ديده ايد که وقتی شب و تاريکی و فضائی ناشناس، به ناگهان مسافری ره گم کرده را در محاصره می گيرند او چنان دچار ترس می شود که بی اختيار صدا بلند می کند و، در عين حال، برای اينکه ترس اش را پنهان کند، آوازی می خواند که هول و ترس در آن لب پر می زنند؟ و مگر اين واقعيت که سردمداران رژيم اسلامی مسلط بر ايران اينگونه با عجله و بدون برگزاری دادگاه تجديد نظر و صرفاً بر اساس اعترافات نويد افکاری، قهرمان کشتی کشورمان، که خود اعلام داشته بود که در زير شکنجه وادار به اعتراف شده، او را به دار آويخته اند صرفاً ناشی از شدت ترس عميق اين جانيان از فوران خشم مردم بجان آمدهء کشور نيست؟
اينها زمانی نمی ترسيدند و می کشتند، چون رژيم شان برآمده از يک شورشِ انقلاب نام گرفته بود و هنوز پايگاه مردمی وسيع داشتند؛ اما اکنون می ترسند و می کشند به اين خيال که با هراس افکنی در دل جوانان ايران آنها را از بخيابان آمدن، سينه سپر کردن و جان تقديم ملت نمودن باز می دارند. و چه تفاوت بزرگی است بين نترسيدن و کشتن، و کشتن از سر ترسيدن آن يکی فواره ای است که يال سرکشی بی محابا دارد و اين يکی سرنگون شدنی است که تا اعماق کثافت زدهء زباله دانی تاريخ فرو می ريزد.
اين جانيان اکنون دريافته اند که تاريخ فرا رسيدن نوبت آنها را اعلام داشته و می دانند که تنها تا زمانی که مردم به خيابان نيامده و مصرانه اضمحلال رژيم را طلب نکرده باشند فضای بين المللی به سوی حمايت از مردم تمايل پيدا نمی کند. آنها می دانند که بين شورندگی مردم و ايجاد فضای مساعد بين المللی رابطه ای مستقيم وحود دارد. به چشم و تجربه ديده اند که، وقتی چهار دهه پيش مردم به خيابان آمدند، جهان از رژيم شاهنشاهی برگشت و ابراهيم يزدی شتابان مأمور شد تا يک آخوند دو ريالی را به پاريس ببرد و يک حرف و دو حرف بر زبان اش بگذارد، و او نيز، با خدعه و نيرنگ، سخنان تلقينی را بلغور کند و رهبر خوانده شود و مفت و مجانی رژيمی را که تا بن دندان مسلح بود تحويل بگيرد.
آن روز مردم دچار شور مذهبی و اعتماد به روحانيت بودند و بيرون آمدند تا سياهی لشگر يکی ديگر از سناريوهای برنامه ريزان امريکا و اروپا شوند. اما امروز اين جوانان بجان آمدهء ايران اند که، عليرغم حمايت اروپائی و روسی و چينی از جنايتکاران مسلط بر ايران، رفته رفته و در هر فرصتی راه خيابان پیش می گيرند و در پی امکانی هستند تا ديوارهای کاخ جانيان اسلامی را بر سرشان خراب کنند.
اين جنایتکاران فاسد و دزد می دانند که اين بار به خيابان آمدن جوانان ايران با آنچه چهل سال پيش رخ داد متفاوت است. آن زمان شاه از سلطنت دل کنده بود و، دچار يأس، دل آدم کشی نداشت. آن زمان کارتر در امريکا و رهبران سیاسی در اروپا پشت خمينی ايستاده بودند. آن زمان ژنرال هويزر را فرستاده بودند تا ارتشی شاه از دست داده را از نشان دادن واکنش باز بدارد. اما اکنون هر نظامی ايرانی شرافتمندی نيز منتظر است که امکانی پيش آيد تا، پیش رونده در صف آغازين حرکت مردم، دمار از روزگار ملايان و آقازاده ها و اعوان و انصارشان در آورد.
اينک ترس تا مغز استخوان اين اجامر و اوباش رخنه کرده است. از سايهء خود هم می ترسند و از ترس فريادِ «می گيريم و می بنديم و شکنجه و اعدام می کنيم» سر داده اند تا، با پراکندن ترس، دل بيرون آمدن از خانه را از جوانان ايران بگيرند. اينک زمانه از آنان برگشته است و رقص پيکر نويد افکاری بر سر دار، در واقعيت خود رقص مرگ اين نابخردان جنايتکار است. او - حتی اگر به دست خويش يکی از اين بدکاران را به سزای خود رسانده باشد، که منکر اين امر بوده است - آرش ديگری می تواند باشد که، با ايثار جان خويش، به آن تاريخ پر از اشاره و نمود و نمادی می پيوندد که صفحات اش مشحون از نام دليران يک سرزمين تاريخی است.
نه! کشتن نويد (چه اسم پر معنائی!) از سر قدرت نيست، از سر ترسی است که بزدلان به هنگام مرگ محتوم خويش دچار اش می شوند! اين نوید نيست که با جان خود بر طناب دار بوسه می زند، اين بزدلان جنايتکار رژيم اسلامی اند که می دانند بزودی نوبت آنان فرا خواهد رسيد تا بر طناب مکافات خویش بوسه زنند و در ايران تازه ای که پوست می اندازد تا تازه و جوان شود، و زندان سیاسی را ويران و اعدام را لغو می کند، بقيهء عمر نکبت زدهء خويش را به ذلت و خاری بگذرانند و نفرين تاريخی ملتی را در هر دم و بازدم کثيف خويش به ياد آورده و در حهنمی که خود افروخته اند جاودانه بسوزند.
ای دریغا نوید افکاری، م. سحر