Tuesday, Jan 12, 2021

صفحه نخست » «دیگر کسی نبود تا به اعتراض درآید»، داستان کوتاهی از رز آتشگاهی

Rose_Atashgahi.jpgچیزی به سپیدهء صبح نمانده بود. هوا هنوز تاریک بود. لحاف را روی سرم کشیده بودم. احساس میکردم سر و صورتم یخ زده است. قدری احساس بی حالی و کرختی داشتم. اتاق خیلی سرد بود. ولی هنوز آبان ماه بود و برای روشن کردن بخاری زود بود. قرار گذاشته بودیم برای صرفه جویی در مصرف گاز، اول زمستان بخاری روشن کنیم. آنهم فقط چند ساعت، دقیقا مثل سالهای گذشته. شبها بخاری را خاموش می‌کردیم و زیر لحاف می‌خزیدیم و روزها چند ساعتی، اول صبح و اول شب روشن‌اش می‌کردیم که فقط خانه قدری هوا بگیرد. از پسِ پرداخت قبض‌ها که نمیدانم چگونه محاسبه میشدند برنمی آمدیم. هر بار که قبض را تحویل میگرفتیم، درست مثل کابوسِ نامهء اعمالِ روز حساب بود.
صدای پایش را می‌شنیدم. آرام قدم برمی داشت. همیشه همینطور بود. همه‌ی توانم را جمع کردم و رسا صدایش کردم. نمیخواستم بداند که ناخوش احوالم.
"محسن، پسرم، چای دم کردم. صبحانه‌ات را بخور و برو. قدری بیشتر لباس بپوش هوا یه کم سرد شده. "
پاسخ داد:
" مادرِ من، چند بار بگم نمیخواد واسه من صبحونه بذاری! من هر کار کنم باز نمیتونم بی صدا از این خونه برم بیرون. انگار تو صدای روحمُ میشنوی! نگران نباش! تو راه نون بربری میگیرم با اوستا ممد و بچه‌ها سر کار با هم یه نون و تخم مرغِ توپ میزنیم بر بدن"
" نوش جانت برو به سلامت پسرم. "

درِ اتاق را باز کرد و از لای در لبخند زنان گفت:
"اینور یه کم سرد بود دمِ صبح، تو که سردت نشد؟ اگه سردت شد بخاریتُ روشن کن! فکر پول گازُ نکن! راستی خواستم برگردم نون بربری و تخم مرغ و گوجه فرنگی میگیرم. شام درست نکن! حاضری می‌خوریم. "
" نه لازم نیست. ولخرجی نکن! مگه نگفتی میخوای پولاتُ جمع کنی موبایل بخری؟ "
" مادرِ من با چهار تا تخم مرغ خریدن، پول کم نمیارم! نگران نباش! "
به چشمهایش خیره ماندم. شباهت بی اندازه‌اش به پدرش لبخند به لبانم آورد. دقیقا دو سال پیش بود که پدرش بعد از سالها دست و پنجه نرم کردن با بیماری که آخرهم نفهمیدیم چه بود درگذشت. به یاد دارم که آخرین دکتری که او را ویزیت کرد گفت:
" باید عمل شوی! "
حسین پرسید:
" چند روز باید بخوابم بعد از عمل دکتر؟ من کارگر روز مزد ساختمونم. هیچ پس اندازی ندارم. عیالوارم. اگر یه روز کار نکنم زن و بچه‌ام گرسنه میمونن و صاحبخونه سر ماه بیرونمون میکنه اگه اجاره‌اش رو به موقع نگیره. خب اون بنده خدا هم یه پیرزنِ که رو این اجاره خونه حساب باز کرده... "
دکتر با بی حوصلگی سخنش را برید و گفت:
" نمیدونم! خودت میدونی! باید هر چه زودتر عمل کنی! بیماری‌ات پیشرفت کرده! به زودی همه‌ی معده و روده درگیر میشه! فعلا برو و این اسکن‌ها و سونوگرافی هایی که نوشتم رو انجام بده تا بتوونم نظر قطعی تری بدم. "
من چادرم را روی صورتم کشیدم تا حسین را نبینم و شاهد خجالت زدگی‌اش نشوم.
