Tuesday, Mar 30, 2021

صفحه نخست » حکایت طوسی و سلطان، مهران رفیعی

Mehran_Rafiei_2.jpgچون حدیث قاریش سلطان شنید
رنگِ رخسارش ازین غوغا پرید

مهر ِ طوسی با دلش هم خانه بود
کو ز شوق کودکان دیوانه بود

حذف او از اندورن ممکن نبود
عیب وی عیبی بِرِ شیخان نبود

سال‌ها با هم به خلوت می‌شدند
سرخوش از آن کارِ دیگر می‌شدند

قصد وی تدریس قرآن بود و بس
لیک گاهی رهزنش می‌شد هوس

اولش تُندی و درسِ و مدرسه
بعد از آن نرمی و دست و لامسه

ناله هایی از دل غمگین کشید
مثلِ مجنون جامه را بر تن درید

مدتی در وحشت و حیرت گذشت
تا زمان جُستن ره چاره گشت

چون که خشمِ سرکشش نقصان گرفت
برنشست و حکم سلطانی نوشت

حکم شرعی را نوشت بند بند
تا نبیند قاریش قلاب و بند

دشمنی‌ها می‌کند با ما عدو
هر چه گویم کم بَود از مَکرِ او

هر شکایت بی خود و بی پایه است
طرح آن اینک نشان فتنه است

کور و کر هرگز نفهمد بُرهه را
بی ولی گُرگی بِدَرَد گله را

برهه‌ها با برهه‌ها پیوسته‌اند
فرش ما را تا کران گسترده‌اند

پس جفا باشد گر این را کش دهید
هدیه خوبی به آن دشمن دهید

تا که قاضی رُقعهِ سلطان بدید
نامه هایِ شاکیان از هم درید



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy