سولماز ایکدر - زیتون
دستش که زیر لباسم رفت٬ میدانستم چیزی غلط است اما کوچکتر از آن بودم که بدانم چه چیزی و چرا.
هنوز هفت ساله نشده بودم که مرد جوانی از اقوام به هوای دیدن منظره تهران در یک میهمانی خانوادگی به پشت بامم برد و به من تجاوز کرد.
هیچ کدام از آن لحظات درد و تحقیر بعد از سی سال از خاطرم نرفته است؛ اما پررنگترین خاطرهام سوالی بود که دائم در ذهنم تکرار میشد «چرا؟»
سوالی که هنوز هم پاسخش را نیافتم.
از تجاوز بدتر اما شماتت بزرگترها بود؛ کسانی که سعی کردند در میانه آن مهمانی موضوع را مخفی کنند و مرا برای رفتن با او به پشت بام دعوا کردند؛ یا برای لباسی که تنم بود. لباسم پیراهنی صورتی با دامن چیندار بود که داییام سوغات آورده بود. آن لباس را جلوی چشمانم دور انداختند؛ هرگز نفهمیدم چرا؟
آن مرد بعدها با یک ازدواج فامیلی نسبتی نزدیکتر یافت و من مجبور بودم به مناسبتها مختلف او را ملاقات کنم٬ در هر ملاقات عرق میکردم٬ صدایم میلرزید و دوباره احساس میکردم که کثیف شدهام؛ هربار در طی سالهای طولانی این حس کثیف بودن تنم در من زنده میشد.
از آن روز که به واسطه یک هوس از دوران کودکی خارج شدم؛ سی سال میگذرد و من همچنان با عوارض آن دست به گریبانم. هنوز هم اگر در محیطی عمومی دست غریبهای به تنم بخورد٬ تمامی آن لحظات دوباره برایم تکرار میشود. هرگز با رفتن به آرایشگاه یا ماساژ گرفتن کنار نیامدم؛ چون از هر گونه لمس شدن توسط غریبهها پرهیز میکنم.
سالهاست که در هیچ محیط عمومی چشمانم را نبستهام چون آن شب او ازم میخواست تا چشمانم را ببندم. اگر جایی چیزی در مورد مورد تجاوز یا تعرض قرار گرفتن کسی دیگری بخوانم حتی به حمام میروم و دیوانهوار خودم را میشویم.
برای مدتهای طولانی به روانشناس و روانپزشک و مشاور مراجعه کردم٬ تراپی شدم٬ دارو خوردم اما هنوز هم در روابطم با آدمها نمیتوانم نرمال رفتار کنم؛ انگار که از سیارهای دیگر به زندگی زمینیان مینگرم٬ سیاره مورد تجاوز قرار گرفتهها٬ قربانیان.
حاصل سالها تداوی اما این بود که بتوانم در مورد اتفاقی که افتاده بود صحبت کنم؛ سرم را بالا بگیرم و از اینکه مورد تجاوز قرار گرفتهام صحبت کنم.
مخاطبینم سالها پس از شنیدن این داستان به چشم یک هرزه به من مینگریستند٬ میشنیدم در پشت سرم چهها نمیگویند یا در بهترین شرایط فکر میکردند که دروغ میگویم.
آن روزها هیچ قربانی تجاوز یا تعرضی روایتش را نقل نمیکرد؛ چون اسباب سرشکستگی بود.
چند سالیاست که اما وضع بهتر شده است؛ دیگر یک قربانی تجاوز یا تعرض مجرم نیست. هرچند که همچنان در چشم مخاطبین اگر سرزنش نه که حداقل ترحم میبینم. اما در قامت یک قربانی که برای شکستن تابوهای مربوط به تجاوز به گفتن تجربه دردناکم ادامه میدهم.
تغییر نگرش نسبت به قربانیان تجاوز و تعرض محصول تلاش همگی ماست که قربانی بودیم اما زندگی در نقش قربانی تا آخر عمر را نپذیرفتیم٬ تکتک تلاش کردیم تا این دیوار غیر منصفانه را فرو بریزیم.
اگرچه یک آرزوی بزرگ بر دلم ماند؛ تا زمانی که ایران بودم جسارت اینکه در چشمان متجاوزم نگاه کنم به او بگویم لحظهبهلحظهاش را به خاطر میآورم را نیافتم؛ خروج اجباری از ایران نیز باعث شد حسرت دیدن چشمانش شاید برای ابد بر دلم بماند.
داستان اما به صرف روایت «مورد تجاوز قرار گرفتم» خاتمه نمییابد. یک سر این روایت٬ یعنی من٬ پس از سالها تلاش توانستم از آنچه برم گذشته بود بگویم یا بنویسم٬ سر دیگرش اما بیهویت باقی مانده است.
در بهترین حالت تا امروز در مورد نسبتش توانستهام با دوستان نزدیکم صحبت کنم٬ گویی او اسمی ندارد.
هنوز هم نمیخواهم یا نمیتوانم اسمش را بر زبان بیاورم. میدانم دلایلی مانند اینکه او یک همسر است٬ یک پدر است٬ عمو و دایی است٬ دلایل قابل قبولی برای مخفی نگاه داشتن هویتش نیست.
ین فرد متجاوز است که باید نگران تاثیر عملش بر اطرافیانش باشد نه قربانی تجاوز اما باز هم چیزی مرا به سکوت وا میدارد. چیزی که به رغم آنکه این یادداشت را نوشتم تا برای اولین بار هویت متجاوزم را افشا کنم٬ باز هم از گفتن نامش بر حذرم میدارد. شاید روزی دیگر، در یادداشتی دیگر، جسارتش را یافتم.