تا پیش از فراگیر شدنِ فرهنگ غربی و جهانی شدنِ نگرشِ آن، مردمان هر سرزمین، هستی شناسی و نگرشِ زیستی ویژهی خود را داشتند و جهان را از چشم اندازِ نیازهای زیستی خود، با چشمداشت به پاسبانی از زیستبوم و طبیعت بومی و پایداری آن مینگریستند. این چگونگی سبب میشد که اهالیِ هر حوزهی زیستی، نگرشِ بومی خود را برپایهی ارزشهای خود شکل دهند. ارزش هایی که زمینه سازِ شیوهی کرداری آنان و نیز داد و ستد آنها با زیستبومشان بود. اما از زمانی که کشتیهای غول پیکرِ کشورهایی چون انگلیس، فرانسه، اسپانیا، پرتغال، ایتالیا، بلژیک، هلند، دانمارک و پس از آن امریکا، بسوی کشورهای دیگر روانه شدند و برساختههای صنعتی و راهها و رسمهای زیستیِ غربیان را به سرزمینهای دیگر بردند، اندک، اندک نگرشِ زیستیِ غربی، جایگزینِ همهی نگرشهای بومی دیگر شد و ارزشهای بنیادی فرهنگِ غربی در همه جا جهانی پنداشته شد. اکنون دیگر در ذهنِ مردمانِ همهی کشورها، زندگی بهتر، پیوندِ یکراستی با مصرفِ بیشتر دارد و پول پرستی و رقابت در برتری جویی مالی در بازار، راز رستگاری پنداشته میشود. اکنون دیگر کمتر کسی شرزهی به پرسش گرفتنِ این ارزشهای همه پذیر را دارد، بویژه که در پندارهی همگانی، نگرشهای دیگر، آزموده و شکست خورده انگاشته میشود و اگر کسی سخن از درنگیدن دربارهی آنها کند، حکومتهای شوروی، جمهوری اسلامی و کره شمالی را به او یادآوری میکنند.
هدف من در این یادداشت، ارزشداوری دربارهی نگرشِ زیستی ویژهای نیست. آنچه میخواهم بگویم این است که یکی از بزرگترین گرفتاریهای کشورهای پیرامونی در جهان کنونی، نداشتنِ نگرشِ زیستیِ بومی ست. نبودِ این نگرش، هرگونه کوشش در خودیابی، خودشناسی، و یافتنِ جایگاه و پایگاهِ قومی، ملی و استراتژیکِ مردمانِ کشور را بی بها میکند. برای روشنگری آنچه میگویم، بهتر است نمونهای بیاورم. بریتانیا جزیرهای کوچکی در اروپاست که نگرشِ زیستی ساکنان آن را نیازهای آنان و جایگاه جغرافیایی آن جزیره شکل داده است. نخستین ویژگیِ ساکنانِ هر جزیره، "ذهنیتِ جزیره ایِ" آنهاست. این گفتمان را خودِ انگلیسیها از دیرباز دربارهی خود بکار برده اند- (Island Mentality) - و آنرا دربرگیرندهی خوشهای از پندارهها و انگارههای بنیادی در پیوند با خود میدانند. جزیره، تکهای خشکی در دل دریاست که نه میتوان دیوار بدورش کشید و دروازهای برایش ساخت و نه مرزبانانی شبانروزی دورادور آن گماشت تا از یورشِ بیگانگان در امان بماند. این گرفتاری، آگاهی از امنیت مرزی را در ذهن مردم بالا میبرد و به لیست ویژگیهای ذهنیتِ جزیرهای میافزاید. آنگاه پرتوی از این آگاهی به نگرشِ زیستی راه مییابد و سبب میشود که کشورهایی مانند بریتانیا و ژاپن، داشتن نیروی دریایی بزرگ و نیرومند را بخشی از استراتژی امنیتی خود بدانند. در این چگونگی، نگرش زیستی را نیازهای زیستبومی و کمبودهای آن شکل میدهد. جزیره نشین با توجه به محدودیت زمینِ مناسب برای کشاورزی در گسترهی زیستی خود، ناگزیر از خریدِ بسیاری از فرآوردههای کشاورزی و صنعتی از کشورهای دیگر است. پس باید اقتصادی صادرات- محور و نیروی کاری ماهر و ویژه کار داشته باشد تا بتواند بازارهای جهان را میدانِ فروش تولیداتِ خود کند. این که کشورهایی مانندِ انگلیس و ژاپن در سده بیستم در زمرهی بزرگترین کشورهای صادر کننده به بازارهای جهانی بودند، ریشه در برنامه ریزی روشمندِ دولتهای آن دو کشور، در پرتوِ نگرش زیستی کارآمد در هریک از آن کشورها دارد.
نگرشِ زیستی در بریتانیا، از آغاز سدهی ۱۸ میلادی تاکنون، در راستای نیازهای مردمِ آن جزیره، کشوری را پدید آورد که یک سده پس از برقراری حکومتِ سراسری در سال ۱۷۰۷، بزرگترین امپراتوری جهان در سراسرِ تاریخ خوانده شد. تا پیش از شکل گیریِ دولت ملی، هر گوشهای از بریتانیا در دستِ حکمرانی محلی بود و هر کشور اروپایی که آهنگِ تسخیر این جزیره را داشت، پیش از آغازِ یورش خود با یکی از این حکمرانانان انگلیسی برای غلبه بر حکومتهای ملوک الطوایفی دیگر، تبانی میکرد. هنگامی که این چگونگی بعنوان بزرگترین گرفتاریِ امنیتی شناخته شد، نیاز به دولتی مرکزی، ملی و سراسری پدید آمد. این دولت از اوانِ دههی ۱۸ میلادی تاکنون همهی نیازهای پایدار و دگرگون شوندهی کشور را بررسی، شناسایی و رده بندی کرده است و پیگیری آنها را در برنامههای سیاستهای کلان دولتها گنجانده است. برای نمونه، این نکته که کشاورزی تنها حوزهی کشت وکار نیست بلکه سویهای امنیتی هم دارد که باید هرگونه برنامه ریزی در این گستره را با چشمداشت بدان پی گرفت. یا این که اگر قرار است صادرات، هسته کانونیِ اقتصاد باشد، نیروی کارِ ماهر و نیز زیرساختهای موردِ نیاز و نیز شبکههای بازاریابی و کیفیت پایی و پشتیبانی صادرات، همگام و همراهِ تولید و پخش و فروش باشد. و هم این که جزیرهای که برای ماندگاری نیاز به داد و ستد با جهان دارد، باید همه راههای ترابری؛ یعنی زیرزمینی، زمینی، آبی، خاکی، هوایی و سایبری نیز داشته باشد.
آنچه دربارهی بریتانیا گفته شد را در پیوند با کشورهای صنتعی دیگر نیز میتوان گفت. اما این چگونگی را در پیوند با کشورهای پیرامونی که وابستگان اقتصاد جهانی هستند و نه پیوسته بدان، نمیتوان گفت. نمونهی کشورهای پیوسته، بیشترِ کشورهای اروپایی، امریکای شمالی، چین، ژاپن و کره شمالی ست. اما کشورهایی که از آغازِ انقلابِ صنعتی اروپا تاکنون، موادِ خام صنایع کشورهای پیوسته را تولید کردهاند، کشورهای وابسته باید خواند. لیست این کشورها، دربرگیرندهی بیشتر کشورهای نفتی، کانی و کشاورزی ست. بزرگترین تفاوتِ این کشورها با کشورهای گروه نخست این است که همهی دگرگونیهای آنها، از شهرسازی، تا صنعت، خدمات، نظامیگری و شیوههای زیستی، واکنشی و بی برنامه بوده است. همهی روندها و رویدادها در هرکشورِ پیرامونی، با چشمداشت به نیازهای کشورهای کانونی که موادِ خام آن کشور را میخرند شکل میگیرد. بسیاری از این کشورها سالها مستعمرههای کشورهای جهانخوار بودهاند و مردمان آنها هیچ نقشی در آنچه بر و در کشورهایشان گذشته است، نداشتهاند. کشورهای دیگر، مانندِ ایران نیز که مستعمره نبودهاند، در چنگالِ دیکتاتورهای دست نشاندهی ابرقدرتهای نظامی و اقتصادی بودهاند و سیاستهای خـُرد و کلانشان را نه نیازهای مردم و کشور بلکه آنچه جنگهای گرم و سرد میان ابرقدرتها اقتضا میکرده است، شکل میداد و میدهد. از اینرو، مردم این کشورها هرگز در ادارهی حکومتهای خود درگیر نبودهاند. این چگونگی سبب شده است که در کشورهای پیرامونیِ وابسته، هرگز زمینه و زمانی برای اندیشیدن به کیستی خویش و چیستی جهان پیش نیاید و گفت و نوشت دربارهی گیرهای حقیقیِ کشور، "اکیداًممنوع" باشد و گیرنماهای دروغین و واسمهای جای گیرها را در گسترهی همگانی