دانا شدن که آمپول نیست، به آدم تزریق کنند!
همه مان در دبستان، با "توانا بود، هرکه دانا بود"، آشنا شدیم. ولی نه معنی و مفهوم آنرا برای مان روشن کردند، و نه منظور و هدف آنرا برای مان گشودن و تجزیه و تحلیل نمودند. بنابراین مانند بیشتر مسائل دیگر، برداشتمان کودکانه و شعاری بود. "توانا بود هر که دانا بود"، هم یک حقیقت است، و هم یک واقعیتِ دنیاپسند. در فرهنگها و زبانهای دیگر نیز، سخنانی در این چارچوب وجود دارد و در جوامع پیشرفته، سرلوحهی زندگی است. ولی با اینکه تقریبن همه مان با آن آشنا هستیم، هیچگاه نیآموختیم که برای دانا شدن، باید مطالعه کرد و هزینه پرداخت. دانا شدن آمپول نیست، که به آدم تزریق کنند!
نیاز داریم، با خودمان روراست باشیم، یعنی رُک و پوست کنده و بدون تعارف به مسائل بنگریم؛ بقول زبانزد (ضرب المثل) عامیانه: "سر خودمون شیره نمالیم"! امروز با داشتن کامپیوتر و اینترنت و شبکههای اجتماعی، اگر توی "تورقوزآباد" (با پوزش از اهالی آنجا) هم زندگی بکنیم، به اطلاعات دسترسی داریم. یعنی اگر امروز ناآگاه و "کم دان" هستیم، فقط و فقط تقصیر خودمان است. چون میدونیم که شعور و دانائی و درکِ مسائل، نه ربطی به دانشگاه دارد و نه رابطهای با مدرک - چارپائی بر او کتابی چند!
همه مان میدونیم که کتاب خوان نیستیم. با علمِ باین واقعیت، برای آگاه شدن، چه باید کرد؟ دو سه راه وجود دارد:
راهِ نخست اینستکه، دست از فرافکنی برداریم. یعنی بجای مقصر دانستنِ دیگران، نقش خودمان را در کمبودهای مان ببینیم، و مسئولیت مان را در پیدایش ماجراها، بپذیریم. برای مثال: شاه، از روز اول، خودش را سرچشمهی قدرت تصور نمیکرد، و از ابتدا شاهنشاه آریامهر، خدایگان نبود! میرسیم به خمینی که برای اکثریت مردمِ میهنمان، ناشناس بود. خمینی، نه در ماه بود و نه معجزهی آسمانی. رژیم فقاهتی هم، از ارش به زمین نیفتاد! بت سازی و بت پرستی ما، همراه با مقبولیت زور بود، که شاه و خمینی را به ارش بُرد و به خدائی رساند! بت سازی و بت پرستی و مقبویلت زور، که نتیجهی حکومتهای دیکتاتوری، موهومات مذهبی، و کم دانیِ ما مردم میباشند، ما را به این روز انداخت!
زمانی که "رهبر" را به ارش میرسانیم، باید بدانیم که خودمان را تا قعر زمین تنزل دادهایم، انتخاب و اراده مان را تسلیم کرده، و دیگر به آن رهبر که در ارش خدائی میکند دسترسی نداریم! از اینرو مسئولیت پذیری مهم و اساسی است؟ تا زمانی که دیگران را مقصر میدانیم، نمیآموزیم که چه شد، چرا شد و چه باید کرد که دوباره تکرار نشود؟!
راهِ دوم، آموختن و درس گرفتن از تجربیات گذشته است. خلیل ملکی، از مبارزان راستین میهنمان، مینویسد: "قضاوت انتقادی من... از این لحاظ است که روشن شدن گذشته را، برای ترسیم راه آینده ضروری میدانم.... مطالعهی گذشته، ما را بدون هیچ تردید، برای اتخاذ راه صحیح در آینده کمک خواهد کرد.... آنهائی که قوانین طبیعت را میشناسند، میتوانند بر طبیعت غلبه کنند. آنهائی که از تاریخ گذشته مطلعاند و به قوانین آن آشنا هستند... میتوانند به تاریخ آینده حکومت کنند. " (۱)
رودکی، پدر شعر فارسی، ۱۱۵۰ سال پیش مینویسد:
هر که ناموخت از گذشت روزگار نیز ناموزد ز هیچ آموزگار
محمدرضا پهلوی، هیچ درسی از تجربیات پدرش نگرفت. آنچه باعث ناکامی و شکست رژیمِ پدرش شد، و او را محکوم به ترک کشور کرد، دامنگیر رژیمِ پسر هم شد. توقع مان از رضا شاه، باید در چارچوب شحصیت او باشد. رضا خان، یک قزاق قوی هیکل، بی سواد و ناآگاه بود. پدر هم نداشت، که الگوئی داشته باشد. آنچه آموخته بود، در چارچوب زور و خشونت بود. نتیجهاش، یک قزاقِ قُلدر و خشن که چیزی جز "اطاعت از مافوق، زورگوئی به زیر دست، و استفاده از چماق" برای حل مشکلات نمیدانست! ولی محمدرضا، پدر و خانواده و زندگی مرفه داشت، از تحصیلات معتدلی برخوردار بود، مدتی نیز در سوئیس مدرسه رفته و زندگی کرده بود. بنابراین توقع مان از او بیشتر است تا از پدرش.
