Monday, Jul 12, 2021

صفحه نخست » نگاهی به خط سوم، رضا فرمند

Reza_Farmand_2.jpg«خط سوم» نوشته‌ی دکتر ناصرالدین صاحب الزمانی ، ستایشنامه‌ای در باره‌ی شمس تبریزی است. نویسنده‌ی خط سوم با شوری عاشقانه و زبانی پرستش‌آمیز و فاخر تا می‌توانسته شمس تبریزی را تقدیس کرده و رنگ و بوی امروزی به شخصیت و بینش عرفانی وی زده است. چنین برخوردی یکسویه، برداشت‌هایی نادرست از بینش شمس و سرشت عرفان و عشق عرفانی را در چند دهه‌ی گذشته میان فارسی‌زبانان رواج داده است. نمونه‌ای از زبان ستایش‌آمیز نویسنده را بخوانیم که نویسنده در آن به علت نوشتن کتاب می‌پردازد:

«آیا می‌توان، از کشف راز آموزشگری این چنین بزرگ، از شناخت اعجاز جاذبه‌ی شخصیتی این چنین ستروگ، از قدرت سحرآمیز زایشگری این چنین ابرمردآفرین، برای همیشه دیده فرو بست و تنها به نقل، به تکرار، و یادکرد یکی‌دو اسطوره، یکی‌ دو سه افسانه اکتفا ورزید و قانع گشت؟! (خط سوم، ص. ۶۰-۵۹)

با چنین زبان و رویکردی‌ است که نویسنده‌ی خط سوم به شخصیت شمس و جهان‌بینی‌اش می‌پردازد و شمس را از دایره‌ی نقد و انتقاد دور می‌کند. چگونه می‌شود از کسی که شخصیت‌اش به « سحر» و «اعجاز» درآمیخته انتقاد کرد؟
در این نوشته نگاه نویسنده به پاره‌ای از پرسش‌های بنیادی مربوط به شخصیت شمس و جهان‌بینی‌اش بررسی می‌شود:
*
یکی از کاستی‌های بزرگ کتاب «خط سوم» نادیده گرفتن هسته‌ی مرکزی بینش عرفانی در پرداختن به شمس ا‌ست. در بینش عرفانی، «عالم روح»‌ است که عالم اصلی‌ست‌ و همه‌ی ارزش‌ها در نزدیکی یا دوری به این عالم است که معنا می‌شود. شمس یک عارف است. دغدغه‌ی بنیادی او پیراستن جان خود از زندگی و پیوستن به «عالم روح» یا «عالم راز» یا «عالم عشق» در آنسوی «هفت آسمان» است. ( البته خود بر این باور است که به این عالم پیوسته و مولوی هم آن را می‌پذیرد.) زندگی نه تنها پشیزی برای او ارزش ندارد؛‌ بلکه مزاحم او هم هست. به زبان دیگر او برای خود یک «رسالت اجتماعی» قائل نیست؛ بلکه یک «رسالت روحانی یا عرفانی» قائل است. در چنین گستره‌ای‌ست که باید به شخصیت شمس، سخن‌ها و جهان‌بینی‌اش پرداخت تا بتوان برداشتی درست از آن‌ها کرد.

شمس و حمله مغول

برخورد شمس به مغول‌ها دیدگاه او را به زندگی، وطن، و «عالم دیگر»‌ به روشنی نشان می‌دهد. نویسنده‌ی «خط سوم»‌ یادآوری می‌کند که شمس در «کمال بلوغ» و «درک خوش» شاهد این تراژدی بزرگ بوده است:

«شمس»، در آغاز حمله‌ی مغول به ایران (۶۱۶ ه/ ۱۲۱۹) بالغ بر سی و پنج سال داشته است. از اینروی، وی کمال بلوغ و درک خوش، شاهد یکی از بزرگترین ضربه‌های تاریخ بر پیکر جامعه‌ای ایرانی، به شمار می‌رود. (۱۶۶)

بسیار خوب. پرسش اینجاست که آیا شمس نگران سرنوشت ایران و ایرانیان بوده است؟ آیا شمس از کشتار ایرانیان به دست تتار و « از این بزرگترین ضربه‌های تاریخ بر پیکر جامعه ایرانی‌» اندوهگین بوده است؟ خوشبختانه شمس دیدگاه‌اش را در این باره به روشنی بیان کرده است. کسی گریان، شاید به امید دلجویی، پیش شمس می‌رود و از کشته شدن برادرش به دست مغول‌ها گلایه می‌کند: پاسخ شمس به این مرد داغدیده شنیدنی‌ست؛ پاسخی که همچند یک مثنوی از بینش شمس برای ما سخن می‌‌گوید:

«یکی‌ می‌گریست که برادرم را کشتند تتاران{مغولان}. دانشمند بود. گفتم که اگر دانش داری، دانی که تتار او را به زخم شمشیر زنده‌ی ابد کرد...یکی از زندان بجست، بر او بباید گریست که دریغ، چرا جست از این زندان؟ زندان را تتاران سوراخ کردند،...او برون جست» (مقالات شمس ج‌۱ص. ۲۰۴)

شمس می‌گوید که مغولان با کشتن برادرش او را جاودان کرده‌اند؛ او را از شر این زندگی که زندانی‌ بیش نیست رها کرده‌اند. این پاسخ دقیقن در راستای بینش عارفانه‌ی شمس است؛ چرا که برای عارف «وطن» اصلی عالم دیگر یا خداست:

«حب الوطن من الایمان، آخر مراد پیامبر علیه السلام چگونه مکه باشد؟ که مکه از این عالم است، و ایمان از این عالم نیست. پس آنچه از ایمان باشد، باید که هم از این عالم نباشد، از آن عالم باشد. آن وطن حضرت خداست که محبوب و مطلوب مؤمن است.» (مقالات شمس، ج‌۲، ۱۳۹)

این نمونه هم روشن می‌کند که دلمشغولی بنیادی شمس، ایمان و «عالم دیگر» یا خداست. از دیدگاه او، وطن‌ای که در این عالم است ارزش دوست‌داشتن ندارد. چنین کسی با چنین بینشی می‌تواند آیا «رسالت اجتماعی» داشته باشد؟ نویسنده‌ی خط سوم می‌نویسد:

«...شمس برای خود، مقام «رسالت اجتماعی» تکمیل ناقصان، تائید کاملان، حمایت از بینوایان، رسوائی فریبکاران، و مخالفت با ستمبارگان را، قائل است» (ص. ۸۲).

دعوت مردم به ترک دنیا و فانی شدن در عالم روح‌ای که در آنسوی «هفت‌آسمان‌» است داشتن «رسالت اجتماعی‌» نمی‌تواند باشد. شمس، چون عارفی پاک‌باخته تلاش می‌کند که دل مردمان را به زندگی سرد کند. پراکندن بذر چنین پیامی به سود انسان و جامعه نیست. به زبان دیگر، چنین رسالتی، رسالتی ضد اجتماعی‌ست.
*
خداسالاری یا انسان‌سالاری
آیا عرفان، انسان‌سالاری را رواج می‌دهد یا خداسالاری را؟

«مولوی... در مکتب شمس سر اخلاص، فرو در می‌سپرد، و از وی درس دگرسان نگری، پذیرش انسان‌سالاری و بینش عرفانی را، به سرمستی قبول،‌ به عمق سپاس، و نقش‌پذیری تمکین، آذرخش‌آسا، دریافت می‌دارد(ص. ۵۷)
در بینش عرفانی، خداست که ازلی و ابدی‌ست. اوست که سرچشمه‌ی حیات و ارزش‌هاست و عارف، زمانی کسی می‌شود که در او فنا شود. این فنا شدن یا زمان زندگی عارف روی می‌دهد یا پس از مرگ. در هنگام زندگی، عارف پس از طی‌ «مقامات»ای و کشیدن ریاضت‌هایی از خود و زندگی تا می‌تواند فاصله می‌گیرد تا بلکه به الله نزدیک‌تر شود و در نهایت در او فانی شود. به زبان دیگر، او خود را می‌میراند تا شایستگی آمیختن با روح الله را داشته باشد. عارف پس از میراندن خود و پیوستن به روح بیکران الله است که برای خود عظمتی پیدا می‌کند؛ شطح می‌گوید؛ گنده گویی می‌کند؛ خدایی می‌کند. در راستای چنین بینشی‌ست که شمس و دیگر عارفان عاشق مرگ‌اند و ان را بی‌تابانه جست و جو می‌کنند. جستجو‌ی مرگ در بینش عرفانی یک ارزش است. شمس در این باره می‌گوید:

« اگر تو را روشنایی و ذوقی هست که مشتاق مرگ می‌باشی، بارک الله، مبارک باد، ما را هم از دعا فراموش مکن. و اگر چنین نوری نداری، پس تدارک بکن و بجو، و جهد کن که قرآن خبر می‌دهد که اگر بجویی چنین حالت بیابی. (مقالات شمس، ج۱، ص ۸۶-۸۷)

در این معناست که مولوی از شمس درس «انسان‌سالاری» را نمی‌توانسته است بیاموزد.؛ ولی این سخن به جا و درست است که مولوی از شمس «درس دگرسان‌نگری» و « بینش عرفانی» را آموخته است. واین دو ربطی به انسان‌سالاری به معنای امروزی ندارد.

شمس و نیچه

نویسنده‌ی «خط سوم»‌ در کمال ناباوری شمس را با نیچه مقایسه می‌کند؛‌ آنهم به این بهانه که هر دو « سنت شکن»‌ و «واژگونگر»‌ بوده‌اند. وی می‌نویسد:

«مقایسه‌ی میان «نیچه» (۱۹۰۰- ۱۸۴۴)، و «شمس» با وجود همه‌ی تفاوت‌هایشان سنت‌شکنی و واژگونگری، خالی از فایده نیست. نیچه می‌خواهد انقلابی در ارزش‌ها پدید آورد. رسالت خود را در واژگونگری ارزش‌ها، می‌نامد...شمس نیز کم و بیش چنین است. از هیچ غولی، از هیچ بتی، از هیچ ابرمردی، بی‌نیش نقد، بی‌تازیانه‌ی طنز، بی‌پرخاش مستقیم، درنمی‌گذرد...»(ص. ۱۴۹-۱۵۰)

آیا هر سنت‌شکنی یا واژگونگری ستودنی‌ است؟ اگر کسی بیاید و سنت دمکراسی را در کشوری فرو بریزد کاری ارزشمند کرده است؟ اگر کسی به زمین و زمان نیش بزند، بینشی و برخوردی ستودنی دارد؟ رویدادی که میان شمس و مولوی رخ داد یک رخداد ایمانی بود. مولوی آمادگی شنیدن «قصه‌های آسمانی» شمس را داشت و آن قصه‌‌ها به خاطر عشق به الله شعر کرد. شمس چه بسا همان قصه‌ها را به بسیاری دیگر گفته بود و هیچ اتقاقی نیافته بود. در برخورد به این دو شایسته است که هسته‌ی بنیادی اندیشه‌ی آنان را ارزیابی کرد؛‌ اینکه هر یک چگونه به انسان و جهان می‌نگرد و کدام سمت را به او نشان می‌دهد. شمس به پیروی از بینش عرفانی از همه دعوت می‌کند که به زندگی پشت کنند و به عالم دیگر بیندیشند و نیچه دقیقن پوچی چنین رویکردی به زندگی را فریاد می‌زند. این دو رویکرد متفاوت به زندگی چگونه می‌تواند ارزشی یکسان داشته باشد؟

شمس اهل الله است. اهل وحی و ایمان و الهام است. مرگ برایش آغاز زندگی راستین است. در بالا دیدیم که چگونه مرگ‌جویی را یک ارزش می‌داند و به چنین کسانی «بارک‌الله» می‌گوید. شمس می‌گوید:

«ایمان به غیب داریم. ما مؤمنیم به غیب؛ به غایت، همه چیز از غیب آید» (ج‌۲، ص. ۶۵)

نیچه بلند فریاد می‌زند که «خدا مرده است»‌؛‌ به خوارکنندگان زندگی می‌تازد؛‌ و از همه دعوت می‌کند که از «هیچ»‌ آسمانی روی برتابند و به « زمین» روی آرند. در «چنین گفت زرتشت» می‌نویسد:

«...خدا مرده است...
«‌ ...برادران، شما را سوگند می‌دهم که به زمین وفادار بمانید و باور ندارید آنانی را که با شما از امیدهای اَبَرزمینی سخن می‌گویند. اینان زهرپالایند، چه خود دانند یا ندانند.
اینان خوارشمارندگان زندگی‌اند و خود زهر نوشیده و رو به زَوال که زمین از ایشان بستوه است. پس بِهل تا سر خویش گریند (ص. ۲۲)
...
لیک «آن جهان» سخن از انسان نهان است؛ آن جهان نامردمانه‌ی از مردمی‌بَری که یک «هیچ» آسمانی‌ است (ص. ۴۳) چنین گفت زرتشت

چنانچه می‌بینی نیچه برای آبادی زندگی سخن می‌گوید؛ و شمس برای ویرانی آن. چطور می‌توان این دو دیدگاه به زندگی و انسان را هم‌ارج دانست؟

شمس و عشق عرفانی

نویسنده کتاب در ده‌ها صفحه «تصوف عشق»‌ را می‌ستاید؛ بدون آنکه به سرشت راستین چنین عشق‌ای بپردازد. آیا عشق عرفانی همان عشق زمینی‌است؟ نویسنده در باره «عشق» از جمله می‌نویسد:

«تصوف» اندک اندک، به ویژه در «مکتب مولوی»، «مذهب عشق» می‌گردد، و می‌کوشد بجبران همه‌ی ضابطه‌های از دست رفته در روابط مسالمت‌آمیز انسانی، و به چاره‌جوئی همه‌ی «خشونت‌» ها و «پرخاشگری» ها، «عشق» را جای‌گزین تمام روابط انسانی گرداند (خط سوم، ۳۰۳)
*
«عشق تصوف»، عشق فردی نیست. عشق انسانی‌است. انحصاری نیست، ایثاری است! آز جنسی نیست، شور همبستگی‌ است. تباهیگر نیست، آفریینده است. شیدائی لیلی به مجنون، شیفتگی وامق به عذرا نیست، کشش شیرین به خسرو، هوس محمود به ایاز، نیست! ... برابرعشق والای انسان به انسان است، به همه‌ی انسان‌ها! بی‌تفاوت نسبت به سیاه و سفید، بی‌تبعیض نسبت به ترک و تاجیک، همسان نسبت به رومی و زنگی، برابر نسبت به کافر و مسلمان: (ص. ۳۰۸)

نویسنده‌ی «خط سوم»‌ باز از هسته‌ی مرکزی موضوع جدا شده و بدون در نظر گرفته ویژگی‌های «تصوف عشق» یا «عشق عرفانی» پندارهای زیبای خود را در باره‌ی عشق به « عشق تصوف» تعمیم می‌دهد.
درست است که آموزه‌ی بنیادی شمس به مولوی عشق‌ است؛ ولی برای درک بهتر موضوع به چند مسئله باید توجه کرد: نسخت آنکه پیشینیان شمس در باره‌ی «عشق عرفانی» و «عالم عشق»‌ سخن گفته‌اند؛‌ و شمس آعازگر آن نبوده است؛ او به روش خود به آن پر و بال داده است. دیگر آنکه این عشق، عشق به الله است؛ و «عالم عشق » عارفان، این عاشقان خدا، هم در آنسوی هفت آسمان است!!! «عالم عشق»‌ ، نوعی بهشت عارفان است و تنها عاشقان خدا می‌توانند به آن وارد شوند. این «عالم عشق» سرشت ویژه‌ی خود را دارد و در آن زهر و عسل و کفر و دین معنایی ندارد.
آیا برای شمس و مولوی «کافر» و مسلمان یکی‌ بوده‌اند؟ اگر چنین بود که آن را در کارهای خود بازتاب می‌دادند. اسلام، پایه‌ی اعتقادی شمس و مولوی‌ست. آنان از سنگر اسلام، پیامبر و الله را ستوده و به دین‌های دیگر تاخته‌اند. مولوی مثنوی‌اش را پس از سرودن غزل‌های شمس تبریزی نوشته است. در مثنوی، مولوی شدیدترین حمله‌ها را به نامسلمانان و «کافران» می‌کند. شمس هم بارها در سخن‌هایش اسلام را کامل‌ترین دین‌ها قلمداد می‌کند. اگر برای اینان کفر و دین معنایی نداشت و همه‌ی انسان‌ها را برابر قلمداد می‌کردند. آن‌وقت می‌شد گفت که عشق عرفانی اینان عشق به «همه‌ی انسان» هاست. پُرسش اینجاست که چرا باید برابری انسان‌ها در آنسوی هفت‌آسمان در «عالم عشق» میسر شود. اگر این برابری خوب است چرا در همین دنیا نباید تحقق یابد؟
*
شمس و زندگی سکسی او

در باره‌ی زندگی سکسی شمس و مولوی و اینکه چرا پرداختن به این موضوع دربایست است نویسنده‌ی کتاب می‌نویسد:

سیمانگاری «حیات جنسی شمس» و بازسازی بینش جنسی شمس و مولوی، بیشتر از اینروست که هرگونه تهمتِ همجنس‌پسندی از آنان، مرتفع گردد...نسبت همجنس‌پسندی به «شمس» و «مولوی» قابل دفاع نیست. سوکمندانه، امروز، بسیاری از مردم، حتی در میان روشنفکران و دانش‌آموختگان، می‌پندارند که شمس و مولوی را، علاقه‌ای همجنس‌پسندانه، بیکدیگر مربوط می‌ساخته است. این پنداری‌ است که به آسانی می‌تواند عظمت و شکوه این دو ابرمرد را، در تیرگی افکند. (۹۱)

پُرسش اینجاست که اگر این دو همجنس‌گرا بودند،‌ همجنس‌پسندی آنان چگونه می‌توانست «عظمت و شکوه این دو ابرمرد‌ را در تیرگی‌افکند؟» گرایش سکسی یک هنرمند چطور می‌تواند ارزش اثرش را کم و زیاد کند؟ چرا باید با طرح موضوع آنهم به این صورت به همجنس‌گرایان تاخت؟ مگر خود مولوی خود را ایاز و شمس را محمود قلمداد نکرده است. خود شمس ماهیت عشق محمود و ایاز را زیر سوال نمی‌برد:

و همچنین قول سلطان محمود: همایی دید که می‌پرید، گف: بروید همه لشگر، باشد که روزی شما باشد. چپ و راست دویدند. ایاز را ندید، گفت:‌ایاز من نرفت؟ باشد که سایه‌ی همای بر او افتد، اسب ایاز را دید، و ناله‌ای شنید و زاری، فرود آمد تا ببیند. دید زیر اسب در آمده، سر برهنه کرده می‌زارد. گفت: چه می‌کنی؟ چرا نرفتی به طلب سایه‌ی همای؟ گفت: همای من توئی و سایه‌ی توست (مقالات شمس ج‌۲، ص. ۱۱۱)

از آن گذشته شمس و مولوی اگر باهم هم نبوده باشند هر دو به گواهی آثار خودشان همجنس‌پسند بوده‌اند. نه تنها شمس و مولوی بلکه سنائی و عطار هم که از آموزگاران بزرگ این دو هستند همجنس‌پسند بوده‌اند. قصیده‌هایی که سنائی و عطار برای «شاهد پسر»‌ گفته‌اند معروف است. خود مولوی چند غزل در باره «شاهد‌ پسر» دارد. شمس هم پولی به «شاهدپسری» می‌دهد و خود را راحت می‌کند. اصلا « شاهد بازی‌» تا همین زمان مشروطییت در جامعه پذیرفته شده بوده و رواج داشته است. اگر قرار باشد که همجنس‌گرایی هنرمندی اثرش را آلوده کند بسیاری از آثار کلاسیک فارسی را باید به دور ریخت.