بگیرد. چنین است که کشور ما هرگز نگرشِ زیستیِ بومی نداشته است. کشوری هم که چنین نگرشی را ندارد، نه میتواند ملت به معنای مدرن داشته باشد و نه چشم اندازی بسوی آینده. داشتن چشم انداز، نیاز به مکانیزمِ هستی شناسی ملی دارد تا کیستی ملت، هویت ملی و سودِ ملی و فراتر از همه، همزیستی مردمان کشور را با همکاری نمایندگانِ همهی مردم تعریف کند و جایگاه کشور را در جغرافیای سیاسی، اقتصادی و استراتژیک به شیوهای روشمند و نهادین نشان دهد.
در نبودِ نگرش زیستی، اگر بخواهیم با خودمان روراست باشیم و رشتههای ترفند و فریبی را که به دست و پای ذهنمان بستهاند و بستهایم، بگسلیم و رها شویم، باید بگوییم که ما ایرانیان نیز مانندِ همهی مردمِ سرزمینهای پیرامونی، هنوز سر از خوابِ گرانِ هزارههای افسانهای برنداشتهایم و پا به جهانی که در آن انسان "در" جهان است نگذاشتهایم. ما همچنان "با" جهان هستیم و رفتارها و کردارهایمان، واتابهای واکنشی به شرایط زیستی و زیستبومیِ دور و برمان است. آن که با جهان است، هستیاش زایش و آیش و رویش و روشی خودکار و بی دغدغه و بی پرسش دارد. زندگی چنان جانداری پیش بینی پذیر است و لگاریتمِ رفتارها و کردارهای او را میتوان با حساب و کتاب بدست آورد. اما آن که خود را "در" جهان میپندارد، کُنشوری آزاد و برنامه ریز است و زندگی را گزینههای ارادی خود میداند و آگاه است که در هرگام، دایرهای سیصد و شصت درجه برای گزینه سمت وسوی جابجایی و رفتنِ خود دارد. او خود را در سویی و جهان را در سویی دیگر میانگارد و آنرا میدان کُنشها و کوششهای خود - به گونهای که میخواهد - میپندارد.
آگاهی از حسِ بودن در جهان، پیوندِ یکراستی با تجربه زیستی انسان و شیوهی نگرش فرهنگی آدمی دارد. هرچه جهان نگری آدمی افسانهای تر باشد، آگاهی او از خویش و جهان اندکتر است و مرزِ میان خود و پدیدههای دیگر برایش ناروشنتر. تنها آنان که خود را در جهان میپندارند، درگیرِ پرسشهای جاودانهای که به ذهنِ انسانِ آگاه و دانا میرسد، میشوند. این پرسشها دربارهی کیستیِ انسان و چیستی جهان است. پیآیندِ این پرسش که من کیستم؟، پرسشهای دیگری از این دست است؛ جهان چیست؟ من چه پیوندی با جهان دارم؟ من چگونه پیوندی با جهان باید داشته باشم؟ آیا اکنون در آنجایی که باید باشم، هستم یا نه؟ اگر نیستم، کجایم وچرا؟ اگرهستم، چگونه باید باشم؟ اگر نیستم، چرا نیستم و چگونه باید به آنجا برسم؟ هریک از این پرسشها را در پیوند با هویتِ فردی و اجتماعی میتوان و باید از خود کرد و هریک را نیز پاسخ داد. آنچه بُحرانِ هویت نام گرفته است، هم ناتوانی از رسیدن به این پرسش هاست و هم، رسیدن و پاسخهای نادرست بدانها دادن. آنچه میتواند فرد را در رسیدن به این پرسشها و یافتن پاسخ بدانها یاری کند، نهادهای آموزش و پرورش و رسانههای همگانی در جامعهی دموکراتیک است. اگرچه خانواده، نخستین آموزشگاه جهان نگری و معناشناسی انسان است، اما آموزش و پرورش نقش بنیادی تری در شکل گیریِ نگرشِ زیستی انسان و ساختار هویت او دارد، زیرا که پدر و مادر نیز خود از کارگاهِ شکل دهندهی آموزش و پرورش که ماشین انسان سازی در هر جامعهی مدرن است، گذشتهاند و هویت خود را در پرتو ارزش هایی که از آن آموختهاند، شکل دادهاند.
