خودکامه
چون بوفای پیر و پَرکنده
در میان ویرانهها
بر تلی از استخوان فرهیختهترین زنان و مردان مینشیند
و خود را طاووس میبیند
*
خودکامه
سکهی سخنهای ناراست را
فیسبیلالله
بیحساب و کتاب خرج میکند
و آنچنان روان و آسوده، سخن به دروغ میگوید
که گویی کلاغی، شامگاهان،
بر شاخِ آشیاناش، قارقار میکند
*
خودکامه
تیغ هزارسرِ دینیاش را
از همهی جلوههای زیبای زندگی
از گیسوان زنان گرفته تا بالهای آزادی
گستاخانه، گذر میدهد
تا بتواند آن را
در قبیلهی تنگ و سنگی آرمانیاش بگنجاند
*
خودکامه
امروز و فردای این مرز و بوم باستانی را
چون غنیمتی
میان همباوراناش تقسیم میکند
*
خودکامه
در شگفت است که جهان
پُرسان پُرسان به راه خویش میرود
و مانداب باورهای دینیاش را دریا نمیبیند
*
خودکامه
معدن سنگ پای قزوین است
روباهی که دمباش را
با مردمی هوشمند و پویا اشتباه میگیرد