حسین مضطرب و شرمگین با صدایی از ته گلو گفت:
" دکتر؟ چقدر باید بابتِ این آزمایشات و عکسبرداریا بدم؟ "
" چه سوالیِ می‌پرسی جانم! من چه میدونم! زنگ بزن از رادیولوژی بپرس میگن بهت! "
حسین خجالت زده تر از پیش در حالیکه تا بناگوشش سرخ شده بود برخاست و عذر خواهی کرد و من هم به همراهش از اتاق دکتر خارج شدم.
در راه به او گفتم:
" حسین؟ النگو‌ی منُ میفروشیم. انقدری میشه که آزمایش بدی! "
با صدایی از ته گلو گفت:
"سمانه، حرفِشَم نزن. مگه چند میاَرزه این پرپرک؟ بذار اگه مجبور شدیم خرج تحصیل محسن‌اش میکنیم. دو سال دیگه که دیپلم بگیره خرج دانشگاه و تحصیل داره. هر چی داریم باید برای اون بذاریم کنار. سمانه من و تو، پدر و مادرِ خوشبختی هستیم که محسن پسرمونه! باورت نمیشه به هر کی میگم این بچه هر سال با معدل ۲۰ قبول میشه باورشون نمیشه! اونروز صاحبکارم میگفت: " پسر من با هزارتا امکانات و کلاسای مختلف که گذاشتمش باز تجدیدی میاره و نمیدونم چه مرگشه که درس نمیخونه. " "
در راه سه قرص نان باگت گرفت و شش برش ژامبون مرغ، ۲۰۰ گرم خیارشور و سه عدد گوجه فرنگی و با لبخند گفت:
" بریم خونه که الان محسن از مدرسه برگشته و حسابی گرسنه شِ! کیف میکنه ببینه ساندویچ کالباس داریم ناهار! "
این آخرین غذای خشکی بود که هر سه با هم دور یک سفره خوردیم.
پس از آن بعد از طی کردن چند ماه بیماری توام با درد و رنج بسیار فقط قادر به خوردن غذاهای نرم و آبکی بود.
یک روز که برایش استکانی چای و قدری فرنی برده بودم دیدم که مثل سنگ سرد و سخت شده و نفسی از او برنمی آید. با جمع آوری کمک از فامیل و اطرافیان توانستیم او را در روستایی در ورامین که قبر در آنجا ارزانتر از تهران بود دفن کنیم.
...
مدتی گذشت و من به پیشنهاد پری، زن همسایه که در شرکتی خدماتی به عنوان کارگر نظافتچی در خانه‌های بالای شهر کار میکرد مدتی به عنوان کارگر ثابت، هفته‌ای سه بار تمام روز برای یک خانواده‌ی مهربان و محترم نظافت و آشپزی میکردم. خانواده‌ای متشکل از زنی میانسال به نام اعظم با شوهر و دختر نوجوانشان و پسری که به تازگی از ایران رفته بود و در دانشگاهی در کانادا مشغول به تحصیل بود.

مدتی نگذشته بود که محسن تحصیل را رها کرد و به جای پدرش به کار ساختمانی مشغول شد و شد نان آور خانه و از من خواست تا کارم را رها کنم.
...
آنقدر غرق در رویا بودم که خوابم برد و رفتن محسن را به یاد نیاوردم.
صداهای عجیبی از بیرون می‌آمد. صداهایی مثل ترقه بازیِ چهارشنبه سوری. به شتاب از جا برخاستم و به سوی در رفتم.
زن همسایه به سوئی دوان بود و فریاد میزد: " کشتند! همه را کشتند! خیابان غرقِ خونِ! جوونای مردمُ کشتند! "
دل شوره‌ی بدی داشتم. به شتاب به درون اتاق رفتم و چادر سر کردم و به سوی ساختمانی که محسن در آنجا مشغول کار بود دوان شدم. در راه مردان مسلح و گارد ویژه و لباس شخصی‌ها را دیدم که همه جا بودند و هر که از کنارشان رد میشد را بدون درنظر گرفتن سن و سال و جنسیت با مشت و لگد و باتوم و شوکر میزدند. از آنسوتر صدای تیراندازی بی وقفه می‌آمد و صدای هیاهوی مردم. آنسوتر مردمی که هراسان و ترسیده به سویی می‌گریختند و عده‌ای بر در خانه‌ها می‌کوبیدند تا جانپناهی بیابند. زنی میانسال با سرِ خونین در حال دویدن بود و مردی با لباسی خونین و دستانی خون آلود فریاد میزد: " کشتند با سلاح جنگی همه را زدند. "
مردم بدن‌های بی جان را یکی پس از دیگری بر دست می‌گرفتند و بالا میبردند و فریاد میزدند: "می‌کُشم میکشم آنکه برادرم کشت!... مرگ بر خامنه‌ای!... مرگ بر دیکتاتور! "
خودم را به ساختمان نیمه کاره رساندم. دیوانه وار فریاد میزدم: " محسن! محسن! "
کارگر افغانستانی از پشت آجرهای چیده شده به آرامی سر بیرون آورد و به آرامی و صدایی که به زور شنیده میشد گفت:
" خواهر، محسن را با باتوم زدند تو سرش. ولی زنده بود. مردم سوار یک ماشینش کردند و بردند بیمارستان. تو هم اینجا نمان. مگر نمیبینی از آسمان و زمین گلوله میباره. برو خانه محسن جاش امنِ. چیزیش نبود فقط یه کم خون آمد از سرش. "
دنیا جلوی چشمانم تیره و تار شده بود. قلبم از تپش ایستاده بود. لرزان و ملتمسانه گفتم:
" کجا؟ کدوم بیمارستان؟ "
" نمیدانم خواهر! گفتند میبرنش بیمارستان فقط! "
به تمام بیمارستانهای اطراف سر زدم و جویای محسن شدم. یا کسی پاسخگو نبود و یا انقدر درگیر و به هم ریخته بودند که نمیشد کسی را یافت تا پاسخگو باشد. شب از نیمه گذشته بود و من خسته و بریده و ناامید از یافتن محسن، کناری روی پیاده رویِ سرد و سنگی نشستم و چادرم را روی صورتم کشیدم و هق هق گریه سردادم.
...
چند روزی گذشته بود و من به هر کجا که میتوانستم سرزدم و پرس و جو کردم. از هر کسی که میشناختم درخواست یاری کردم و حتی به خانواده‌ای که برایشان کار میکردم زنگ زدم و از آنها خواستم تا کاری برایم بکنند.
خوب آنروز را به یاد دارم به اعظم خانم زنگ زدم و گفتم:
" خانم دستم به دامنت من هم مثل تو همین یک پسر را دارم اگر خبری ازش نشه زنده نمیمونم. بچه‌ام آب شده رفته تو زمین! هر جا میرم میگن بشین خونه صداشم درنیار. اگه بیمارستان باشه باهات تماس میگیرن اگرم گرفته باشنش بهت خبر میدن! فقط شلوغش نکن! "
خانم در جواب گفت:
"‌ای بابا عزیزم آروم باش! بچه‌ات رفته بود تظاهرات؟ چرا گذاشتی بره؟ پسرم میگه تلویزیونای اونور میگن خیلیا کشته شدن! بدبختی داریم به خدا! یه اینترنت داشتیم که وقت و بی وقت از حال بچه‌ها مون با خبر باشیم که اونم قطع کردن. نمیدونم والا حالا توکلت به خدا باشه ایشالا برمیگرده! برگشت بهش بگو سرشُ بندازه پایین آسه بره آسه بیاد. کاری به سیاست نداشته باشه. به فکر مادرش باشه و انقدر تن و بدنت رو نلرزونه! "
" خانوم جون دستم به دامنت یه کاری بکن! پسرم اصلا کاری به سیاست نداشت! اصلا نمیدونست اینترنت چیه! مثل هر روز رفته بود سرکارش! یه بار یادمه گفتین برادرتون تو سفارت کار میکنه! شاید ایشون کسی رو بشناسه! "
" نه بابا عزیزم! اون کسی رو نمیشناسه! الان اوضاع خرابه نمیشه پیگیرِ کسی شد. هزار جور انگ میزنن به آدم! از نون خوردن میوفته بدبخت، تازه بچه دار شده داداشم! بچه‌ها دروغ زیاد میگن! اگه تو تظاهرات نبوده برای چی پس گرفتنش؟ اینا که نمیرن به زور مردم رو از خونه هاشون بکِشن بیرون یا تیر غیب از هوا به کسی بزنن! تا طرف کاری نکنه یا نره تو شلوغیا که کاری به کارش ندارن! نمیگیرن و نمیکشن! نمیدونم والا چی بگم هر کی یه چیزی میگه! من کلا کاری به این حرفا ندارم. ما خانوادگی سرمون به کار و زندگیمونِ هر کی میخواد بیاد هر کی میخواد بره! "
" خانوم میگین من چیکار کنم؟ دارم میمیرم از نگرانی! "
" من میگم خونه بمون بیخود خودت رو به در و دیوار نزن! سرت رو گرم کن با یه کاری! دیر یا زود پیداش میشه اگه اینطور که میگی کاری نکرده باشه! نگران نباش بی گناه باشه یه دو روز دیگه که اوضاع آروم بشه آزادش میکنن! "
" آخه من مطمئن نیستم گرفته باشنش! "
با بی حوصلگی و کلافگی گفت:
" نگران نباش! هر جا باشه میاد! توکلت به خدا باشه! "
روزها گذشت و خبری از محسن نشد که نشد. به هر کجا که میشد سرزدم. بازداشتگاه‌ها، کلانتری‌ها، پایگاه بسیج، بیمارستانها و پزشکی قانونی...