بله، آموزش و پرورش، نهادِ انسان سازی ست که در هرجامعهی آزاد، افراد را از کودکی در شکل گیری هویت و آگاهی از جایگاهشان در ساختار طبقاتی جامعه و جهان یاری میکند. اما چون این نهاد در کشورهای غیرِ دموکراتیک، ماشین برده پروری برای حکومتها میشود و رسانههای همگانی نیز پایگاه هایی برای گمراه کردن مردم میباشند، بُحرانِ هویتِ فردی و اجتماعی، همیشه یکی از ویژگیهای پُرنمای ذهنیتِ مردمِ کشورهای پیرامونی ست. نمونهی ایرانی این چگونگی در روزگارِ کنونی، کوشش حکومتِ در بازنویسی تاریخ و ارائهی تعریفِ تازهای از انسان با هویت اسلامی ست که در عمل به پرورشِ لشکرهای بزرگی از سپاهی و بسیجی و ولایی و فدایی و مکتبی و ذوبی و موجی کشیده شده است. در برابرِ این گروهها نیز، شمار بی شمارنمای دیگری از جوانان وازده از همه چیز و همه جا هستد که میتوانند آذوقهی انسانی هرگونه آسیب و آشوبِ اجتماعی و شورشهای خیابانی شوند. این گونه، آموزش و پرورش، بعنوان نهادی مدرن، بجای آنکه کارخانهی شهروندسازی باشد، حوزهی پرورشِ مردان و زنانی بی هویت، بی آرمان، بی آینده و پیرو شده است. البته این داستان با آمدنِ این حکومت آغاز نشده است اما اکنون شتابِ بیشتری بخود گرفته است.
چنین است که هرجا که از آزادی خبری نیست، از آگاهی نیز نشانی نیز نمیتواند باشد. از اینروست که میگویم بُحرانِ هویت و ناآگاهی از جایگاه خود در جهان، یکی از بنیادی ترین ویژگی مردم کشورهای پیرامونی ست. این بُحران چنان ما را گمراه کرده است که چون بازتابهای اقتصادی و فرهنگی کشورهای غربی بسوی کشورِ ما نیز سرریز شده است و ما را مصرف کنندهی فراوردههای خود کرده است، ما نیز خود را درگیر در جهانِ مدرن و شهروندان آن میدانیم. این توهّم سبب شده است که ما اکنون بیش از صد و اندی سال است که ناخشنود از جایگاه و پایگاه خود در جهان، بسیار جدی از خودمان میپرسیم که؛ ما چه کم داریم که از کشورهای اروپایی عقب تریم!؟ البته با اندکی درنگ در آنچه میپرسیم، میتوانیم از خود بپرسیم که؛ ما؟ کدام ما؟ چه کسی و در کجا نشان داده است که از آغاز مایی در کار بوده است؟ این ما از کی شکل گرفته است و ویژگیهای آن چیست و دربرگیرندهی چه کسانی با چه ویژگیهای همگون و مشترکی میشود؟ همین پرسشها را دربارهی گفتمانِ "عقب افتادگی" نیز میتوان کرد. مگر ما تاریخ و فرهنگ مشترکی با کشورهای اروپایی داریم که در چیزی از آنان عقب افتاده باشیم؟ مگر مسابقهای با جایی در میان بوده است؟ مگر هدفی، برنامهای، کششی، کوششی گروهی، ملی و تاریخی داشتهایم؟ از کی، چگونه و چرا عقب افتادهایم؟ جلو و عقب یعنی چه؟ شگفتی آورتر، کوشش کسانی ست که از زمانِ عباس میرزا تاکنون کوشیدهاند دلایلی برای این عقب افتادگی پیدا کنند! به گمانِ من ریشهی همهی این پرسشها و پاسخها و کوششهای شبه اندیشمندانه را باید در پولِ نفت جستجوکرد که حکومتها با آن بعنوان "پولِ مفت و بادآورده" رفتار کردهاند و بجای آن که بخشی از آنرا خرجِ زیرساختهای کشور کنند، بباد دادهاند. غارت نفت و هدر دادنِ پول آن در سدهی گذشته و بزک کردن برخی از شهرهای ایران و بنیاد کردن ساختارهای روبنایی و رواج فرهنگ ریخت و پاش، توهّمات بسیار بزرگی برای بخشی از ایرانیان پدید آورد و زمینه سازِ کلافِ گوریده و درهمی از دشوارترین گیرهای حقیقی جامعه ایران شد.
جهانِ ذهنیِ مردم سرزمینهای پیرامونی، جهانِ اوهامِ بیمارگونه است. نمونهای از این اوهام در ذهنیت ایرانی این است که ما میباید اکنون کشور آزاد و آباد با مردمانی شاد میداشتیم، اگر دستهای آلودهی بیگانگان در کار نمیبود. یا اگر انقلابِ مشروطه شکست نمیخورد. یا اگر دیکتاتوری شاهانِ پهلوی در کار نبود. یا اگر ملایان این چنین به ستیز با پیشرفتِ ایران برنمی خواستند. یا اگر جامعهی بی طبقهی توحیدی در کشور شکل میگرفت. یا اگر روشنفکران به کشور خیانت نمیکردند. یا اگر نظامیان بلوای خمینی را جدی تر میگرفتند و یا او را در هنگامِ به ایران سربه نیست کرده بوند و یا دست به کودتا زده بودند. یا اگر قطب زاده..... اما تاریخ همان است که هست و با اگر و مگر بیگانه است. اگر هریک از این گزینهها شدنی تر میبود، شده بود. آرمانِ داشتنِ کشوری آزاد و آباد با مردمانی شاد، آرمانی واکنشی ست که در ذهنِ ایرانیان، از زمانی که با دستاوردهای کشورهای غربی آشنا شدند، پدید آمد. اما آرمان آدمی چیزی ست و پروژهی پیشرفت و توسعه، چیزی دیگر. آرمان آدمی، تنها خواهشی ذهنی ست و نه برنامه و نقشهی راه. به گواهیِ تاریخِ زیسته، ایران از آغازِ آشنایی با فرهنگِ غربی تاکنون، هرگز آمادگی صنعتی شدن و جهش بسوی پیوستن به ردهی کشورهای سازنده و صادر کننده را نداشته است. فرارفتنِ کشوری از جایگاه خود بسوی پیشرفتِ صنعتی، نیاز به پیش آیندهایی بنیادی مانند؛ داشتن زیرساختهای مدرن، مدیریت کارا، برنامهی درازمدت، نیروی کارِ ماهر، آب، انرژی، تکنولوژی روزآمد و نیز جایگاه استراتژیک در سیاست موازنه قوای جهانی دارد. (۱)
نمونه دیگری از اوهام بیمارگونه، این پندارهی نادرست در ذهنِ برخی از ایرانیان است که ما بازماندگانِ امپراتوری بزرگ هخامنشیان هستیم. (۲) این پنداره بخودی خود میتواند بی زیان باشد اما اگر زمینه سازِ چشم اندازی سیاسی شود و آیندهی سیاسی ایران را در بازگشت به گذشته ترسیم کند، راهی به ناکجاآباد میگشاید. حقیقت این است که تنها پیوندی که ایرانیان کنونی با امپراتوری هخامنشی دارند این است که در سرزمینی زندگی میکنند که به گفته باستان شناسانِ اروپایی، روزگای مرکزِ بزرگترین تمدنِ جهان بوده است. باستان شناسی و تمدن شناسی دو رشتهی مدرنِ آکادمیک است و اروپاییها، تمدن غربی را آخرین تمدن بشری و میراث دار همهی تمدنهای پیشین در تاریخ میدانند، از تمدنهای چینی، مصری، یونانی گرفته تا تمدنهای رومی و ایرانی. اما این چگونگی هیچ پیوندی با مردمی که امروز در آن کشورها زندگی میکنند ندارد و اروپاییان نه نسلهای کنونی در آن کشورها را وارثانِ آن تمدنهای باستانی میدانند و نه با آنان سخنی در این باره دارند. آنها خود را کاشفانِ این تمدنها میدانند و بسیاری از آثار گرانبهای باستانی آن تمدنها را نیز در موزههای کشورهای خود نگه میدارند و نمادهایی از آن تمدنها را نیز در میدانهای شهرهای خود بنمایش میگذارند.
از نگاه غربیان، یونانیان معاصر، مشتی مردمِ بزچزان و کشاورز هستند که توان ادارهی کشور خود را ندارند و دستِ گدایی دولتهایشان هماره بسوی بازار مشترک اروپا دراز است. همچنین مصر امروزی را کشوری کشاورزی با مردمانی ساده و خرافی و تهیدست و روستایی میدانند که با کمک سالانه امریکا و برخی از کشورهای عربی برسرِ پای خود ایستادهاند و هیچ نشانی از تمدن باستانیِ فراعنه با خود ندارند. در پیوندِ با ایران نیز، پنداره و انگارهی انسان اروپایی دست کمی از آنچه درباره دو کشوری که نام بردیم ندارد و هرچه بوده است، در نیم سدهی گذشته زشت تر و زننده تر نیز شده است. اگر قرار است لوحی را که در ایران یافتهاند، نخستین اعلامیهی جهانی حقوق بشر بدانند، چگونه میتوان این گزاره را با حکومتی که امروز فوارهی خون در میدان شهر برپا میدارد و با شعارِ مرگ بر این و آن، خواستارِ نابودی چندین کشورِ در جهان است هم پیوند دانست؟ البته بسیاری از مردم کشورهایی که نام بردم، تمدنهای پیشینِ خود را مایه سربلندی خود میدانند و گاه سودای بازگشت به روزگاران شکوهمند گذشته را نیز در سر میپرورانند. (۳)
البته سخنِ من در اینجا این نیست که ما باید هرآنچه را اروپاییها دربارهی ما میگویند، بپذیریم، بلکه میخواهم بگویم که وانهادهای تمدنِ باستانی ما با تاریخ افسانهایاش نمیتواند کمکی به نقشه راه ما برای آینده کند. فراتر آن، روندِ رویدادهای جهانِ مدرن به گونهای است که گذشته - حتی در کشوری مانندِ انگلیس که در آن مدرنیسم سنّت است - هرروز با آینده بی پیوند تر میشود. وانگهی ما یکبار راه بازگشت به گذشته را برای ساختن آیندهای بهتر آزمودهایم و اکنون نزدیک به نیم سده است که تاوان آن را پس میدهیم.
..................
۱. در اینجا نیازِ به آزادی در پروژهی پیشرفت به میان نمیآورم زیرا که رونقِ بازار در چین در سالهای گذشته نشان داده است کهای بسا پیشرفتِ اقتصادی در کوتاه مدت، بیش و پیش از آن که نیاز به آزادی داشته باشد، نیازمند به امنیت است.
۲. در این ویدیو، ذهنیتِ وهم آلود ایرانی را در پیوند با وامداری از ایران باستان میتوان دید:
۳. تا پیش از آغاز پروژه شناسایی تخت جمشید در اوانِ سده بیستم میلادی، مردم آنجا را دارالمک سلیمان و نیز مسجدِ حضرت سلیمان میپنداشتند و برآن بودند که آنجا را اجنه ساختهاند و مجسمههای شاهان خود را بر ستونهای آن کندهاند.