معصومه رشیدیان، انصاف نیوز
«ترور باکیفیتها و مترقیها»؛ این عنوانی خلاصه و گویاست که لطف الله میثمی در توضیح ترورهای اوایل انقلاب استفاده میکند که از نظر او خطی مشخص را دنبال میکردند و به همین خاطر در میان ترور شدگان تنها افراد و سیاسیونی موثر و مترقی دیده میشوند و نه متحجران. بهزاد نبوی نیز ضمن تاکید بر اینکه لفظ «مفید و موثر» را در توصیف ترور شدگان دقیقتر از «مترقیها» میداند، به تحلیلی از مجاهدین خلق اشاره میکند که تقریبا همزمان با انفجار حزب جمهوری اسلامی بدست او و شهید رجایی رسیده بوده است و میگوید که بنای مجاهدین خلق بر این بود که افراد باکیفیت را حذف کنند چرا که معتقد بودند «انقلاب اسلامی ایران فاقد سازماندهی و تشکل بوده و متکی به عدهای از افراد است که اگر ما آنها را بزنیم، نظام سقوط میکند».
اما میثمی تنها مجاهدین خلق را ساماندهندهی خط و ربط ترورها نمیداند و معتقد است آنها حلقهی آخر این مجموعه بودند که اگر فردی با گونههای دیگر حذف نمیشد آنها کار را پیش میگرفتند و موضوع به حذف فیزیکی افرادی چون بهشتی، باهنر، دستغیب، قاضی و... میرسید.
او به سه تشکل روحانیت غیر مکتبی، حجتیه و مجاهدین خلق -که در یادداشتی سابقا در مورد آنها نوشته بوده است- اشاره میکند و صحبتهای مهندس سحابی درمورد ارتباطات برخی از اعضای موتلفه با مظفر بقایی را هم رد نکرده و میگوید که من هم شنیدهام. موضوعی که جزو شنیدههای بهزاد نبوی هم هست. او میگوید، زمان زندان نخست خود -در دوران شان- دوستی در اوین داشته است از مقلدین آیت الله شریعتمداری. نبوی که این فرد را انسانی صادق میداند از قول او میگوید: «برخی از افرادی که در زندان با ما بودند -از همان طیف مورد اشارهی شما- آنها در سالهای ۴۲ و بعد از ماجرای قتل منصور با مظفر بقایی ارتباطاتی داشتهاند.» با اینحال تاکید میکند که «بعضا گفته شده است که ماجرای حزب جمهوری کار مظفر بقایی بوده، یا از طریق بعضی اعضای حزب کار ایشان بوده است؛ این اظهارنظر همانقدر بیوجه است که بگویند انفجار نخست وزیری مثلا کار خسرو تهرانی و بهزاد نبوی بوده است.»
بهزاد نبوی و لطف الله میثمی هردو در گفتوگو با انصاف نیوز به بازخوانی ترورهای سال ۶۰ -نخست وزیری و حزب جمهوری اسلامی- و بررسی ابهامات موجود حول آنها و دوگانگی برخورد با این ابهامات پرداختهاند که در ادامه میخوانید:
کشمیری میگفته که میثمی از رجوی منافقتر است!
انفجار نخست وزیری همواره اتفاقی با ابهامات فراوان خوانده میشود که باید بررسی شود. سالانه در موردش کتاب و مقاله و نظرهایی منتشر میشود. لطف الله میثمی به انصاف نیوز میگوید که این ادعاها بیمبناست، چه در مورد انفجار نخست وزیری و چه در مورد انفجار حزب جمهوری اسلامی. او میگوید: «در جریان نخستوزیری عدهای بودند که میگفتند کشمیری را عدهای در سازمان مجاهدین انقلاب میشناختند و آنها پرورشش دادند و از این طریق آمده بوده. کشمیری هم فرار کرد دیگر.
با خسرو تهرانی در زندان بودم، از بچههای صادق و به انقلاب بسیار وفادار بود. یک درصد هم تصور نمیکنم که او یا بهزاد نبوی نقشی داشته باشند. جزئیات را که بررسی کردند دیدند کار کشمیری بوده است. اینقدر به او [کشمیری] اعتماد داشتند که حد نداشت.
کشمیری میگفته که میثمی از رجوی منافقتر است! یا تمام کارهایش را استخاره میکرده که هم اعتماد مذهبیها را جلب کند و هم ریشهیابی نکنند که انگیزهاش چیست.
از طرفی هم مقامات حزب جمهوری اسلامی اگر میخواستند پیگیری کنند پرونده تشکیل میدادند؛ اما سؤال اینجاست که چه کسی را متهم میکردند؟ چون همهشان یقین داشتند که این کار کلاهی است و او هم فرار کرده بود.»
اما آیا نفوذ یا تلاش برای تغییر از درون ساختار با فرار کلاهی و کشمیری تمام شد؟ میثمی میگوید: «تحقیقات به بنبست رسید؛ ممکن است کسانی دیگر هم نفوذی باشند. فرار آنها دلیل نمیشود که نفوذی دیگری نباشد. خدا میداند. مثل ماجرای قتلهای زنجیرهای که از درون وزارت اطلاعات بروز کرد و آن هم کامل ریشهیابی نشد. برخی گفتند عوامل صهیونیست این کار را کردند و بعداً ما دیدیم که عوامل اطلاعات بودند.