به هر کجا که پا میگذاشتم تحقیر میشدم. فحش می‌شنیدم. حتی کتک می‌خوردم.
مرده‌ای متحرک بودم. نه میخوردم و نه میخوابیدم. همه جا صدای محسن را میشنیدم که صدایم میکرد.
بعد از گذشت چند روز با صدای زنگ تلفن از جا پریدم و به شتاب جواب دادم:
"پسرت اینجاست! دستگیر شده! اگه میخوای دوباره ببینیش نه به کسی از دستگیریش حرفی میزنی و نه با هیچ گزارشگر و تلویزیون خارجی مصاحبه میکنی! منتظر بمون تا آزاد بشه! اگه بفهمیم که آمار دادی دیگه رنگشم نمیبینی! "
به سرعت در حالیکه از صدای مخوف و مرموزش ترسیده بودم و بی وقفه اشک میریختم پرسیدم:
" کجاست؟ کدوم بازداشتگاه؟ پسرم بی گناهه! داشت از سر کار برمیگشت! باور کنید پسرم قاطی تظاهرکننده‌ها نبود! "
با صدایی هولناک تر فریاد زد:
" همه تون همینُ میگید بی پدر مادرا! گیر که میوفتن توله هاتون موش میشید. اون موقع که داشتید شیر سگ بهشون میدادید یادشون ندادید که گهِ زیادتر از دهنشون نخورن و اوباشگری نکنن و نریزن اموال بیت المال رو آتیش بزنن و تخریب کنن! دیگه هم زر زر نکن! یادت باشه دهن باز کنی رنگ توله ت رو نمیبینی! "
با صدای قطع شدن تلفن همه‌ی اتاق به دور سرم چرخیدن گرفت و من در کانون این چرخش به مداری نگاه میکردم که همه اجسام اتاق را به حول من می‌گرداند.
روزها گذشت و من در سکوتی عمیق فرو رفته بودم! نه با کسی حرف میزدم و نه جایی میرفتم.
با صدای زنگ تلفن به سویش دویدم و به سرعت گوشی را برداشتم. خانومی که برایش کار میکردم بود.
" خوبی سمانه خانوم؟ پسرت برگشت به سلامتی؟ "
" بله برمیگرده! "
" یعنی چی برمیگرده؟ دستگیر شده؟ "
" نه منظورم اینه که سرکاره میاد خونه تا شب! "
" خب خدا رو شکر! کجا بوده حالا؟ "
" جایی نبود! دو سه روز اشتباهی گرفتنش فهمیدن بی گناهِ ولش کردن! "
" آهان پس این بوده خب چشمت روشن! حالا بزن تو سرش بشینه تو خونه انقدر تن و بدنت رو نلرزونه این اینترنت ما هم قطع نشه ما بتونیم با بچه هامون راه دور در تماس باشیم! راستی سمانه جون میتونی دو هفته دیگه بیای یه دو سه روز کار دارم انجام بدی؟ پسرم تعطیلی سال نو دانشگاشونِ میاد یه دوهفته بمونه میخوام اتاقش رو بریزم بیرون تمیز کنم. میتونی بیای دیگه به کس دیگه‌ای نگم؟ خیالم راحت باشه؟ "
" بله میام! خیلی به پول احتیاج دارم. لطفا به کسی نگید! خودم انجام میدم. "
" باشه پس منتظرم! "
آنروز صبح زود برخاستم و سه بار اتوبوس عوض کردم و خودم را به خانه‌اش رساندم.