چند نمونه از آنچه محمدرضا میتوانست از گذشته بیآموزد را، مرور میکنیم:
- نخست، رضاشاه برای حفظ قدرت خود، روی نیروهای نظامی سرمایه گذاری کرد و ارتش شخصی بوجود آورد. ارتشی که در مقابل دشمن و برای دفاع از میهن، طی کمتر از یک روز نابود شد و افسران ارشد آن گریختند!
پس از حملهی متفقین: "مقاومت ایران چنان بسرعت در هم ریخت که... رابطه نظامی متفقین بلافاصله تبدیل به رابطهی سیاسی شد!؟ "ارتشی که رضاشاه ۶۰ درصد از بودجهی کشور را نزدیک به ۲۰ سال صرف آن کرد، طی چند ساعت متلاشی شد و فرماندهان گریختند. " این نمودار یک ارتش فردی است بجای ارتش ملی. ارتش فردی یعنی وابستگی و رابطهی شخصی و دفاع و نگهبانی از یک فرد، حُکمِ سگ نگهبان را دارد. با رفتن صاحبش، یتیم و بی پدر میشود و دیگر مأموریتی ندارد.
در مقابل ارتش ملی است که مسئولیت حفاظت مرزهای کشور، تمامیت ارضی، و دفاع از میهن را دارد. ارباب ندارد؛ وجود و عدم وجود شخص یا فرمانده، ربطی به مسئولیت ارتش ندارد. وظیفهاش نگهبانی از میهن و هم میهنانش میباشد. میهن دوستی و شرف و وجدان سربازی او را هدایت میکند و نقش اساسی دارند. دفاع از میهن، دفاع از مام وطن و دفاع از ناموس است.
- دوم، وابستگی به قدرت بیگانه. انگلیس برای پیاده کردن قرارداد ۱۲۹۸، تحت الحمایگی ایران، با کودتای انگلیسی ۱۲۹۹ سید ضیا و رضاخان را مسئول دولت و قشون ایران کرد. انگلستان، دو هدف اصلی داشت: اجرای قرارداد تحت الحمایگی ایران، و دوم، تغییر و تمدید قرارداد نفت. سفارت انگلیس و فرمانده نیروهای آنکشور در ایران، رضاشاه را آموزش دادند، ساختند و آماده کردند که برنامههای آنان را تحت مدیریت سفارت و زیر نظر مأموران ویژهی اطلاعاتی انگلیس، مرحله به مرحله به اجرا بگذارد.
تشکیل دولت دیکتاتوری هم که بیست سال بمعرض آزمایش قرار گرفت ثابت نمود که بهترین وسیله برای پیشرفت سیاست بیگانگان در این قبیل ممالک حکومت فردی است، چونکه با یک نفر همه چیز را میتوانند در میان بگذارند و او را هم طوری اداره نمایند که هر وقت خواست کوچکترین تمردی بکند بیکی از جزایر اقیانوس تبعیدش کنند. (۲)
رضا شاه در یک دیدار خصوصی به مستوفی الممالک، مشیرالدوله، مصدق، تقی زاده، حسین علا، مخبرالسلطنه و فروغی میگوید: مرا انگلیسها آوردند ولی ندانستند با چه کسی سرو کار دارند.
محمدرضا پهلوی نیز بخوبی میدانست و اقرار کرده بود که پدرش را بیگانگان به قدرت رساندند. گزارش شماره ۲۱۰ پایگاه سیا (تهران) ۲۱ ماه می۱۹۵۳): شاه در مورد نظر انگلیس نسبت به خودش خیلی نگران است، و مرتب میگوید: "انگلیسها قاجاریه را بیرون کردند؛ آنها پدرم را آوردند؛ و پدرم را بیرون انداختند؛ چنانچه بخواهند میتوانند من را بیرون کنند و یا نگهدارند. اگر میخواهند من بمانم و سلطنت قانونی داشته باشم، باید به من بگویند. اگر انگلیسها میخواهند من بروم، باید مرا سریع مطلع کنند که بتوانم بی سر و صدا بروم. (۳)
- سوم، رضا شاه برای مردم و قانون، ملت و ملیت، هیچ ارزشی قائل نبود. بنابراین، نه پایگاه مردمی داشت و نه جایگاه قانونی و ملی. مهمترین پدیدهی دموکراسی، یعنی ارزش و حیثیت انسان، در ایران وجود نداشت و ندارد! قانون اساسی، برای رضاشاه، بی معنی و مفهوم بود. او چیزی جز حکومت با زور و قلدری و خشونت، نمیدانست. بنابراین، حکومت کردن بجای سلطنت کردن، یک امر عادی بود. مجلس شورای ملی را نیز از عوامل شخصی خودش پُر میکرد و به درستی، آنرا طویله، میخواند. زیرا مجلسی، که نمایندگانش را یک قزاق قلدرِ بی سوادِ عامل بیگانه پُر کند، نمیتواند چیزی جز "طویله" باشد!
