زیتون - احسان نادرپور تقلیل دادنِ کشته شدن مهشاد کریمی و ریحانه یاسینی به یک حادثه جادهای نگاه کردن نوک دماغمان است. جدا از ماجرای خودروهای فرسوده و جادههای نامناسبی که گریبان همه شهروندان را گرفته است؛ از لحاظ حرفهای میشود ابعاد بسیاری از این اتفاق را نقد کرد. نقدی که البته نه روح را به کالبد مهشاد و ریحانه برمیگرداند و نه مرهمی میشود بر درد خانوادههایشان و نه جای خالی عاشقانههای بهراد و علی را پر میکند.
اساسا جمع کردن این تعداد خبرنگار برای افتتاح یک پروژه نیمهکاره اتفاق جدیدی نیست. روابطعمومیها میدانند که مدیران رسانه خبرنگاران را به این سفرها خواهند فرستاد و اگر چیزی که آنها مینویسند باب میل آقایان نباشد با یک تلفن به مدیر رسانه خبر حذف یا تعدیل میشود. اتفاقی که به صورت سیستماتیک رخداده این است که نهادها و سازمانهای دولتی، خبرنگاران را کارمندان روابط عمومیِ بیقرارداد و بیجیره مواجب خود میبینند که در بهترین حالت باید خبر-بنویس تحت فرمانشان باشند. پروژه آبرسانی به دریاچه ارومیه نه اولین پروژهای بود که برای شوآف خبرنگاران را به خط میکنند و نه آخرین خواهد بود. چونکه این وسط پای کاسبی روابطعمومیها و امتیازگیریهای مدیران رسانه در میان است.
بعضی ها هم میگویند که اینها با پای خودشان رفتند و میتوانستند نروند. بله! میتوانستند نروند. میتوانستند مانند خیلی از همکارانشان به جای بر دوش کشیدن پیکر بیجان شرافتِ قلم به استخدام همین روابطعمومیها در بیایند یا هرکدامشان سایتهای زیرمجموعه سازمانها را مدیریت کنند. ولی برای خبرنگاری که میتواند بدون تهدید امنیتی از پروژههایی که از دید دیگران مخفیست دیدن کند و بدون توجه به تعریف و تمجید بانیان اشکالات پروژه را ببیند تا اگر در رسانه خودش نشد؛ از طریق روزنامهها یا شبکههای اجتماعی آنرا به گوش مردم برساند این فرصت، فرصت نابیست. برای خبرنگارانی که دسترسی به مدیران میانی و رده بالا ندارند و جواب فکسها و تلفنها را نمیدهند؛ تنها راه گفتگو میماند همین برنامههای سفارشی که در کنارش بتوانند چند خط از سوالی را که مدتها دنبال جوابش بودند از مدیر مربوطه بپرسند.
اگر روابطعمومیها کار اصلیشان را انجام میدادند و با تولید خبر و تصاویر از این پروژهها و در اختیار رسانهها گذاشتن آن کار را یکسره میکردند؛ مهشاد کارتهای عروسی را به دست دوستانش رسانده بود. اگر مدیران جواب سوالات خبرنگاران را میدادند و از آنها فراری نبودند تا برای چند خط، خبرنگاران مجبور به کیلومترها مسافرت نشوند، ریحانه امروز در خانه بود.
اما این روزها مدیران رسانه کار اصلی خود را فراموش کردهاند. علی متقیان یکی از آنهاست. مدیرعامل ایسنا که با خدم و حشم و بادیگارد به مراسم تشییع پیکر خبرنگاران رفته بود. همان کسی که به عنوان یک مدیر رسانه اصلاحطلب پیش از انتخابات به دیدار رئیسی رفته بود تا اصلاحات انجام شده توسط این «عضو هیات مرگ» تقدیر و تشکر کند؛ کسی که پیش از این زینب رحیمی خبرنگار محیط زیستش را به فرمودهی دوستان امنیتیاش با یک تلفن از ایسنا اخراج کرد؛ کسی که اسنادی از او منتشر شده بود که نشان میداد فقط در یکسال از طریق پروژههایش ۱۵ میلیاردی به جیب زده بود و این روزها نمیگذارد خبرنگارانش جز چیزی که او میخواهد بنویسند. نمونهاش مهشاد کریمی که یک ماه پیش از این اتفاق تلخ از مانور سپاه نوشته بود که منجر به از بین رفتن ۶ هکتار از محیط زیست شده بود و پرندگانی را در فصل تخمگذاری از بین برده بود و متقیان بعد از تماسِ نهادهای امنیتی به این خبرنگار دستور داد که توییتش را پاک کند تا پرونده امنیتی برایش شکل نگیرد.
در روزی که همکارانمان را با پرچم ایران رابه خانوادههایشان تحویل دادند شاید تنها محیطبانان حاضر در فرودگاه و بهشت زهرا حالشان را میفهمیدند، چرا که آنها هم عاشق بودند؛ عاشق کاری که میکنند؛ عاشق حمایت از زمین. آنها هم شرافت را میفهمیدند. آنها هم در راه عشقشان جانشان را دادهاند. آنها هم در میان رفقایشان کسانی را از دست دادند که از عاشقترینِ زندگان بودند.