مسعود رجوی میگفت ایدئولوژی ما هیچ اشکالی ندارد. این نشان میهد ایدئولوژی مورد اشارهی اینها هیچ انعطافی ندارد. روحانیت هم میگفتند بعد از ۱۳۰۰ سال دولت اسلامی تشکیل شده، دولت امام زمان است و احکام اسلامی هم باید اجرا شود و احکام این دولت احکام خداست؛ اینها هم انعطافی نداشتند. مثلاً سال ۶۲ آقای خزعلی در سالگرد انفجار حزب سخنرانی کرد و گفت که «احکام اسلامی، احکام خداوند است و باید اجرا شود و اگر موانعی برسر راه آن بود باید این موانع را به زور هم که شده است برطرف کرد؛ حتی با اسلحه» این دو روش حتماً به برخورد و درگیری میرسید و قابل پیشبینی بود».
اما دیدگاههای بهشتی انطباقی با دیدگاههای روحانیون و جریانات تندرو و بهنوعی مرتجع نداشته است و بسیار مترقیتر و پیشروتر بوده است؛ میثمی دربارهی چرایی ترور امثال بهشتی، علیرغم اینکه زاویهی مجاهدین با دیدگاهها و رویههایی امثال دیدگاههای آیت الله خزعلی بوده است، میگوید: «بهشتی دیدگاههایی امثال دیدگاه آیت الله خزعلی را نداشت، اصلاح طلب بود و مجاهدین از اینکه قدرت مدیریت داشت میترسیدند. میگفتند مغز و جوهر نظام جمهوری اسلامی بهشتی است و اگر او را بزنیم جمهوری اسلامی دچار کم کیفیتی میشود. کم کیفیت که شد مردم ناراضی میشوند و خود آنها علیه کم کیفیتها شورش میکنند و انقلاب تودهای میشود. این بحث مسعود رجوی بود که خوبها را بزنند تا بدها حاکم شوند. این جنایت بسیاری بدی است. معمولاً یک اپوزیسیون و سازمان انقلابی بدها را میزند تا خوبها بالا بیایند. اینها خوبها را زدند تا بدها بالا بیایند. یک عامل این بود که مجاهدین از ابتدا به این موارد ایراد داشتند. در زندان میگفتند که «شمشیر خمینی مثل شمشیر داموکلس میماند، بالای سر ماست و تیغش ما را خواهد برید، چه زود و چه دیر و بهتر است که ما درگیری را خودمان شروع کنیم که غافلگیر نشویم». این دیدگاهها در آنها وجود داشت».
اما میثمی معتقد است این دیدگاه چندان مبتنی بر واقعیت نبوده است و میگوید: «به نظر من آن مسئلهای که از ان هراس داشتند اتفاق نمیافتاد. در مصاحبههایی که برای خرداد ۶۰ کردیم با آقای حسین موسوی تبریزی هم گفتوگویی داشتیم که میگفت یک امضای نانوشتهای بود بین همهی نیروهایی که در شورای انقلاب بودند؛ اعم از حزب جمهوری، نهضت آزادی، که به نیروهای چپ پست کلیدی ندهند. اگر مجاهدین این را درک میکردند که میتوانند تشکیلاتشان را گسترش دهند اما پست کلیدی نداشته باشند، توقع قدرت نداشته باشند که همهی قدرت هم دست خودشان باشد، میتوانستند تشکیلاتشان را گسترش دهند، کارهای فکری و آموزشی کنند. اصلاً معلوم نشد حنیفنژاد در مورد مکتب چه میگوید؟ همه دنبال قدرت بودند. اگر به دنبال گسترش تشکیلات و کار فکری و... میرفتند نه خودشان از بین میرفتند و نه جمهوری اسلامی را ضربه میزدند».
او همچنین در مورد عدم وجود انعطاف در طرف مقابل میگوید: «از طرف دیگر هم انعطافی نبود. خاطرات آیت الله محمد یزدی چاپ شده است. میگوید «در سال ۵۸ امام منزل ما بودند، آقای سید منیرالدین حسینی شیرازی هم -که جامعه مدرسین بود- منزل ما بود. به امام گفتیم این مجاهدین از منافقین صدر اسلام هم خطرناکترند و باید اینها را قلع و قمع کرد. امام گفته بودند که نه! من اینها را میشناسم و هر زمانی لازم شد خودم اقدام میکنم. الان زمانش نیست». دو بار امام را دعوت کردند و این پیشنهاد را دادند. یعنی نیروهایی بودند که میخواستند مجاهدین را حذف و نابود کنند و امام مقاومت میکرده. تا وقتی که آنها دفتر حزب را منفجر میکنند.
بعد از اینکه بهشتی شهید شد، من یک تماسی با آقای باهنر گرفتم. یکی از دوستان ما خانهاش نزدیک آقای باهنر بود و آقای باهنر هم من را میشناخت و اعتماد داشت. ایشان گفت که ۴۰ درصد بچههای حزب تعلقی به حجتیه دارند و ما میخواهیم اینها را در کنگرهی جدید تصفیه کنیم. این خیلی کار بزرگی بود. احتمالاً همین بچههایی که خیلی راست بودند و... . در نهایت در انفجار نخست وزیری آقای باهنر را هم شهید کردند».
او در پاسخ به این سؤال که آیا منظور این است که حجتیه در این ترورها دخیل بوده است، میگوید: «آقای باهنر چنین تصوری کرد. یک اتحاد نانوشتهای بین حجتیه و مجاهدین و روحانیت غیرمکتبی بوده است. امام هم یکبار گفتند که ریشهی حمله به حزب عافیتطلبی بوده است. من مقالهای در راه مجاهد نوشتم به نام «سه تشکل»، که شامل تشکل روحانیت غیر مکتبی، جریان حجتیه و جریان مجاهد بود. جریان روحانیت غیرمکتبی انگ و برچست میزد و تکفیر میکرد؛ حجتیه چون تشکیلاتش در نظام قوی بود تصفیه میکردند. آنهایی را که نه میتوانستند انگ و برچسب زنند و نه میتوانستند تصفیه کنند اینها را لامحاله بهزعم خود اعدامشان میکردند، شهیدشان میکردند. مثل بهشتی و باهنر و...
این سه تشکل بهطور نانوشتهای دست به دست هم داده بودند؛ مجاهدین کار اعدام را انجام میدادند و به تروریزم آمریکایی معروف بود. یعنی این سه تشکل به اینها معروف بودند: روحانیت غیر مکتبی، انجمن ضدبهاییت و تروریزم آمریکایی. معلوم شد تمام این ترورها یک خط معین را دنبال میکند که افراد با کیفیت نظام را ترور کنند و این نظام کم کیفیت شود.
مثلاً بهشتی آدم باکیفیتی بود؛ یکی از شاگردانش آقای خاتمی بود که چقدر به قانون اساسی، قانونگرایی و اصلاحات کمک کرد و ریزشهایی در هواداران آقای رجوی به وجود آورد، اما رجوی خرداد ۷۶ را به فتنهی خاتمی متهم کرد و مشخص شد که چقدر با آدمهای کیفی دشمنی دارند. یا بعد از ترور دستغیب در شیراز، اصلاً شیراز خوابید و سقوط کرد. نیروهای مترقی واقعاً ضربه خوردند. آقای مدنی در تبریز، ایشان هم خیلی مترقی بود یا اشرفی اصفهانی و حاجی عراقی یا مطهری که فرقان زد. یعنی جریان، جریانی بود که آدمهای خوب را بزنند تا بدها حاکم شوند».
میثمی البته میگوید که باهنر نامی از افرادی که باید تصفیه شوند نبرده و ادامه میدهد: «حدس من این است که این جریان، زحمتکشان و اینها بوده. حزب جمهوری اسلامی حزب که نبود، یک جبهه بود و از جناحهای مختلفی تشکیل شده بود. موتلفه بودند، جریان مهندس موسوی بود، خود آقای بهشتی و اینها بودند و اختلاف هم در میان آنها زیاد بود. ولی آنچه که مشهور و معلوم است، از این شهدایی که در جنگ از دست دادیم، ترورهایی که کردند و تصفیههایی که انجام شد، همگی یک خط مشخص را دنبال میکرد و آن اینکه نظام کم کیفیت شود و مردم خودشان علیه نظام شورش کنند.
الان هم چنین فضایی دارد به وجود میآید. شورای نگهبان عملاً دارد مردم را دور میزند، مردم هم به شورای نگهبان بیاعتماد شدند و بنابراین در این انتخابات اخیر دیدیم که مردم شرکت نکردند. اصلاً خود شورای نگهبان اینجا دارد به براندازی نظام کمک میکند. اینکه کاری کند که آراء مردم از بین برود و آنها رأی ندهند خودش براندازی است. کم کیفیتی یعنی این. مجاهدین که ترور میکردند یک آخوند مرتجع را نزدند، هرچه که زدند آخوند مترقی بود. مثلاً آیت الله قاضی یا خود مدنی آدمهای مبارزی بودند. یا ترور آقای خامنهای، که موفق نشدند. داوود کریمی، باکریها، خرازیها، حاج همتها، اینها آدمهای کمی نبودند. عبدالله میثمی، پسر خواهر من بود یا رحمت الله میثمی. آقای محلاتی، اینها همگی آدمهای کیفی بودند؛ تیمسار فلاحی، ستاری که فرمانده نیرو هوایی بود، آنقدر مبتکر بود که توانسته بود نیروی هوایی را بازسازی کند، ولی در جنگ چنین شدند. جنگ تحمیلی هم همین خط را دنبال میکرد».
اما آیا خط مورد اشارهی باهنر بعداً هم در میان نیروهای سیاسی که درون حاکمیت فعالیت داشتند قابل رصد بودند؟ میثمی معتقد است که «بله!» و میگوید: «نیروها بعداً یک مقدار گیج بودند ولی ما میگفتیم که این ترورها یک خط مشخصی دارد. تا مدتی مسئولین ما متوجه نبودند که این ترورها یک خط معینی دارد و آن این است که فقط ادمهای انقلابی را دارند ترور میکنند و کاری با آدمهای مرتجع ندارند. آدمهایی که در جامعه به جناح راست معروف بودند یک نفرشان هم ترور نشد.
اتفاقاً من خودم با یکی از دوستانمان بنام آقای شیخی به دیدار مهندس موسوی که آن مقطع وزیر خارجه بود رفتیم. به ایشان میگفتم که این ترورها خط دار است و باید متوجه باشید. ایشان سؤال زیاد میکردند و ما هم دلایلمان را میگفتیم.
با تمام این احوال جز تحلیلی که خودمان دادیم، گاهی امام یک حرفهایی میزدند که عافیتطلبها خطر اصلی هستند و... یعنی زیاد ندیدیم که کسی تحلیل مشخصی در مورد این ترورها داشته باشد. بالاخره کسانی از داخل خود نظام هم از ابتدا نیروها را حذف میکردند. نهضت آزادی و... حذف شدند.
یک چیزی هم بود در مورد قصاص. سال ۶۰ مجلس شورای اسلامی به لایحهی قصاص رأی داد. جبهه ملی، بنی صدر و طرفداران بنی صدر و مجاهدین مخالفت کردند. من میگویم اگر که قصاص با تفسیری که آقای طالقانی داشت انجام میشد این مسائل پیش نمیآمد. در تورات قصاص اصل است، در انجیل اساس بر عفو است. اما قرآن سه گزینهای است؛ براساس تفسیر آقای طالقانی. سه گزینهای یعنی قصاص، دیه و عفو. توضیح اینکه اگر مثلاً کسی پدر شما را بکشد، شما باید بگویید که این قاتل اولاً برادر من است، چون مخلوق خداوند است. یعنی تصور کنید که برادرتان است و ببینید چه شده که دست به قتل زده، عصبی بوده؟ حسادت بوده؟ عقده بوده؟ مریض بوده؟ شیطان چگونه موقتاً در رگ و ریشهاش رفته؟ این باعث میشود که شما دیگر به سمت دیه و عفو روید. تفسیر آقای طالقانی اینگونه بوده. «وَلَکُمْ فِی الْقِصَاصِ حَیَاه یَاْ أُولِیْ الأَلْبَابِ» و «العفو خیر»، یعنی اگر شد در قصاص هم حیات، زندگی، شکوفایی و رشدی باشد. اینگونه که همینطور اعدام کنند معنایی ندارد. در تورات قصاص اصل است، یعنی باید کشت و اعدام کرد. ولی خب باید طوری باشد که قصاص به سمت دیه رود و دیه به سمت عفو رود. این سه گزینهای اگر از اول در جمهوری اسلامی باب شده بود شاید رویه تغییر میکرد. حالا قوه قضاییه مدتی است به این نتیجه رسیده که ما اینهمه اعدام کردیم اثر عکسی داشته. مواد مخدریها را اعدام کردند [بخشی از] بچههایشان همان راه پدر را پیش گرفتند. خانوادههای اینها را چه کسی اداره کند؟ حالا دارند بعد از تجربهها و هزینههای زیاد بجای اعدام مجاراتهای دیگری جایگزین میکنند.
اگر قصاصی که مطرح شد به شیوهای بود که طالقانی تفسیر کرد، ماجرا شکلی دیگر میگرفت. اگر مجلس لایحهی قصاص را به این صورت تصویب میکرد به نظرم خرداد ۶۰ یا هفتم تیر میتوانست یا کلاً به وجود نیاید و یا دیرتر اتفاق بیافتد. تحلیل مجاهدین هم به هر حال این بود که «بالاخره خمینی شمشیر داموکلس را بالای سرمان نگاه داشته و معلوم نیست امروز یا فردا پایین آورد و بنابراین اگر پیش دستی کنیم غافگیر نمیشویم».
وقتی هم که وارد فاز مسلحانه شدند به بچهها و اعضایشان در شهرستانها نگفته بودند. همهشان دستگیر شدند. این را اپورتونیسم تشکیلاتی میگویند؛ یعنی نیروهایی که در زیرمجموعهشان هستند را در معرضی قرار دهند که همگی نابود شوند. حداقل اگر کمی به فکر تشکیلات خود بودند به بچهها میگفتند که ما وارد فاز مسلحانه شدیم، مواظب باشید جزوه در خانه نباشد و... حتی رحم به تشکیلات خود هم نکردند».
یکی از سؤالات و ابهاماتی که هرساله از سوی برخی مطرح میشود این است که باوجود اینکه موضوع جلسه اقتصادی بوده است، اما چرا سران موتلفه حضور نداشتند، مهندس میثمی هم میگوید: «برخی اعضای موتلفه بودند، اما سرانش حضور نداشتند. آقای هاشمی هم نبود، آقای خامنهای هم از قبل توسط فرقان مجروح شده بود. اما تصور نمیکنم که سران موتلفه دخالتی در این ماجراها داشته است.
با اینحال در مورد انفجار حزب هرکسی یک چیزی میگوید؛ مثلاً میگویند هاشمی هم آمده و رفته. اما دیگر وقتی کلاهی فرار میکند معلوم میشود کار او بوده».
مسئلهای دیگر که در مورد موتلفه طرح میشود مسائلی است که مورد اشارهی مهندس سحابی هم بوده او در جاهایی از ارتباط آقای بادامچیان با حزب زحمتکشان و مظفر بقایی میگوید یا به صراحت در برخی محافل گفته بوده که بادامچیان واسطهی موتلفه و زحمتکشان بوده است. میثمی میگوید: «دکتر آیت که ارتباطش با دکتر بقایی حزب زحمتکشان محرز شد؛ من هم در این باره چیزهایی شنیدهام».
این عضو سابق و جدا شدهی سازمان مجاهدین خلق دربارهی فرار کلاهی میگوید: «مجاهدین هرکسی را که میخواستند فراری دهند، امکاناتشان خیلی زیاد بود و برایشان کاری نداشت. ولی در خاطرات سعید شاهسوندی، که خودش آن زمان عضو شوراهای نشریهی مجاهد بوده و به مرکزیت هم خیلی نزدیک بوده، آمده که اینها میخواستند انتقامی بگیرند و بیشتر هم هدفشان بهشتی بود. یعنی میخواستند که بهشتی را بزنند. آن بمبی هم که گذاشتند زیر میز خطابه بوده که بهشتی بنا بود سخنرانی کند. ولی ساختمان محکم نبوده و با یک بمب فرو میریزد».
میثمی به این سؤال که آیا فروریختن ساختمان با یک بمب دستساز طبیعی و منطقی است، میگوید: «بمب دستساز میتواند ۲۰ گرم باشد یا بیشتر؛ بمبی که در دست من منفجر شد، من را نکشت، فقط دستم را لت و پار کرد و چشمم را نابینا؛ بمب میتواند ۵۰ گرم باشد، میتواند یک کیلو باشد. بمب دستساز میتواند ۵۰ کیلو هم باشد. ساختمان کمی ضعیف بوده است.
اما آیا از حراست حزب جمهوری پس از انفجار کسی بازداشت یا بازجویی شد؟، میثمی میگوید: نه؛ کلاهی نفوذی بود و اینها نمیدانستند. او هم که فرار کرد. به همه زنگ زده بود که همه بیایید. به او هم مثل کشمیری اعتماد داشتند. گویا کلاهی از هامبورگ با شهید بهشتی ارتباط داشته. جذب مجاهدین شده بوده و کار به اینجا کشیده.
ما در نشریهی چشمانداز ایران دربارهی ریشهیابی ۳۰ خرداد ۶۰، ۸۰ مصاحبه با کنشگران تاریخ معاصر داشتیم. ۱۰ شمارهی این مصاحبهها با آقای سعید شاهسوندی بود که ایشان جزییات زیادی را دربارهی این واقعه توضیح داده است.
من امیدوارم که بازطرح این موارد درسی برای آینده باشد و چشمها و گوشهایمان را کاملاً باز کنیم. این اختلاسها و باندهایی که این روزها نگرانی همه را به خود اختصاص داده است، ریشهاش رد همین قضا و حوادث اول انلاب است. حضرت علی میگوید «چه بسا عبرتها زیاد و جمعبندی کم است»، مَا أَكْثَرَ الْعِبَرَ وَ أَقَلَّ الِاعْتِبَارَ ».
نبوی: همان حرف مرحوم سحابی را حسین منتظر حقیقی هم میزد
بهزاد نبوی هم با دیدگاه لطف الله میثمی موافق است که ترورها خط حذف باکیفیتهای نظام را دنبال میکردند و میگوید: «این را قبول دارم و اصولا هر جریانی که بدنبال براندازی یک نظام باشد، باید سعی کند افراد مفید و موثر آن نظام را حذف و ترور کند، این روشن است.
یادم میآید مجاهدین خلق تحلیلی داده بودند که «انقلاب اسلامی ایران فاقد سازماندهی و تشکل بوده و متکی به عدهای از افراد است که اگر ما آنها را بزنیم، نظام سقوط میکند». هفتم تیر را به همین دلیل شکل دادند. تصور این بود که مثلا ۱۰۰ نفر از برجستههای نظام در این گردهمایی حضور دارند و اگر ما اینها را از بین ببریم نظام سقوط میکند. بعد از ماجرای هفتم تیر این تحلیل بدستمان رسید، یادم نیست از کجا ولی من و شهید رجایی باهم تحلیل را دیدیم و فهمیدیم که هدف اینها این بوده که با ترورها سرنگونی نظام را رقم زنند.»
او البته در مورد تعبیر «مترقیها» برای حذف شدگان و اینکه تنها افراد موثر، کیفی و مترقی حذف شدند، نظر دیگری دارد و میگوید: «اگر منظور از مترقی یک جناح و طیف خاصی از طرفداران نظام و انقلاب باشد، چندان این تعبیر را دقیق نمیدانم. چون همهجور تیپی را زدند، مثلا آیت یا دیالمه را هم شهید کردند که آنها با یک تعبیری جزو مترقیها محسوب نمیشدند؛ البته اگر منظور تقسیمبندی باشد که مدنظر من است. شاید اگر بگوییم مفید و موثر دقیقتر باشد. مثلا بسیاری از ائمه جمعهای که ترور کردند اگر بعدها زنده بودند و جناح چپ و راستی بود -که احتمالا منظور بکار رفته از مترقی در اینجا این است که چپها را مترقی و راستها را غیرمترقی بدانیم- به احتمال زیاد خیلیهایشان جزو غیرمترقیها بودند، یعنی راستهای آن زمان و اصولگراهای امروز.
بنابراین تنها این توضیح را دارم که الزاما نباید افراد مترقی -با تعبیری که احتمالا مدنظر شما یا مهندس میثمی است- را زده باشند. تمام آنهایی که طرفدار انقلاب و نظام بودند و وجودشان بهنوعی مفید و موثر برای نظام بوده است را میزدند؛ با این تحلیل که نظام جمهوری اسلامی متکی به افراد است، سازماندهی ندارد و اگر اینها را بزنیم نظام سقوط میکند.»
نبوی درمورد صحبت شهید باهنر مبنی بر تصفیهی بخشی از حزب جمهوری که تعلقی به حجتیه داشتهاند و لطف الله میثمی به آن اشاره میکند، و همچنین ارتباط بخشی از موتلفه با حزب زحمتکشان و دکتر بقایی که مورد اشارهی مهندس سحابی بوده است میگوید: «اینکه شهید باهنر گفتهاند ۴۰ درصد از اعضای حزب را میخواهیم تصفیه کنیم، اولین بار است که میشنوم. من از شهید باهنر، شهید بهشتی و مرحوم هاشمی به یاد ندارم که خودم چنین چیزی را شنیده باشم. شهید بهشتی، مرحوم هاشمی، شهید رجایی و من در طول دورهی نخست وزیری شهید رجایی، جلسات هفتگی خصوصی داشتیم و در آن جلسات هیچوقت بهیادم نمیآید که چنین مطلبی را شنیده باشم. البته انتقاداتی از برخی اعضا داشتند.
ولی من آقای میثمی و مهندس سحابی را افراد صادقی میدانم و اگر خودشان اطلاعات دقیقی داشته باشند، حرفی نیست. معالوصف این را هم بگویم که در زندان نخست خود، یعنی زندان زمان شاه، دوستی داشتم بهنام «حسین منتظر حقیقی»، مقلد آقای شریعتمداری بود و الان هم ساکن آلمان است؛ انسان بسیار صادقی بود و با ما در مبارزه با مجاهدین خلق -در اوین- همراه بود. ایشان هم میگفت برخی از افرادی که در زندان با ما بودند -از همان طیف مورد اشارهی شما [موتلفه]- آنها در سالهای ۴۲ و بعد از ماجرای قتل منصور با مظفر بقایی ارتباطاتی داشتهاند. البته شخصا از این موضوع بیاطلاع هستم و از قول ایشان ذکر کردم. همان حرفی که مرحوم مهندس سحابی میزد را حسین منتظر حقیقی هم میزد. الان آلمان است و نمیدانم که همچنان آن موارد را تایید میکند یا خیر.»
نبوی در مورد اینکه آیا درمورد نخست وزیری هم چنین حرف و حدیثهایی مطرح بوده است یا خیر، میگوید: «نخست وزیری تشکیلاتی اداری بود، نه یک حزب سیاسی که بتوان گفت با کدام حزب ارتباط داشته است. ممکن است کسی در نخست وزیری کار میکرده که یکوقتی با مظفر بقایی هم ارتباطی داشته، اما من در این مورد اطلاعی ندارم».
بهزاد نبوی و خسرو تهرانی هردو از اسامی هستند که هرساله در سالگرد انفجار نخست وزیری نامشان از سوی طیفی خاص مطرح شده و معتقدند که باید نقششان در این ماجرا بررسی شود. نبوی به سوالی در این مورد و همچنین دوگانگی در برخورد با ابهامات در ابهامات انفجار حزب جمهوری و نخست وزیری پاسخ داده و میگوید: «طبیعتا این نوع موضعگیریها و برخوردها جنبهی سیاسی و جناحی دارد؛ خیلی روشن است. درواقع میتوان گفت ماجرای انفجار هفتم تیرماه حزب جمهوری اسلامی، عینا نظیر ماجرای انفجار نخست وزیری بود. چه به لحاظ تکنیک بمبگذاری و چه از نظر عوامل نفوذی -کشمیری و کلاهی - که هردو عامل مجاهدین خلق بودند. اتفاقا نفوذ یک عامل مجاهدین خلق در حزب مهمتر از نفوذش در یک سازمان دولتی و اجرایی است. در یک سازمان دولتی و اجرایی مراحل گزینشی علیالقاعده نباید مثل یک حزب باشد.
بعضا گفته شده است که ماجرای حزب جمهوری کار مظفر بقایی بوده، یا از طریق بعضی اعضای حزب کار ایشان بوده است؛ این اظهارنظر همانقدر بیوجه است که بگویند انفجار نخست وزیری مثلا کار خسرو تهرانی و بهزاد نبوی بوده است. شاید یکی از دلایلی که در این مورد خیلی کار میشود این باشد که بعد از انفجار نخست وزیری تازه قوه قضاییه از هم پاشیده بود و هنوز قوام خود را پیدا نکرده بود، رئیس جمهور و نخست وزیر هم در یک حادثه از بین رفتند. شاید من و آقای تهرانی بخاطر احساس مسئولیت اضافی خودمان در پیگیری حادثه بسیار فعال بودی. البته ما کاملا با آقای موسوی اردبیلی -که رئیس وقت قوه قضاییه بود- هماهنگ بودیم. آنموقع وزارت اطلاعاتی وجود نداشت، وزارت اطلاعات همان اطلاعات و تحقیقات نخستوزیری بود که آقای خسرو تهرانی در راسش بود. یعنی کار بیربطی هم نمیکردیم و جز ایشان کسی نبود که این کار را بکند. از قوه قضاییه هم نماینده دعوت کرده بودیم، حتی از مرحوم مهدوی کنی که آنموقع نخست وزیر موقت بود خواسته بودیم که نمایندهای معرفی کند تا بیاید و پیگیری کند. یعنی قوه قضاییه نماینده داشت، آقای مهدوی کنی بعنوان نخست وزیر نماینده داشت، آقای خسرو تهرانی هم معاون نخست وزیر در امور تحقیقات و اطلاعات بود، من هم بعنوان وزیر مشاور در امور اجرایی مسئول ادارهی نخستوزیری بودم. من و آقای تهرانی، هردو شاهد عینی انفجار بودیم و بالطبع حضور چشمگیری در پیگیری ماجرا داشتیم. خود ما هم جزو اولین کسانی بودیم که فهمیدیم کشمیری زنده است. بعدازظهر روز تشییع جنازه فهمیدیم که او زنده است.»
نبوی در مورد چگونگی مطلع شدنشان از زنده بودن کشمیری میگوید: «دوستان دفتر اطلاعات و تحقیقات نخست وزیری بعد از تشییع جنازه میروند اتومبیل کشمیری -که در خیابان خورشید، کنار نخست وزیری در خیابان پاستور پارک میشد- را بردارند و به خانوادهاش بدهند. اینها میدانستند که جای سوییچ اتومبیلش کجاست. سراغ سوییچ میروند و میبینند چیزی نیست؛ به خیابان خورشید میروند و میبینند اتومبیلی هم وجود ندارد. از اینجا میفهمند که این اتومبیل رفته. اتفاقا من و آقای تهرانی در محل دفتر اطلاعات تحقیقات نخستوزیری نشسته بودیم، دو نفر بودند که آمدند و به ما گفتند که «چه نشستهاید! کشمیری عامل نفوذی بوده؛ چون نه اتومبیلش هست و نه سوییچش. سوییچ در نخستوزیری بوده و بنابراین خودش بوده که سوییچ و اتومبیل را برده». اینگونه متوجه شدیم و حتی تا سه روز -با هماهنگی آن هیئتی که نمایندهی قوه قضاییه، نمایندهی آقای مهدوی و خود اقای تهرانی و من عضوش بودیم- سعی کردیم این خبر را منتشر نکنیم و تلفنهای خانهی مادر کشمیری را شنود کنیم. شنود هم گذاشته شد و تا سه روز اول مدام گریه و شیون بود و اگر درست خاطرم باشد از روز سوم یا چهارم دیدیم که مادرش پشت تلفن میخندد. معلوم شد خبردار شده است پسرش زنده است. یعنی به گواه شنودهایی که ضبط شده است، مادر کشمیری تا روز سوم یا چهارم خبر نداشت که شهید نشده و بعدا مطلع شد.
تا آن زمان که این اتفاق بیافتد ما تمامی کارکنان دفتر اطلاعات و تحقیقات، همکاران و دوستان کشمیری را برای تسلیت گفتن و سرسلامتی به منزل او فرستادیم، تا زمانی که فهمیدیم به خانوادهاش گزارش رسیده کشمیری زنده است.
باید بگویم که اصلا بهیادم نمیآید کشمیری را در نخست وزیری دیده باشم. حتما عبوری یا جایی دیده بودم اما هرگز چهرهاش در ذهنم نبود و هنوز هم نیست، هرچه تلاش میکنم بهیاد نمیآوردم. لذا اصلا شناختی از کشمیری نداشتم، معالوصف چون میخواستند من را هم بزنند اینگونه تبلیغ شده است که جزو کسانی هستم که در انفجار نخستوزیری نقش داشتهام.»
این فعال سیاسی در ادامه ماجرایی از دیدار خود و آقای عسگراولادی در حج را روایت میکند: «خاطرم هست سال ۸۲، مجلس ششم بودم. یک سفر عمرهی حج داشتیم که من و همسرم از آقای کروبی خواهش کردیم ما را به همراه خبرنگاران پارلمانی رسانههای مختلف به عمره بفرستند. هزینهاش را خودمان میدادیم، اما میخواستیم در این کاروان باشیم. دوستی بنام آقای دمیرچی همسفرمان بود که خبرنگار پارلمانی روزنامه رسالت بود. ایشان در سفر اصرار زیادی کرد که «آقای عسگراولادی هم الان در این سفر هستند و باهم دیداری داشته باشید». تصور میکرد که خدای ناکرده ما باهم مشکلی داریم و مثلا میخواست آشتیمان دهد. من هم قبول کردم و گفتم اگر آقای عسگراولادی هم موافقاند هیچ مانعی نمیبینم و دیدار خواهیم کرد.
برنامه گذاشت و در جایی که خودش مستقر بود خدمت مرحوم عسگراولادی رسیدم و دیداری با ایشان داشتم. ملاقات بسیار خوبی بود و راجع به همهچیز صحبت شد. از جمله به ایشان گفتم: «آقای عسگراولادی! خوب است شما به دوستانتان بگویید که الزاما لازم نیست بهزاد نبوی قاتل باشد، دزد باشد، فساد اخلاقی داشته باشد یا جاسوس باشد تا افکارش غلط و بد باشد. میتواند هیچکدام از اینها نباشد اما افکارش فاسد باشد.» گفتم: «البته در میان طیف ما هم این رفتارها پیدا میشود ولی در میان دوستان شما خیلی بیشتر است؛ سعی میکنند برای از میدان بدر کردن رقیب قتل، جنایت، دزدی، جاسوسی، فساد اخلاقی و انواع اتهامات را به طرفشان بزنند و رقیب را از این طریق از میدان بدر کنند. نمیدانند که کسی میتواند هیچکدام از این اشکالات را نداشته باشد ولی از نظر فکری غیرقابل قبول باشد.» همانطور که من خیلی به آقای عسگراولادی احترام میگذاشتم و در مجموع او را آدمی صادق و سالم میدانستم اما معتقدم که افکارش، افکار درستی نبوده است. میتوان اینگونه با قضیه برخورد کرد. ایشان خیلی تایید کرد و گفت که «من هم همین اعتقاد را دارم و اصلا نبایستی بخاطر اینکه با کسی بهلحاظ فکری مخالفیم، الزاما او را متهم به همهچیز کرد». خدا ایشان را رحمت کند ولی خودشان هم به این موضوع خیلی پایبند نشدند؛ چون یادم است در زندان که بودم مصاحبهای کرده و گفته بود «امام پروندهی انفجار نخست وزیری را مختومه اعلام نکرد و مسکوت گذاشت. درحالیکه گزارش دادستان وقت -که مکتوب روی پرونده هست- میگوید که امام دستور مختومه شدن پرونده و اتفاقا رسیدگی به حال و روز آن کسانیکه پرونده را ساختند داده است؛ حتی گفتهاند خودم افرادی که پرونده را ساختند بازجویی میکنم.
در نهایت منظور اینکه ما متسفانه روش مبارزه و رقابت سیاسی را بلد نیستیم. برای کوبیدن رقیب و حریف خود حاضریم که به هر تهمت و افترا و بهتانی دست زنیم. البته بعضی از کسانیکه ادعای مسلمانی هم دارند، معتقدند برای زدن و از صحنه بدر کردن مخالف -یعنی کافر، مرتد یا دشمن اسلام- به هر مکر و حیله و تهمت و افترایی میشود دست زد. متاسفانه با این رویه اول بهزاد نبوی تبدیل میشود به صدام، چون درمورد صدام میگویند هر حرف دروغ و راستی زده شود مباح است، بنابراین اول بهزاد نبوی میشود صدام و بعد هم هرچه خواستند درموردش میگویند؛ مبنای شرعی هم برای این عمل خود میتراشند؛ که این شرع را من قبول ندارم.»
نبوی در پایان خاطرهی خود از روز انفجار حزب جمهوری اسلامی را روایت میکند: «من و شهید رجایی آن شب تا صبح بیدار بودیم. بعد از انفجار، ابتدا در دفتر شهید رجایی دائم اخبار را پیگیری میکردیم؛ شهید رجایی آنجا به مرحوم شهید نامجو -که فرماندهی دانشگاه افسری بود- زنگ زد.
تحلیل مجاهدین خلق درمورد زدن کادرها تازه بهدستمان رسیده بود. نگران شدیم و فکر کردیم که باید الان به نیروی مسلحی که صد درصد مورد اعتماد است آمادهباش دهیم. تنها نیرویی که آنموقع میشناختیم -چون فرماندهی کل قوا با بنیصدر بود که فراری شده بود- شهید نامجو بود. شهید رجایی به شهید نامجو تلفن کرد که «اوضاع حساس است» دانشکده افسری هم اولین دورهای بود که بعد از انقلاب گزینش شده بود و تقریبا بهتر از جاهای دیگر بود. شهید رجایی دوستانه از شهید نامجو خواست که تمام کادر دانشکده افسری را آماده باش دهد و مراقب باشد که اگر تحولی رخ داد بتواند مقاومت کند.
شب هم همهمان در نخستوزیری خوابیدیم. بسیاری دیگر از اعضای دولت آمدند و تا صبح آنجا بودیم. صبح روز بعد هم شهید رجایی آن مصاحبهی معروف را برمبنای همان تحلیل مجاهدین خلق کرد که «اینها فکر کردهاند با زدن ۷۲ نفر میتوانند انقلاب ما را فلج کنند درحالیک ما کابینهای ۳۵ میلیونی داریم» آن مصاحبه را در نخست وزیری در حالیکه من هم کنارشان بودم با رادیو انجام دادند. خیلی هم مفید و روحیهبخش بود.