وارد اتاق پسرش شدم. عکسهای شاد و خندانش را دیدم که در هر کدام از عکسها افتخاری آورده بود. در ورزش، در موسیقی در مدرسه و المپیادها! به یاد محسن افتادم که مدرسه‌اش گفته بود برای شرکت در المپیاد باید هزینه و شهریه بپردازد و پدرش میگفت که باید از نان شبمان بزنیم و این هزینه را بدهیم. همینطور موفق شده بود تا در رشته‌ی کشتی مدال استانی بگیرد و همچنان علاقمند بود. گاهی بعد از کار به باشگاه کشتی محل میرفت و مشتاقانه کشتی را دنبال میکرد و مربیانش میگفتند که با استعدادی که دارد میتواند به مسابقات کشوری و جهانی فکر کند.
اشک در چشمانم حلقه زد و به کارم ادامه دادم. با صدای خانوم خانه به خودم آمدم:
" سمانه جون بیا ناهار! "
برایم بشقابی پر از برنج و خورشت بادمجان گذاشته بود و گفت:
" من گیاهخوارم، فقط بخاطر تو امروز غذای گوشتی پختم. از آخرین باری که دیدمت خیلی لاغر و نحیف شدی. باید بیشتر به خودت برسی! این بچه‌ها بزرگ میشن خودت میدونی آسون نیست! تو هم که زحمتت رو کشیدی! پسرتم که خدارو شکر اهلِ و اهل کار کردنِ! اهل خلافم که نیست! بهش بگو بخاطر تو هم که شده به سیاست و این چیزا کار نداشته باشه! بابا جون همین اوضاعی که هست باید کم کم و با آرامش اوضاع رو تغییر داد و با شلوغ کاری و بهم ریختن کسب و کار مردم هیچی درست نمیشه! یه عده میمیرن و آب از آب تکون نمیخوره! آدم عاقل خودش رو بازیچه دست اونور آبیا نمیکنه که جوونا رو تحریک میکنن اینور به کشتنشون میدن و بعدم میگن حکومت زده کشته! حکومت مرض نداره که! تا شلوغ کاری نشه اونا هم کاری به کار کسی ندارن! از اون روز تا حالا همینجور داره دلار گرون میشه من غصه‌ام شده هزینه‌ی دانشگاه ِاین بچه رو چجوری بفرستیم با این گرونیا! اوضاع که بهم میریزه کشورای خارجی سواستفاده میکنن پول ما رو از ارزش میندازن! خاک بر سر دولت ِ خودمونم بکنن که صد رحمت به اون احمدی نژادِ میمون، لااقل دلار ارزونتر بود و اینهمه گرونی نبود. "
میلی به خوردن نداشتم. به حرفهایش گذرا گوش میدادم و بعد از اتمام کارم که تقریبا جانی برایم باقی نگذاشته بود خسته و درهم شکسته در حالیکه کیسه‌ای پلاستیکی از میوه‌ها و خوراکی هایی که اعظم خانوم برایم گذاشته بود را زیر چادرم به زحمت حمل میکردم به خانه باز گشتم.
صبح با صدای تلفن از خواب برخاستم. صدایی آنسوی تلفن گفت:
" به این آدرسی که میگم بیا و جسد بچه‌ات رو تحویل بگیر! نه عزاداری و سر و صدا و نه مصاحبه با شبکه‌های معاند! بی سر و صدا میاین و جسد رو تحویل می‌گیرین و میرین. اگر بفهمیم چیزی گفتید جسدش رو از خاک می‌کشیم بیرون و دیگه جای قبرشم بهت نمیگیم. "
تا آمدم دهان باز کنم تلفن قطع شد.
من همچنان گوشی را دردست داشتم و خشکم زده بود. همه چیز مثل خواب بود و شاید هم مثل کابوس! با قدمهایی بی رمق گیج و در هم شکسته به سوی خانه‌ی همسایه رفتم. با هر چه در توان داشتم بر در مشت میکوبیدم. در باز شد. پری، زن زیباروی همسایه با چشمانی پف آلود و سرخ در را باز کرد. بی آنکه چیزی بگوید تنها بی روح نگاهم کرد.
" پری جان به دادم برس! "
نگذاشت حرفم تمام شود. با همان صورت سرد و بی روح گفت:
" گرفتنش یا کشتنش؟ "
مبهوت نگاهش کردم و ناگهان بغضم شکست و او را در آغوش کشیدم و گفتم: "میگن کشتن. میگن بیا جسد رو تحویل بگیر! "
انگشتش را رو لبانش گذاشت و گفت:
" هیس آرومتر! بیا تو! "
مرا به درون خانه کشاند و در را بست.
