چون حدیث قاریش سلطان شنید
رنگِ رخسارش ازین غوغا پرید
مهر ِ طوسی با دلش هم خانه بود
کو ز شوق کودکان دیوانه بود
حذف او از اندورن ممکن نبود
عیب وی عیبی بِرِ شیخان نبود
سالها با هم به خلوت میشدند
سرخوش از آن کارِ دیگر میشدند
قصد وی تدریس قرآن بود و بس
لیک گاهی رهزنش میشد هوس
اولش تُندی و درسِ و مدرسه
بعد از آن نرمی و دست و لامسه
ناله هایی از دل غمگین کشید
مثلِ مجنون جامه را بر تن درید
مدتی در وحشت و حیرت گذشت
تا زمان جُستن ره چاره گشت
چون که خشمِ سرکشش نقصان گرفت
برنشست و حکم سلطانی نوشت
حکم شرعی را نوشت بند بند
تا نبیند قاریش قلاب و بند
دشمنیها میکند با ما عدو
هر چه گویم کم بَود از مَکرِ او
هر شکایت بی خود و بی پایه است
طرح آن اینک نشان فتنه است
کور و کر هرگز نفهمد بُرهه را
بی ولی گُرگی بِدَرَد گله را
برههها با برههها پیوستهاند
فرش ما را تا کران گستردهاند
پس جفا باشد گر این را کش دهید
هدیه خوبی به آن دشمن دهید
تا که قاضی رُقعهِ سلطان بدید
نامه هایِ شاکیان از هم درید