفر آنطوری [در تظاهرات آبانماه] کشته شدند؟ اینها آمریکایی بودند؟ من با شرافتم نمیگویم کسانی که میگفتند «یا حسین، میرحسین» آمریکایی بودند؛ ولی شما به این فرزندانِ فقیرِ کارگران محروم میگویید! این نئولیبرالیسم است.
دستورالعمل دیگر نئولیبرالیسم «کاهش مالیات از ثروتمندان» است. این دیگر چیست؟! مالیات را که باید از ثروتمندان گرفت. نئولیبرالیسم میگوید «نه! اگر شما از ثروتمندان مالیات بگیرید، آنها انگیزهی خود را برای سرمایهگذاری از دست میدهند»؛ از این حرفهای بچهگولبزن میزند! آیا حالا که مالیات نگرفتید، سرمایهدارها انگیزه پیدا کردند؟ آنها فقط سرمایهها را فراری میدهند و به خارج میبرند. در سال ۱۹۵۶ پروفسور پُل بارانِ فقید از واژهای به نام «لُمپَن بورژوازی» استفاده کرد. گفت اینها لمپن و لاتوپوتاند، آنتروپُرونُر و سرمایهگذار نیستند؛ میروند و سرمایهها را میبرند. محمدرضا خاوری -که رییس یکی از بانکهای نئولیبرالی ایران بوده است- را چه کسی به آنجا [کانادا] فرستاد؟ بچههای اینها را که الان ترامپِ یکییکی تحریمشان کرد، چه کسی به خارج فرستاد؟
چهل سال ما در کتابهایمان نوشتیم که از ثروتمندان مالیات بگیرید. قشنگ نیست که این را بگویم، من ۴۶ عنوان کتاب دارم؛ وقتی من را از دانشگاه بیرون کردند، تمام دانشکدهی اقتصاد اینقدر کتاب نداشت. ۷-۸ تا از کتابهای من زیر فرمان دولتهای موجود، در ایران اجازهی چاپ نگرفت و رفته است در کانادا چاپ شده است. کتاب «رهایی بشر» من هزار صفحه است و در کانادا چاپ شده است. من در آن کتاب چیزی را ثابت کردم که امسال دو اقتصاددان به نامهای اِستِر دوفِلو و آبیجیت بَنِرجی به خاطر آن نوبل اقتصاد گرفتند. این دو اقتصاددان، زن و شوهرند و استاد و شاگرد بودهاند. بعد از ۴۰ سال که نوبل را به نئولیبرالها میدادند، امسال این جایزه را به آنها دادند. جوهرهی حرف آنها این بود که «ما در تمام طول تاریخ اشتباه کردیم. از ثروتمندان مالیات بگیرید. نجات اقتصاد در گروِ فشار بر ثروت است».
دستورالعمل دیگر نئولیبرالیسم «تجارت آزاد و خارجی» است. میگویند باید عضو سازمان تجارت جهانی شویم! ما چه داریم که با آن در تجارت، نشان عالی ببریم. یک خودروسازی داریم که نمیتواند با پژو رقابت کند. آنوقت میگویند برویم در سازمان تجارت جهانی رقابت کنیم! میگویند اگر برویم آنجا نتیجهاش این است که صنعتمان خوب میشود! این درست مثل کسی است که شنا بلد نیست و داخل استخر شیرجه میزند؛ آنوقت تازه میفهمد اصلاً استخر آب ندارد!
دستورالعمل دیگر نئولیبرالیسم «بورژوازی مالی و بورژوازی پولی» است. این بانکهای خصوصی از کجا آمدند و مثل قارچ سبز شدند؟ چه کسی این بانکها را ساخته است؟ این بانکها چه کار میکنند؟ مال کی هستند؟ این بانکها که ثروتهای مردم را گرفتهاند، به کی وام میدهند؟ من ۴۵ سال است که در بانک تجارت حساب دارم. هر روز میروم کار میکنم تا درآمدی داشته باشم و بتوانم دارویم را بخرم که زنده بمانم. اگر یک موتوری به من بزند و کلهام بشکند، آنجا آن بانک به من وام نمیدهد که بروم سرم را خوب کنم. ولی برای خودشان مردم را به ورشکستگی میکشانند و مالباخته میکنند؛ میروند با پول مردم، ایرانمال میسازند! اینها همه دستورالعملهای نئولیبرالیسم است.