ادامه داد:
" مگه بهت نگفتن صداشُ درنیار؟! تو همین کوچهء خودمون دستکم بیست تا سی نفر گم و گور شدن! یا کشتن یا بردن! به بابای بچه‌ها گفتن صداش رو دربیارین بچه تون رو نمیبینین! اون دوتا برادراشم هم میاییم و میبریم. اونایی هم که کشتن، پول میگیرن جسداشونُ تحویل میدن! محسن که قاطی تظاهرات چیا نبود مگه بود؟ "
" نه نبود! از سر کار بر میگشت! یعنی راستِ؟ واقعا کشتن یا میخوان زهرِ چشم بگیرن؟ "
" چی گفتن؟ "
" میگن بیا با یکی جسد رو تحویل بگیر! "
پنجه به صورت کشید و گفت:
" وای خدا مرگم بده! خدا خودت به این زن تنها رحم کن! خدا کنه دروغ باشه! "
تلفن همراهش را نشانم داد و گفت:
" ببین بعد از یک ماه هنوزهمه جا حرفشه! نگاه کن ببین میگن چقدر آدم کشتن بیشرفا! خودشون میگن چند صد نفر ولی تو همین چند تا محل دور و بر خودمون کمِ کم صد نفر مردن! دروغ میگن بیشرفا! میگن تو شیراز و اهواز و چند تا شهر دیگه جوی خون راه انداختن میگن با تانک و تیربار مردم ُ زدن! "
با دیدن تصاویر و فیلمها پاهایم سست شد و همانجا نشستم. با چشمانی اشکبار گفتم:
" محسنِ من مثل هر روز رفته بود سرکار! من مطمئنم زنده ست! "
دستی به روی شانه‌ام گذاشت و گفت:
" نترس میثمِ منُ هم گرفتن ولی زنده ست گفتن اگه صداشُ در نیاریم آزادش میکنن! بذار بابای بچه‌ها شب بیاد میگم صبح باهم سه تایی بریم به اون آدرسی که دادن!
تا صبح بیدار نشستم و به درگاه خدا دعا کردم و ملتمسانه از خدا خواستم که محسن‌ام را به من بازگرداند.
صبح به همراه پری و همسرش آقا جواد به همان آدرسی که گفته بودند رفتیم. بعد از چند ساعت انتظار در هوای سرد آقا جواد به سمتم آمد و در حالیکه اشک از چشمانش جاری بود گفت:
"خواهر خدا صبرت بده! باید ماشین بگیریم بچه ت رو تحویل بگیریم ببریم دفن کنیم. "
دیگر هیچ به یاد ندارم... هیچ...
تنها تصاویری ممتد...
صورت مهربان محسن که کبود شده بود و چشم بسته بود. ولی همچنان همان لبخند مهربان را بر خود داشت. لحظه‌ای پارچه‌ی سفید را از رویش کنار زدم و دیدم که چند جای بدنش جای زخم و بخیه‌های نامنظم بر خود دارد.
آقا جواد زیر لب میگفت:
" بی شرفا اعضاش رو تخلیه کردن! بچه نمرده بوده کُشتَنش که اعضاش رو بردارن! "
هق میزد:
" میثمم رو از تو میخوام خدا! "
بی هدف و گنگ به هر کجا که می‌کشاندَنَم میرفتم و کلامی نمیگفتم.
محسن را به خاک سپردند. صاحبخانهء پیر مرا به آغوش کشید و برادرم و همسرش بلند بلند میگریستند. پری دستم را در دست داشت و مرا به این سو و آنسو میکشاند.
لحظه‌ی به گور سپردن محسن حسی بر من چیره شده بود. انگار که بر روی چشمانم خاک میریختند. و همه‌ی بدنم زیر انبوهی از سنگ بود.
...
روزها گذشت و روزی پری سراسیمه بر در خانه کوبید و گفت:
" بیرون نری سمانه! دوباره شلوغ شده. امروز یه هواپیما سقوط کرده میگن با موشک زدن. ببین همه جا حرفشه! "
صفحه‌ی تلفن همراهش را نشانم داد و من به تصاویر و فیلمها نگاه می‌کردم و در سکوت تنها به گوشه‌ای خیره ماندم.
پری در حالیکه صورتم را نوازش میکرد گفت:
"سمانه! میدونم حرفِ مفتِ ولی تو رو خدا یه کم از این حال بیا بیرون. یه چیزی بخور اینجوری از دست میری! روح اون خدابیامرزم راضی نیست! شهید شده پسرت! یه روزی به بچه هامون نشان و مدال افتخار میدن! این بچه‌ها بی گناه بودن! مردم بچه‌های ما رو فراموش نمیکنن! مردم دارن تک تک اِسمای این بچه‌ها رو در میارن! اونوریا به دادگاههای بین المللی شکایت کردن! اینا باید جواب پس بدن! شک نکن! حق گرفتنیه! مردم باهمن! همین روزاست که نسلشون وربیوفته! "
او هر روز به دیدارم می‌آمد و هربار بخشی از خوراک ناچیز سفره‌اش را با من تقسیم میکرد و همچون خواهری مهربان مرا پرستار بود.
روزی عکسها و فیلمهایی از کشته شده‌های هواپیما نشانم داد. هواپیمایی که معلوم شده بود اوکراینی بود و با دو موشک سپاه منهدم و ساقط شده بود و تمام سرنشینانش که بیشتر کودک و جوان بودند در جا کشته شده بودند. عکسهایی زیبا از کشته شده‌ها، از زندگی شخصی‌شان، از مراسم عروسی‌شان، از مدارج تحصیلی که کسب کرده بودند. چشمان بی گناه و معصوم‌شان بی اندازه شاد و رضایتمند بود. سرشار بودند از عشق و زندگی. در میان عکسها چشمم به عکسهای آشنایی افتاد. گوشی را از دست پری کشیدم و دیدم که درست دیده‌ام. عکسهای پسرِ اعظم بود. همان عکسهای در اتاق. لبخند بر لب داشت. قلبم فشرده شده بود و عمیقا به درد آمده بود. انگار که دوباره خبرِ از دست دادن محسن را شنیده باشم به همان تازگی و دردناکی.
بیاد آوردم که اعظم گفته بود:
"حتما پسرت کاری کرده وگرنه اینها کسی را بی خود و بی جهت با تیر غیب از هوا نمیزنند. "
اشک از چشمانم جاری شد و گفتم:
" پری؟ محسن هیچوقت از ته دل نخندید. فقط به من لبخند میزد که منُ خوشحال کنه. همیشه یه غم بزرگی تو دلش بود. نمیدونم واقعا اصلا زندگی کرد یا نه! چون فقط کار میکرد. تنها دلخوشیش کُشتی بود. فکر میکرد شاید یه روز بتونه با کشتی گرفتن بره تو تیم ملی و سوار هواپیما بشه و بره همه جای دنیا رو ببینه! نمیدونی چقدر از بچگی دلش میخواست سوار هواپیما بشه! میدونی اون تا همین شمال خودمونم ندیده بود. پری؟ فکر میکنی مردم محسنِ منُ هم به یاد میارن؟ براش شمع روشن میکنن؟ "
قدری سکوت کرد وسپس گفت:
" آره مگه میشه یادشون بره حتما یادشون میمونه! بچهء تو شهیدِ! همین الانش کانالای اونور میگن شهیدان آبان! یه روز میان سراغت از تلویزیون مطمئن باش! "
" تو جایی اسمی از محسن دیدی یا عکسی؟ کسی میدونه چقدر مهربون و با استعداد بود؟ میدونن چه آرزوهایی داشت؟ "
" به اسم که فکر نکنم ولی یه چند نفری رو به اسم میشناسن مردم. همه جا ازشون حرف میزنن. ولی کسی نمیدونه چه بلایی سر بچه هامون اومده! میدونی این بچه‌های تو هواپیما همه آدم حسابی بودن. دستشون به دهنشون میرسید. پاسپورت خارجی داشتن خیلیاشون. خانواده هاشون دستشون به هزار جا بنده! نمیذارن فراموش بشن عزیزای از دست رفته شون! خدا صبرشون بده واقعا! اینهمه زحمت بکش بچه بزرگ کن از این خراب شده فراریشون بده بعد اینجور به ناحق پرپرشون کنن. "
" پری؟ "
" جانم؟ "
" کاش محسن منم تو اون هواپیما بود. "

ر. آتشگاهی



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy