Saturday, Jun 13, 2020

صفحه نخست » دختر گرامی معلول! بگذار ماجرایی برای ات تعریف کنم!؛ ف. م. سخن

4C16F6BC-DC67-4F19-BDF6-C1C80B4C4129.jpegاول این که ببخشید شما را «دختر گرامی معلول» خطاب می کنم. از دیشب تا این لحظه که ساعت شش و نیم صبح است داشتم فکر می کردم عنوان مطلب ام را چگونه بنویسم که درست باشد ولی هر چه گشتم هیچ کلمه ای جز «معلول» برای خطاب به شما پیدا نکردم.

این کلمه ی زشت را که در جامعه به کار می برند مجبور م به کار ببرم چون کلمات دیگری که مثلا برای حفظ حرمت شما عزیزانی که از نظر جسمی با مردمان دیگر متفاوت هستید، ساخته و پرداخته اند به قولی مثلِ درست کردن ابرویی ست که زده اند چشم طرف را هم در آورده اند! لذا بهتر است زیاد سر این موضوع شما و خودم را اذیت نکنم.

اگر اسم تان را در فیلم گفته بودید شما را خانم مثلا نسترن یا خانم نسرین صدا می زدم نه این که بخواهم مثلا احساسات به خرج بدهم و شما را دختر گرامی یا بدتر از آن دختر گرامی ام خطاب کنم.

این از این تا نشان دهم شما نه تنها «چیزی تان» نیست بلکه دقیقا و شاید جلوتر از منِ مثلا سالم در حال تاخت و تاز در عرصه ی رسانه های خارج از ایران هستید و ماشاءالله به کلام و بیان تان!

آن بدبختی که رفته از شما شکایت کرده، خودش احتمالا از آدم های کج و کوله ای بوده که هر روز با صافکاری و نقاشی در آرایشگاه های شهر، کج و کوله گی خودشان را تعمیر می کنند و چون شما را صاف و ساده و بی غش و سالم و خوش سر و زبان می بینند حسودی شان می شود می گویند به شما معلول!

حالا از این ضد حمله ی متقابل هم بگذریم که فردا نگویند سخن دارد پارتی بازی می کند و اغراق می گوید.

می خواهم داستانی تعریف کنم واقعی، که نشان دهم شما نه تنها معلول نیستید بلکه این سیستم نکبت است که از شما و ما، آدم های معلول و درب و داغان می خواهد بسازد ولی ماها تن به این موضوع نمی دهیم.

اگر می خواهیم که کسی جرات نکند به ما بگوید معلول و به قول خودتان این تبدیل به چالش برای شما نشود، باید سیستم را از بیخ و بن تغییر دهیم.

من که چهل سالی ست مشغول این کار هستم! شما چطور؟ یعنی منظور م این است که آیا شما حاضرید به جای جنگیدن با رییس آژانس یا فلان منشی درب و داغان تلفنچی سراغ سیستم بروید و نشان دهید که معلول نیستید و معلول خودشان هستند که مملکت سالم را به این روز فجیع انداخته اند؟

ماشاءالله بزنم به تخته من هم مثل شما خوش سر و زبان هستم و وقتی میکروفون دست ام می افتد دیگر آن را ول نمی کنم! زنده باشند فامیل شما که دختری چنین سر زبان دار و خوش کلام تربیت کرده اند!

پس برای آخرین بار تلاش می کنم اصل مطلب را بگویم والّا اصل مطلب می ماند برای شماره ی دوم این مطلب! :)

دوستی داشتم جوان تر از خودم، بسیار خوش سیما، که یک پایش به خاطر فلج اطفال، از پای دیگرش کوتاه تر بود، یا به عبارت صریح تر «لنگ می زد». او در آلمان زندگی می کرد و درس می خواند و آن زمان برای ادامه تحصیل روانه ی امریکا شده بود.

من در دوره ی خلبانی در ایران مشغول تحصیل بودم و می دانید که وقتی کسی می خواهد خلبان شود، باید چهارچوب بدن اش نه تنها نمره ی بیست داشته باشد، بلکه خدای هیکل و زیباییِ اندام و قدِ کشیده و اگر روی شان می شد می گفتند صورت خوش تیپ و زیبا هم باشد! :) بس که در انتخاب اولیه خلبان دقت دارند مسوولان هوایی ماشاءالله! :)

در خارج هم اگر استاندارد برای انتخاب خلبان ۱۰۰ باشد، در کشور ما که کشور افراط ها و تفریط هاست استاندارد ۱۰۰۰ است، در سخت گیری و پوست داوطلبان خلبانی را کندن!

حالا اهل «هوا» در ایران می دانند که نام پزشکِ هوایی «دکتر ایا صوفی» که مطب اش در میدان کندی که الان یادم رفته اسم اسلامی اش چیست بود وقتی توسط دانشجویان خلبانی شنیده می شد، انگار نام پزشک احمدی را شنیده باشند، آن طور قالب تهی می کردند!

من که خودم آدم شجاع و دلاور و قهرمان و خلاصه دارای تمام صفات حسنه در دنیا هستم (!) وقتی برای چک پزشکی خلبانی نزد ایشان می رفتم، فشار خون ۱۲ من بیخودی می رسید به ۱۸ و من خودم را در مقابل او، یک موجود کر و کور و فشار خونی و از پا افتاده و بلکه هم «مُرده» می دیدم که باید تاکسی بگیرد برود بهشت زهرا داطلبانه خودش را به غسال خانه معرفی کند!

یعنی خلبان شدن در ایران چنین مصیبت عظمایی بود و دیگر نمی دانم الان م هست یا نه. بقیه ی جاهای دنیا هم سخت می گیرند ولی نه به این سختی.

این دوستِ نازنینِ معلولِ فلجِ اطفال من وقتی فهمید دارم برای پرواز به قلعه مرغی می روم، از من پرسید منو هم می تونی با خودت ببری؟

البته داخل قلعه مرغی که نمی شد همینجوری رفت، و مقدمات داشت و باید اجازت حراست و ارگان های امنیتی گرفته می شد و نام و نشان فرد وارد شونده از قبل به مقامات حافظ امنیت داده می شد و آن ها نام دریافتی را وارد «کامپیوتر» خودشان که آن زمان کلمه ای ترسناک بود می کردند، تا چه از خروجی آن بیرون بزند و آیا اجازه بدهند که کسی یک ساعت بیاید وسط ملخ های چرخان هواپیماهای بونانزا گشتی بزند بلکه فردا بخواهد او هم خلبان شود یا نه! :)

ولی دوست تان که من یعنی ف. م. سخن باشم با داشتن دوستان خوبی در قلعه مرغی، در سه سوت مجوز ها را جور کردم و دوست نازنین ام را نشاندم بر صندلی بغل بنز قراضه ام و تلک تلک به اتفاق راندیم به طرف دروازه قزوین و امامزاده معصوم و قلعه مرغی و اینا...

نه! انگار شوخی شوخی، کار به شماره دوم کشید!

ببینید «معلول» هستید مرا این قدر به کار کشیدید که به نفس نفس زدن افتادم، اگر «معلول» نبودید چه می کردید! :)

پس داستان را تا اینجا یادتان نگه دارید تا فردا شماره دوم اش را تقدیم حضورتان کنم....





Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy