تاریک روشن صبحگاهی دری که هرگز کلون پشت آن انداخته نمیشود به آرامی گشوده میگردد. زنی ریزنقش که پای چپش را اندکی میکشد با بقچه کوچکی در زیر بغل به آرامی از آن خارج میشود. طول کوچه اکبریه، طول خیابان ذوالفقاری را طی میکند به خوشروئی با نگهبان در ورودی هتل تازهساز بیمه سلام علیک میکند وارد ساختمان میشود.
هنوز مسافران هتل در خوابند چادر از سر میگیرد بهدور کمر میپیچد از پلههای زیرزمین به آرامی پائین میرود. مقابل کوهی از ملافههای سفید و حولههای حمام میایستد. طشت بزرگ را پر آن میکند در کنار آن مینشیند چنگ در ملافهها میزند! روز آغاز میگردد.
هنوز چهار پسر بزرگ و کوچک او در خوابند با سماوری که آرام بالای سرشان میجوشد با سفره نانی بر کنار آن و دیگی نهادهشده بر روی چراغ سهفتیلهای "والور" که با شعله بسیار پائین در گوشه اطاق میسوزد و نهار کودکانش را آماده میکند.
تمامی روز در حال چنگزدن و شستن است و تنها زمان پهن کردن ملافهها بر روی طناب است که ب میخیزد کمری به درد راست میکند، چند قدمی در طول زیرزمین میرود باز میگردد، باز چنگ در ملافههای خیساندهشده میزند.
آشپز هتل برایش غذا میآورد همراه بستهای از پای مرغ که او از آنها برای بچههایش سوپ درست میکند. نان نهادهشده بر کنار غذا را میخورد غذای اصلی را همراه پای مرغها در بقچه مینهد تاعصر به خانه ببرد.
یک ریز کار میکند ساعت چهار کار تمام شده! چادر از کمر باز میکند برسر میکشد با همان آرامی و خوشروئی با بقچهای از نهار، پای مرغ و یک شاخه گل که از حیاط هتل چیده است از در خارج مییشد و پای در خیابان مینهد.
سر کوچه مقابل دکان آقایحیی میایستد. بستهای چای و نیم کیلوئی قند میخرد با مقداری آبنباتهای رنگیِ دستسازبرای کوچکترین پسرش که آخر هر ماه حساب میکند. به آقایحیی که محترمانه خسته نباشید میگوید و خبراز رفتن دو پسرش به مدرسه میدهد لبخندی میزند «شما هم خسته نباشید ممنونم که چشمتان به بچههای من است».
طول کوچه را طی میکند بچهها سرگرم بازی در کوچهاند «سلام، سلام» کودکی در آن میان به تحسین در او مینگرد! مادرش آنچنان از بزرگی و مناعت طبع او در خانه سخن گفته و حرمتاش را واجب دانسته که هر زمان او را میبیند حسی عمیق از عاطفه و احترام در او برانگیخته میشود.
درون خانه میرود کوچکترین پسرش را بر روی زانو مینشاند، نوازشاش میکند نقلی چند بر دستش مینهد «پسرم چند تائی هم برای فاطمه نوهی آقاصادق ببر! او مادرش نیست! او تنهاست!»
بر رختخوابهای چیدهشده در گوشه اطاق تکیه میکند چشم برهم میگذارد، خستگی ساعتها رختشوئی و کمردرد را اندکی التیام میبخشد. برمیخیزد دو گلیم نهادهشده بر جا دری را بر میدارد به کوچه میرود. در انتهای ورودی کوچهی بنبست پشت دیوارخانهاش مقابل در فرخندهخانم گلیمها را پهن میکند. سماور در حال جوشیدن را بیرون میآورد با تعدادی استکان و نعلبکی، بستهای چای و قندانی پُر از قند. امروز نوبت اوست. او از هیچکس کم نمیآورد و در قلب بزرگاش برای همه جا دارد. او یکی از با مرامترین زنان این کوچه است.
تعدادی از زنان کوچه که اکثراً مانند او زحمتکش هستند اندک اندک از خانهها بیرون میآیند. لحظاتی بعد کوچه در همهمه بازی کودکان، گفتوگوهای بیپایان و خنده زنان کار و زحمت غرق میشود.
کوچه سرشارازعشق میگردد!
ابوالفضل محققی