"در دورهی رضا شاه، چیزی به نام مجلس و انتخابات مجلس به معنایی که انقلاب مشروطیت و قانون اساسی حاصل از آن میفهمید و به مفهومی که ما درک میکنیم، اصولاً وجود خارجی نداشت. انتخابات مجلس و تعیین وکلا بر اساس منویات شخص اول مملکت صورت میگرفت و احدی را یارای مخالفت با شاه نبود. نمایندگان مجلس، امربرهای مطیع شاه بودند و هیچ نمایندهای در مخیلهاش هم خطور نمیکرد که در سیاست دخالت کند. " (۴)
رضاشاه، با وزرا و امرا و بزرگان کشور که از نزدیکان ویارانِ رژیمش بودند، با بی احترامی، فهش و ناسزا رفتار میکرد، مردم که جای خود داشتند. او برای مردم، کوچکترین ارزشی قائل نبود و آنها را بحساب نمیآورد، بنابراین در میان مردم نیز هیچ منزلتی نداشت. زمانی که رضاشاه ایران را ترک کرد، مردم جشن گرفتند و توی خیابانهای بهم شیرینی و شربت میدادند و تبریک میگفتند.
- چهارم، ترجیح منافع شخصی به منافع جمعی است، که در ایران در حدّ یک فاجعهی ملی است. شهوت ثروت و حفظ قدرت و منافع شخصی، برای رضاخان بر همه چیز ارجحیت داشت. مهمترین و نزدیکترین یاران و پشتیبانانش را بیدرنگ قربانی منافع شخصیاش میکرد؛ مانند تیمورتاش، نصرت الدوله، علی اکبر داور، صولت الدوله، و.... منافع جمعی و ملی، در ذهنش وجود نداشت و برایش کاملن بیگانه بود.
رئیس کمیسیون اقتصادی آمریکا در ایران، وان اِنگرت گزارش میدهد: "یکی از دلایل اصلی اشتیاق شدید احمدشاه برای ترکِ ایران، فرار از فشارهای پیوستهی رضاخان، وزیر جنگ، برای اخاذی و باج گرفتن از او بوده است. "
والاس موری، مسئول کمیسیون مالی آمریکا در سال ۱۹۲۴ راجع به حرص و طمع بیهنایت مالی رضاخان، گزارش میدهد: "طی دو سال گذشته رضاخان ثروت هنگفتی جمع آوری کرده و کشور را به مرزِ ورشکستگی رسانده است. اطرافیان او چنان هیپنوتیز و مسحور شدهاند که جرأت نمیکنند او را زیر پرسش ببرند! (۵)
در رابطه با آموختن و درس گرفتن از تجربیات گذشته: "تاریخ پلی است میان گذشته و آینده که از امروز عبور میکند. بدون شناخت دیروز هرگز قادر نخواهیم بود امروزِ روشن تر و فردای بهتری برای خودمان بسازیم. " (۶)
محمدرضا پهلوی، از تجربیات دوران پدرش درس نگرفت و نیآموخت، یعنی پلی نداشت که از روی آن عبور کند و به فردایِ بهتر و یا متفاوتی برسد. در نتیجه به سرنوشتِ پدرش دچار شد: سقوط و دربدری و مرگ در غربت.
راه سومِ آگاه شدن، داشتن یک راهنما، یک الگو و راهبر میباشد. ولی این راه، از راههای اول و دوم، مشکل تر و امکانِ داشتنش کمتر است. زیرا نیاز به یک انسان آگاه و از خودگذشته دارد که بدون کوچکترین چشم داشتی، آموختهها و اندوختههایش را بی دریغ در اختیار دیگران بگذارد و آنان را راهنمائی کند.
همانطور که میبینیم، دانا شدن و زندگی انسانی
در گرویِ کار و کوشش و شناخت میباشد
امیرحسین لادن
ahladan@outlook.com
(۱) خاطرات سیاسی خلیل ملکی
(۲) خاطرات و تألمات مصدق
(۳) اسناد محرمانه کودتای ۲۸ مرداد
(۴) متحدالمال، فرهنگ سحن
(۵) اسناد وزارت امور خارجه آمریکا
(۶) خداسالاری و درماندگی)