این هم چند نمونه در باره‌ی همجنس پسندی نامبردگان تا گفته نشود سخن بی‌پایه گفته می‌شود:

از قول کراخاتون، همسر مولوی چنین نقل شده است:
«...حضرت مولانا...ریاضت قوی می‌کند از آن سبب اصلأ به جانب ما التفات نمی‌کند و گرد شاهدبازی نمی‌گردد
(۴۱۶/۳) مناقب العارفین
*
فرخنده‌نامی ای‌ پسر گرچه که خامی ای پسر
تلخی مکن زیرا که من از لطف بسیار آمدم (۱۳۷۹)، مولوی

حلقه‌ی زلف تو در گوش، ای پسر
عالمی افکنده در جوش، ای پسر...
بوسه‌ی نوشین همی بخش از عقیق
باده‌ی نوشین همی‌ نوش، ای پسر! سنائی (۲۴۰)
*
آتش عشق تو دلم کرد کباب ای پسر. عطار (غزل ۳۶۷)

چکیده سخن:
«خط سوم»‌ با شوری عاشقانه و زیبا نوشته شده است. این شور عاشقانه را در فراوانی صفت‌های عالی که در اثر بکار برده شده می‌توان دید. نویسنده برای ستایش شمس تلاش کرده است که زبان را باز تر کند؛ حتی گاه از اسم صفت بسازد. کاستی بزرگ کتاب در این است که نویسنده رویکردی انتقادی به موضوع کتاب‌اش ندارد. شخصیت ها و ادبیات عرفانی ما را پرده‌های خرافه پوشانده است. همیشه باید مغز رخدادها را از میان این پرده‌ها بیرون کشید. نویسنده، شورمندانه، به جای کنار زدن چنین پرده‌هایی، به پیروی از عرفان‌گرایان تلاش کرده شخصیت شمس را معما گونه جلوه دهد. عرفان‌گرایان براین باورند که شمس با «عالم اسرار» تماس داشته و معلوم نیست که با مولوی چه کرده است. نویسنده خط سوم هم در خواسته یا ناخواسته در همین راستا حرکت کرده است. عنوان کتاب «خط سوم»‌ که اشاره به تفسیر قرآن است چگونه می‌تواند تصویری درست از شخصیت شمس به ما بدهد؟ یا آوردن شعر « من گنگ خوابدیده و عالم تمام کر/ من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش»‌ چه کمکی به شناختن شخصیت شمس می‌کند؟ عارفان چنین سخن‌هایی را در باره «عالم روح»‌ گفته‌اند:

خاصیت عشقت که برون از دو جهانست
آنست که هرچیز که گوینده ‌نه‌آنست...
بیننده‌ی انوار تو بس دوخته چشمست
گوینده‌ی اسرار تو بس گنگ زبان است (۸۲) دیوان عطار

نویسنده‌ی «خط سوم»‌ شمس را بیشتر از چشم مولوی دیده است تا از چشم یک انسان امروزی. از این روست که نتوانسته سرشت درست «عشق عرفانی» و بُرش‌های راستین شخصیت شمس را به خواننده بشناساند.

۴ ژوئن، ۲۰۱۱
________________________________________

خط سوم. دکتر ناصر الدین صاحب‌الزمانی، مطبوعاتی عطائی، ؟
چنین گفت زرتشت. نیچه. ترجمه‌ی داریوش آشوری، انتشارات آگاه، چاپ دوازدهم ۱۳۷۷
مناقب العارفین. شمس‌الدین احمد افلاکی العارفی. به کوشش تحسین یازیچی، دنیای کتاب، ۱۳۶۲

برگرفته از کتاب:
‌آموزه‌های شمس به مولوی، رضا فرمند. انتشارات فروغ و دیار کتاب، ۲۰۱۳



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy