Saturday, Sep 4, 2021

صفحه نخست » نمونه‌ای از گفت‌وگوی انتقادی در غرب درباره تهاجم نظامی به افغانستان: خانه‌ای پوشالی که در افغانستان ساختیم

jansen.jpg سایت ادبی بانگ - در پنجشیر مقاومت در برابر اشغال افغانستان توسط طالبان ادامه دارد. در روزهای گذشته در هرات و در کابل هم زنان برای حقوق مدنی خود از جمله حق تحصیل، حق اشتغال و حق حضور در عرصه‌های عمومی به خیابان‌ها آمدند. طالبان که قرار بود جمعه ۳ سپتامبر/۱۲ شهریور بعد از نمار جمعه در ارگ دولت تشکیل دهند، به سبب اختلافات داخلی و همچنین مقاومت در پنجشیر موفق به تشکیل دولت نشدند. همزمان در کشورهای غربی انتقادها از جنگ ۲۰ ساله در افغانستان بالا گرفته و گفت‌وگویی انتقادی شکل گرفته است. کارستن ینسن، خبرنگار دانمارکی که در آغاز تهاجم نظامی آمریکا به افغانستان در سال ۲۰۰۲ در هرات حضور داشت در روزنامه پولیتکن، معتبرترین روزنامه دانمارک گزارشی از آن سال‌ها به دست داده که اکنون به ترجمه وفا دبیری می‌خوانید. چکیده سخن ینسن این است که دموکراسی‌های برساخته آمریکا در کشورهای اشغالی خانه‌ای پوشالی بیش نیست که با تلنگری فرومی‌پاشد:

کارستن ینسن: خانه‌ای پوشالی که در افغانستان ساختیم - به ترجمه وفا دبیری آبکناری
خانه‌های پوشالی کلنگی نمی‌شود. به‌مرور زمان کهنه نمی‌شود. ناگهان فرومی‌ریزد. با یک تلنگر می‌افتد و نابود می‌شود.

کمتر پیش می‌آید که ساختمانی با زیربنای محکم از فاجعه‌های طبیعی آسیب جدی ببیند. فاجعه در ذاتِ خانه‌های پوشالی است. سرانجامِ یک ساختار ناپایدار همیشه فروپاشی است. رویای ما برای ایجاد دمکراسی در افعانستان فقط رویا بود و هیچ گاه از سازۀ خانۀ پوشالی فراتر نرفت.

در اوایل ژانویۀ ۲۰۰۲ در قندهار بودم. جایی که پنج شش هفتۀ پیشتر مرکز طالبان بود. خیابان پر از جوانانی اخمو بود که ریشی توپی و عمامه‌ای بزرگ بر سر داشتند. کارچاق‌کن افغانی که در کویته، مرکز ایالت بلوچستان در پاکستان، استخدام کرده بودم پرسید: "می‌دانی این‌ها کی هستند؟ " و خودش در جواب گفت: " این‌ها همان طالبان دیروزند. می‌دانی چکار می‌کنند؟ منتظرند یک اشتباه از شما سر بزند. "

شب‌ها طالب‌های شکست‌خورده روی دیوارها می‌نوشتند: "ما برمی‌گردیم. " آنها خوب می‌‌دانستند که اشغال افغانستان و جاه طلبی آمریکایی‌ها برای ایجاد دمکراسی‌ در آن مانند بنای خانه‌ای پوشالی است.

بیست سال طول کشید، ولی با یک تلنگر فرو ریخت.

در حومۀ قندهار به محله‌ای رفتم که ملا عمر رهبر و بنیان‌ گذار یک چشمی طالبان در آن اقامت داشت. تازگی‌ها سوار بر ترک یک موتورسیکلت به پاکستان گریخته بود. دیوارنگاره‌های مقر تحت کنترلش با نقش‌هایی از کوهستان، نیلوفرهای آبی و گل باقالا در اطراف دریاچه‌های جنگلی حالا جای‌شان را به سوراخ‌های بزرگ ناشی از نارنجک‌های منفجر شده داده بودند و خود روی زمین ولو شده بودند. یک گل باقالا این طرف. یک نیلوفر آبی آن‌طرف.

مطالب بیشتر در سایت ادبی بانگ

نگهبانان سابق ملاعمر که هنوز آن‌جا بودند می‌گفتند که او مرد خوبی است. فقط با افراد ناباب معاشرت می‌کرد. منظورشان از این حرف اوسامه بن لادن بود که از یک اردوگاه آموزشی در افغانستان طرح حمله به پنتاگون و برج‌های دوقلوی نیویورک را برنامه‌ ریزی کرده بود. بعدها خواندم که ملاعمر دربارۀ بن لادن گفته بود که او مثل خاری در چشم و استخوانی در گلوست. ولی رسم مهمان‌نوازی و گذشتۀ مشترک به‌عنوان مجاهد در مبارزه با روس‌ها آن‌ها را به‌هم پیوند داده بود.

نگهبانان شخصی ملاعمر خانه‌اش را به من نشان دادند. با اجازۀ آن‌ها روی تختش نشستم. آشپزخانه‌اش را دیدم. چیز دیگری هم به چشمم خورد. ترکی نازک روی سقف سفید شده با آهک. یک موشک کروز آمریکایی به ساختمان اصابت کرده بود و این آسیب ناشی از آن بود. تنها خسارتی که وارد آمده بود. کمی گرده روی زمین بود. ترک را با کمی گچ و یک ماله می‌شود صاف کرد.

خانۀ ملاعمر پوشالی نیست.

آیا خودم اهمیت حرفی را که زدم می‌فهمم؟ راستش نه.

من تردیدهایم دربارۀ تهاجم آمریکا را با خودم آوردم. پیش از ورودم به افغانستان نوشته‌های ارونداتی روی نویسندۀ هندی در مخالفت با جنگ را خوانده بودم. او روی جزئیاتی انگشت می‌گذارد که به‌نظرش همه چیز را روشن می‌کند. من هم با او موافقم. نیروهای آمریکایی پیش از حمله فقط بسته‌‌های غذایی روی افغانستان انداخته بودند. غذاها گیاهی بود. چون آن‌ها فکر می‌کردند که افغان‌ها هم مثل هندوها از خوردن گوشت پرهیز می‌کنند. ولی ارونداتی روی با خونسردی اشاره می‌کند که هندی‌ها دو هزار کیلومتر آن‌ طرف‌تر در شرق و در هندوستان زندگی می‌کنند.

من هم چون او فکر می‌‌کنم که این انسان‌های ناآگاه حق ندارند آیندۀ کشوری را دیکته کنند که آن را نمی‌شناسند. ولی وقتی داشتم از افغانستان بیرون می‌آمدم طرفدار جنگ شدم. من با آدم‌های زیادی از لایه‌‌های مختلف اجتماع صحبت کردم که همه یک حرف می‌زدند. همه و همه می‌گفتند که از طالبان به‌خاطر نجات کشور از شر جنگ داخلی و برقراری امنیت دفاع می‌کنند. ولی همزمان از دخالت طالبان در تمام جنبه‌های زندگی‌، ممنوع کردن موسیقی، محروم کردن و فشار بر زنان و مجبور کردن مردان به داشتن ریش بلند خسته شده بودند.

شوهر و پسر یک زن خیاط در هرات توسط سربازان کانادایی کشته شده بودند. چون بیوه بود از روستایی که در آن زندگی می‌کرد بیرونش کردند. مجبور شد با خانواده‌اش به اردوگاه پناهندگی در پاکستان پناه ببرد. پس از سال‌ها فرار توانست برگردد. حالا باید در یک شهر کوچک ستنی که زنان را لکۀ ننگ می‌داند به‌ تنهایی نان ده فرزندش را تامین کند. وقتی برای یک لحظه تنها می‌شود از درماندگی شروع می‌کند به فریاد کشیدن. این قضاوت او درباره جنگ ما در افغانستان است: "اگر خارجی‌ها برای بهتر کردن زندگی ما به اینجا آمدند پس باید بگویم که شکست خوردند و در این‌جا هیچ کاری نمی‌توانند بکنند. آنها به ما قول صلح، امنیت و یک زندگی بدون ترس دادند. به هیچ کدام از این قول‌ها عمل نکردند. "

زن جوانی را در یک کلاس آموزش زبان انگلیسی می‌بینم که قصد دارد خلبان جنگی شود. زنی که جرات می‌کند رویایی داشته باشد. با خودم فکر می‌کنم که برقع می‌تواند هم زندان باشد هم پیله‌‌ای که زندگی جدیدی را در خود می‌پروراند.

احساس می‌کنم نباید کاسۀ داغ‌ تر از آش باشم. پس تردیدم را کنار می‌گذارم و از اشغال افغانستان طرفداری می‌کنم. پنجره‌‌ای رو به دنیا گشوده می‌شود. چیزی نو و بهتر در راه است. آن‌ها بر این باورند. من هم به همان نتیجه می‌رسم و با آن‌ها همراه می‌شوم.

تصویری از ورودم به کابل در ژانویۀ ۲۰۰۲ در ذهنم حک شده است. مثل این که در سال ۱۹۴۵ وارد درسدن شده باشی. ۸۰ در صد کابل به ویرانه تبدیل شده است. این‌ جا و آن‌ جا باقیمانده‌هایی از یک ردیف خانه به چشم می‌خورد که نشان می‌‌دهد روزگاری این‌جا کوچه‌ای وجود داشته. خانه‌های محکم تر با نارنجک‌ سوراخ سوراخ شده‌اند ولی هنوز سرپا هستند. در این روزها می‌خوانم که طالبان برای خراب کردن چهرۀ حکمرانان جدید افغانستان قصد دارد کابل را ویران کند. ولی این کار آن‌ها نبود. در سال ۱۹۹۶ که طالبان قدرت را در دست گرفت کابل همین ویرانه بود. این‌ها کار شریکان جدید ما، جنگ‌ سالاران اتحاد شمال بود که در جنگ بین خودشان پایتخت را ویران کرده بودند.

حتی در این دوران تنگ دستی هم جنگ‌ سالاران هرگز اسلحه کم نداشتند. هر چقدر اصول‌گراتر می‌‌شدند میزان کمک‌های آمریکا هم بیشتر می‌شد. آن زمان بر علیه اشغالگران اتحاد شوروی می‌جنگیدند. قندهار دومین شهر بزرگ افغانستان هم تقریبا ویران شده بود. ولی مسئولیت بمباران‌ها بر عهدۀ اتحاد شوروی بود. وقتی طالبان در ۱۹۹۶ قندهار را تحویل گرفت شهر مثل آهن زنگ‌ زده بود. آن‌ها برای بازسازی شهر نه توان مالی داشتند و نه تجربۀ کافی. ولی کوشیدند نظم و آرامش را به این ویرانه بازگردانند.

چند سالی هیچ اتفاق جدیدی در افغانستان نمی‌افتد و این به خوب بودن اوضاع تعبیر می‌شود. طالبان پس از شکست دردناک‌شان در ۲۰۰۱ دست آشتی دراز کرده بودند. این‌گونه توانسته بودند در کوتاه‌ترین زمان ممکن کشور را که پس از سال‌ها طولانی جنگ ضعیف شده بود بدون خونریزی شدید تصرف کنند. در کشوری که ابتدا در مبارزه با اشغال‌گران اتحاد شوروی و سپس در جنگ‌های وحشیانه بین جناح‌های مختلف جنگ سالاران بارها حمام خون راه افتاده بود. طالبان وقتی از روش‌های وحشیانه استفاده می‌کرد که دشمنان نخواهند تسلیم شوند. در غیر این صورت با مذاکره راه را در سراسر افغانستان صاف می‌کردند تا این‌که یک مشت جنگ‌سالار که خود را اتحاد شمال می‌نامیدند در باریکه‌‌های کوهستان‌های مرزی شجاعانه به مبارزه برمی خیزند.

جنگ‌سالاران دستی که برای آشتی از طرف دشمن شکست‌ خورده به‌ سوی‌شان دراز شده بود را پس زدند. دست آشتی دراز کردن به معنی پاسپورت ورود به بازداشتگاه گوانتانومو بود. جایی که آمریکایی‌ها اسیران‌ جنگی در مبارزه با تروریسم را بدون محاکمه در سلول‌های انفرادی زندانی می‌کردند. این جاست که طالبان مخفی می‌شود و سازماندهی‌اش را تغییر می‌دهد. از این زمان طالبان با استراتژی نظامی به‌ عنوان سازمانی تروریستی در تاریخ طبقه‌ بندی و ثبت می‌شود. دیگر فرقی بین القاعده و طالبان وجود ندارد. همان القاعده‌ای که پشت ۱۱ سپتامبر بود. دوستان جدید آمریکا همان جنگ‌سالاران اتحاد شمال بودند که نه فقط مسئولیت یکسان کردن کابل با خاک را بر عهده داشتند بلکه هر نوع نظم و آرامش و اخلاق را هم زیر پا گذاشته بودند.

اولین اشتباه بزرگ و غیرقابل جبران غرب در اینجاست. ما فکر می‌‌کردیم که دشمنان طالبان دوست مردم افغانستان هستند و به همین خاطر قدرت را به دست یک مشت مرد یاغی و بدون پشتوانۀ مردمی می‌سپاریم. ولی در غیر این‌صورت باید با چه کسی متحد می‌شدیم؟ طبقۀ متوسط افغانستان شامل پنج ـ شش میلیون افغان بود که به کشورهای همسایه ایران و پاکستان کوچ کرده بودند و گروهی خوش شانس‌تر که به‌ غرب پناهنده شده بودند. روی صفحۀ شطرنج دیگر تقریبا مهره‌ای باقی نمانده بود. و ما آن‌ چنان در توهم برتری‌ خودمان غرق شده بودیم که وقت آشنا شدن با قوانین بازی را نداشتیم.

کشور نفت‌ خیر عراق با منابع سرشارش که خیلی جذاب‌تر از کشور فقیر افغانستان بود به بهانۀ اطلاعات جعلی دربارۀ انبارهای عظیم سلاح‌‌های کشتار جمعی اشغال شد. ما افغانستان و مردمش را به‌حال خود رها کردیم. چون به باور آرمان‌‌گرایانۀ ما دمکراسی آن اندازه جذاب هست که همۀ مردم را به خود جذب کند و آنها را به مصرف‌‌کنندگانی شاد و شهروندانی آگاه و آزاد چون ما تبدیل کند.

در سال ۲۰۰۶ طالبان با قدرت برمی‌گردد. در همان زمان ناتو هم وارد جنگ می‌‌شود. دانمارک باید می‌فهمید که نظامیان‌ خود را در یکی از ولایت‌های آرام شمال افغانستان مستقر کند که در آن زمان طالبان حضور قابل ملاحظه‌ای در آن قسمت نداشت. نروژ و سوئد افرادشان را به این منطقه فرستاده بودند. ولی نخست وزیر خشک و حسابگرمان آندرس فو راسموسن هلمند را انتخاب کرد. این جنگ‌ سالار محلی دانمارک که خودش را از نزدیکان جورج دبلیو بوش می‌دانست خشونت بارترین منطقۀ افغانستان را برگزید. چون او برنامه‌هایی برای آینده‌‌اش به‌عنوان دبیرکل آیندۀ ناتو ریخته بود. سوئد و نروژ تلفات کمی دادند. ۶ و ۱۰ نفر. اما دانمارک ۴۳ کشته داد. نام این جان باختگان باید کارنامۀ جنگ سالار دانمارک را هنگام فرستادن تقاضانامۀ کار تزئین می‌کرد.

در سال ۲۰۰۹ از طرف روزنامۀ اینفورماسیون به هلمند می‌روم. ۱۴ روز با سربازان دانمارکی هستم و سرخورده برمی‌گردم. سرخوردگی من فقط به‌خاطر اهداف جنگ نیست و رسانه‌های دانمارکی را هم در برمی‌گیرد چون نقش‌‌شان در پوشش خبری‌ از تشویق‌‌های یک گروه تماشاچی میهن پرست فراتر نمی‌رود.

گشت‌‌های سربازان در خارج از پایگاهِ به‌ شدت امنیتی پرایس شبیه راه رفتن‌‌های فضانوردان روی کرۀ ماه است. فقط یک کپسول اکسیژن کم دارد تا تصویر محیط نا‌آشنا را کامل کند. جایی که افراد برای عبور از آن باید تمام نکات ایمنی را رعایت کنند. افراد غالبا روی بار کامیون‌های مان اس ایکس که ۲۲ تن وزن دارد و همه آن را کانتینر می‌نامند حمل و نقل می‌شوند. کامیون هیچ پنجره‌ای ندارد و از سی و شش تن فولاد آرمه ساخته شده است. سربازان محیط اطراف را در صفحۀ نمایشی که روی صندلی جلوی‌‌شان آویزان است می‌بینند. تصویرها در برابر چشم‌ های‌شان رژه می‌روند.

در آخرین ماه اقامتم جوخۀ ششم پنج سربازش را از دست داد. دو تن را در یک حملۀ غافلگیرانه و سه نفر را در اثر انفجار بمب کنار جاده‌ای. ولی با این همه سربازانی که با من حرف می‌‌زنند همگی با خوشباوری کامل پافشاری می‌کنند که کارها خوب پیش می‌‌رود. وقتی نظر و گفته‌های دانمارکی‌ها‌ را برای سربازان بریتانیایی بازگو می‌کنم بریتانیایی‌ها با خنده‌‌ای تمسخرآمیز نقشۀ محل را به من نشان می‌دهند که پر از نقطه‌های سبز رنگ است. این نقطه‌ها نشانۀ ۵۶ بمب کنارجاده‌ای است که در چند هفتۀ گذشته پیدا شده است. یک مترجم افغان مرا به گوشه‌‌ای می‌کشد و می‌گوید: "کاری که شما در این‌جا می‌کنید کاملا بی‌فایده است. شما شهرها و بزرگراه‌ها را کنترل می‌کنید و طالبان روستاها را. کار آنها نتیجه می‌دهد. " خوشبختانه در بقیۀ مدت اقامتم دانمارکی دیگری جانش را از دست نمی‌دهد. ولی پرچم بریتانیا سه بار به حالت نیمه‌افراشته درمی آید. بریتانیایی‌‌ها در طول اقامت‌شان در هلمند ۴۵۷ کشته دادند. در کتابی که یاکوب اسوندسن و لارس هلسکو با عنوان کشوری در جنگ نوشته‌اند افسرهای دانمارکی ادعا می‌کنند که در طول ماموریت‌ در منطقۀ تحت کنترل‌شان که حدود ۷۰ هزار نفر جمعیت دارد ۳۰۰۰ نفر جان‌‌شان را از دست دادند. تقریبا پنج در صد ساکنان. رقمی تکان دهنده که می‌تواند با رقم کشتار جمعی پرزیدنت پوتین در طول دهۀ ۹۰ در جمهوری چچن مقایسه شود. رقمی که نجیب خواجه کارشناس مسائل افغانستان ارائه می‌دهد قابل هضم‌ تر است. او تعداد کشته‌‌ها را حدود ۱۰۰۰ نفر تخمین می‌زند. طبق این رقم باز هم می‌توان گفت نباید کسی در بین افراد دانمارکی مستقر در منطقۀ تحت کنترل دانمارک پیدا شود که شخصا یکی از این کشته‌‌ها را از نزدیک ندیده باشد. در دانمارک دولت‌ در همکاری با رسانه‌ها این تصویر را در ذهن دانمارکی‌ها جا انداخت که سربازان دانمارکی در افغانستان مربیان تربیتی هستند. آنها دختربچه‌‌ها را از خیابان رد می‌کنند.

سربازان یک صدا به من می‌گویند آن‌هایی که تحت عنوان طالبان می‌جنگند همه‌شان خارجی‌اند. یا پاکستانی‌اند یا چچنی. مایک مارتین افسر بریتانیایی در کتابش با عنوان جنگ محبوب روی این مسئله پافشاری می‌کند که ۹۵ درصد طالبان از میان افراد محلی دست‌چین می‌شوند. دانمارکی‌‌ها انگار در کرۀ ماه زندگی می‌کنند. از روی ناآگاهی و احساس ناامنی به هر چیز مشکوکی شلیک می‌کنند و بر این باورند که طالبان تروریست‌هایی هستند که اگر حالا در هلمند از بین نروند روزی با عمامه و یک کوله‌ پشتی پر از مواد منفجره در کپنهاگ پیدای‌شان می‌‌شود.

بزرگترین دروغی که دربارۀ جنگ افغانستان مرتب تکرار می‌کنند این است که طالبان جنبش فراگیر تروریست هایی است که می‌خواهند ما را با منفجر کردن بمب در گوشه و کنار خیابان‌های خودمان به زانو در آورند. ما مجبوریم برای نجات کشورمان آن‌ها را به‌ گلوله ببندیم. دروغی که این روزها دوباره از طرف دولت دانمارک در رسانه‌ها تکرار می‌شود و بخش بزرگی از مسئولیت شکست ما در این جنگ را بر عهده دارد. وقتی انسان شناختی از دشمن ندارد هرگز نخواهد توانست با آن مبارزه کند. انکار واقعیت هرگز به پیروزی در جنگ نخواهد انجامید.

دو گفتگو تاثیر زیادی روی من گذاشت. اولی صحبت با یک دهقان در طول یکی از گشت‌ هاست. دهقان در جلوی سربازان از دست پلیس افغانستان فریاد برمی آورد که آنها در پست‌های بازرسی مردم را آزار می‌دهند و آن‌ها را تلکه می‌کنند. از او می‌پرسم که در دورۀ طالبان چطور بود. او درجا می‌گوید: "خوب بود. صلح بود. هیچ کس دزدی نمی‌کرد. همه سرشان به‌ کار خودشان بود. حالا چیز دیگری جز دزدی و جنایت نمی‌بینیم. "

دیگری گفتگویی است با شهردار گرشک دور علی‌شاه که افسران دانمارکی خیلی از او تعریف می‌کنند. او جلوی روی من از عصبانیت منفجر می‌شود و از دست اشغالگران بریتانیایی و دانمارکی که هیچ اطلاعی از وضعیت مردم محل ندارند فریاد برمی آورد. افسر دانمارکی با چهره‌ای سرخ و برافروخته اعتراض می‌کند. شهردار داد می‌‌زند: "تو! آره! تو قدرت داری. همه مواظب تو هستند. تو مشکلی نداری! "

چند ساعت بعد توسط مدیر اردوگاه به یک جلسۀ اضطراری دعوت می‌‌شوم. او محرمانه برایم تعریف می‌‌کند که شهردار کنترلش را از دست داده. تازگی‌ها طالبان پسرش را گروگان گرفته و شهردار هنوز از شوک بیرون نیامده است. آن‌ها امیدوارند که من وضعیتش را درک کنم و حرف‌هایی که از سر عصبانیت زده است را نقل قول نکنم.

ولی من حرف‌های دور علی شاه را نقل می‌کنم. هفت سال بعد در سال ۲۰۱۶ دوباره در گرشک او را می‌بینم. خصوصی به من می‌گوید کسی که پسرش را گروگان گرفته بود طالب نبود بلکه یک افسر پلیس بود که او و پسرش را با هم گروگان گرفته بود و پول هنگفتی می‌خواست تا آنها را آزاد کند. میزان قابل توجهی از خرید و فروش مواد مخدر در گرشک هم توسط او انجام می‌شد.

دور علی‌ شاه بلافاصله پس از آزادی نزد افسران همکار دانمارکی و انگلیسی‌اش می‌رود و گروگان‌ گیرش را معرفی می‌کند. ولی افسران ترجیح می‌دهند که اقدامی نکنند چون جرات نمی‌کنند در معادلات قدرت در شهر مداخله کنند. همزمان در ۲۰۱۶ همان افسر پلیس مسئولیت مرکز به اصطلاح پلیس محلی که شامل ۴۰۰ نفر می‌شود را بر عهده می‌گیرد. دور علی‌شاه دیگر در گرشک نیست. زندان محل که عدالت‌ خانه نام گرفته و با هفت و نیم میلیون کرون مالیات شهروندان دانمارکی ساخته شده مقر خصوصی رئیس پلیس است. سالن دادگاه و دفتر قاضی خالی است. یک سلول را با دشمنان خصوصی‌اش پر کرده است. وقتی شنید که دو خبرنگار سوا‌ل‌های ناخوشایند می‌کنند دیگر وقتش رسیده بود که هرچه زودتر از گرشک خارج شویم.

حتی پس از دیدارم از هلمند در سال ۲۰۰۹ هنوز به خودم اجازه نمی‌دادم حضور نیروهای دانمارکی در افغانستان را زیر سوال ببرم. باراک اوباما رئیس جهمور آمریکا بود که مرا مخالف جنگ کرد. وقتی او با عنوان جنگ خوب هرچه بیشتر بر طبل جنگ می‌کوبید بدون اینکه حتی یک کلمه از شعارهای همیشگی آزادی زنان، آموزش کودکان، توسعۀ بهداشت ملی و دمکراسی بر زبان بیاورد. برنامۀ اوباما در یک کلمه خلاصه می‌شود. امنیت. او به این دلیل تعداد سربازان آمریکایی را به ۱۰۰۰۰۰ نفر می‌رسانند و کشورهای عضو ناتو هم ۴۰۰۰۰ نفر از سربازان خودشان را بر آن می‌افزایند.

از این‌جا فهمیدم که ما به‌ خاطر افغان‌ها در افغانستان نبودیم. همۀ سخنرانی‌هایی که دربارۀ برقراری دمکراسی در افغانستان برگزار می‌شد مخلوطی از فریب و خودفریبی بود. دفاع جنایتکارانۀ وکلای قدرتمند جنگ یا با آگاهی کامل یا از سر نادانی بود. اسناد محرمانۀ افغانستان که در ۲۰۱۹ توسط واشنگتن پست به بیرون درز کرد و هیچ روزنامه‌ای در دانمارک حتی یک ستون هم برایش حرام نکرد به خوبی این ادعا را ثابت کرد. در میان سیاستمدارانی که قدرت را در دست داشتند یا ژنرال‌های پنتاگون هیچ‌ کس نمی‌دانست که چرا و برای چه هدفی در افغانستان هستند.

ولی ارتش آمریکا مسئلۀ مهمی را فهمید. اوضاع متزلزلی که در آن طالبان آن‌ قدر قدرتمند هست که بتواند ادارۀ کشور را در دست بگیرد ولی ضعیف‌تر از آن است که بتواند تا زمانی که نیروهای آمریکایی در افغانستان هستند دولت مستقر را سرنگون کند. این مسئله حضور همیشگی آمریکایی‌ها در افغانستان را توجیه می‌‌کرد. این ماجرا نمی‌‌توانست انگیزه‌‌شان را تقویت کند ولی ما نباید مورد سیزیف را نادیده بگیریم چون ارتش آمریکا به آن چشم دوخته بود. سیزیف کار ابدی داشت. ارتش آمریکا در جنگ افغانستان این ماشین ابدی را کشف کرد. تا زمانی که شبح تروریسم در راهروهای ذهن اجتماع بچرخد دلیلی برای جنگ وجود دارد. ما قول می‌دهیم تا زمان مرگ آخرین دهقانِ نادان و تا زمان خشک شدن آخرین جوانۀ تروریسم در شالیزارها برای برقراری دمکراسی در افغانستان بجنگیم.

در سال ۲۰۱۴ ناتو تعداد سربازانش را به شدت محدود کرد. دفاع از روستاها و شهرهای کوچک به ارتش افغانستان سپرده شد و آمریکایی‌ها به‌سرعت از یک استراتژی به استراتژی مخالفش روی آوردند و چند سالی با استراتژی کانتر اینشورگنسی یا مبازره با شورش کار می‌کردند که در پی پیروزی نظامی بر دشمن نبود بلکه می‌خواست بتواند شورشیان را بهتر کنترل کند. اجرای این استراتژی در همکاری با جنگ‌ سالاران جنایتکار که پس از سقوط طالبان به قدرت رسیده بودند و استراتژی‌شان را به مبارزۀ با ترور اختصاص داده بودند امکان‌ پذیر نبود. مبارزه با ترور برای آنها در شلیک کردن به همه خلاصه می‌‌شد. ارتش افغانستان فقط در سال ۲۰۱۵ بعد از کشته و مجروح شدن ۱۹۰۰۰ نفر کاملا فلج شده بود. در حالی که نیروی هوایی به ۶۰۰۰ بمباران در سال رسیده بود. اگر پرزیدنت بایدن نمی‌خواست بر جنگ سیزیف نقطۀ پایانی بگذارد این جنگ می‌توانست تا ابد ادامه یابد. این خواست پنتاگون هم بود.

من برای تهیۀ گزارش دو بار دیگر در سال‌های ۲۰۱۳ و ۲۰۱۶ به افغانستان رفتم. هر دو بار همراه با خبرنگار باتجربۀ نروژی آندرس هامر که پس از اقامت پنج ساله‌‌اش در کابل شبکۀ بزرگی ایجاد کرده بود.

در قندوز با جنگ‌سالار میرعلم ملاقات کردم. کسی که شبه نظامیانش از مردم شهر و روستا باج می‌گرفتند و اگر با مقاومت روبرو می‌شدند همه را قتل‌عام می‌کردند. او به مسخره می‌پرسد: "اگر من این‌کارهایی را که شما به من نسبت می‌دهید مرتکب شده باشم چرا الان در زندان نیستم؟ " ما جوابش را می‌‌دانستیم. خیابانی که در آن زندگی می‌کند میرعلم نام دارد. پلیس و دادگستری از او مراقبت می‌کنند. یک دولت ضعیف هرگز جرات نمی‌کند به این جنگ‌ سالار قدرتمند دست بزند.

در همان بخش با یک ارباکی صحبت می‌‌کنیم. یک گروه یاغی شبه‌ نظامی تا دندان مسلح که از آمریکایی‌ها اسلحه می‌‌گیرد. سلاح تنها مشروعیت مهمان‌شاه است. او دو بار به عضویت طالبان درآمد. وقتی طالبان روستای محل اقامت او را تصرف می‌کند او به آن‌ها می‌پیوندد. وقتی طالبان به اجبار عقب نشینی می‌کند او طرف دولت را می‌گیرد. او از روستایش محافظت می‌کند. او عاشقانه و با غرور دختر کوچکش را به ما معرفی می‌کند.

به آن‌جا می‌رسم که برخلاف میلم نسبت به مهمان‌شاه احساس احترام می‌کنم. او امروز کجاست؟ آیا او یک بار دیگر مهارتش در مانور دادن را نشان داد یا این که این بار کش پاره شد؟

در هلمند همیشه کسی هست که پدرش چهار زن دارد و اگر کسی ۵۲ برادر و خواهر تنی و ناتنی داشته باشد حتما خواهری بین‌‌شان پیدا می‌شود که با یک طالب ازدواج کرده باشد. در یکی از شهرستان‌‌های تحت اختیار طالبان همراه با کارچاق‌ کن‌ محلی‌مان در وسط منطقۀ خطر در محاصرۀ مردان عمامه به سر قرار می‌گیریم. این جاست که رشته‌های فامیلی و شرط مهمان نوازی ما را در پناه خود می‌گیرد. ما به آن‌جا رفته بودیم تا از کشت تریاک بپرسیم که برای رشوه دادن به قاضی‌‌ها و آزادی زندانیان طالبان استفاده می‌شود. ولی طالبان از جنگ علیه بریتانیا، سلاح‌‌های مختلف و کشت تریاک که به مصرف رشوه دادن به قاضی‌ها می‌رسد صحبت نمی‌کند.

تونی بلیر نخست وزیر بریتانیا ادعا می‌کرد که یکی از هدف‌های اشغال افغانستان پایان دادن به کشت تریاک بوده است. چند سال بعد پاتریک سندرز فرماندۀ تیپ نیروهای ناتو برای جلوگیری از پیوستن سردمداران باند قاچاق به طالبان با آن‌ها متحد شد. وقتی هله تورنینگ اشمیت در ۲۰۱۳به هلمند رفت به روشنی گفت که هیچ‌وقت مسئلۀ پایان دادن به کشت تریاک در افغانستان مطرح نبوده است.

در حقیقت ما هرگز موفق به این کار نشدیم. در دوران نگهبانی ما افغانستان به رهبر بی رقیب و بزرگ‌ترین تولید کنندۀ تریاک در دنیا تبدیل شد و هم اکنون ۹۰ درصد از برداشت سالیانه تریاک جهان در افغانستان صورت می‌گیرد. یک دستاورد بی‌ همتای دیگر از کوشش‌های ما که سرشت طنز تلخش به ناگزیر همیشه خلاف آن چیزی است که آرزویش را در سر می‌پروراندیم.

پرچم سفید طالبان برفراز روستاهایی که فقط چند صد متر با جاده‌های بین شهری که ما از آن می‌گذریم فاصله دارند افراشته شده است. در سال ۲۰۱۶ کنترل ۸۵ در صد از هلمند در دست طالبان است. در همان سال مته فردیکسن در کنفرانس عمومی در بورن‌هولم می‌گوید که فعالیت‌های ما در افغانستان بسیار موفق بوده است.

سخت‌ترین انتقادی که بنیان دولت افغانستان را می‌لرزاند از طرف یکی از بلندپایه ترین افسران افغان سرهنگ نعیم‌الله می‌آید که سرپرست تیپ سوم ارتش در هلمند است و ۳۰۰۰ نفر را اداره می‌کند. مردی که خوب می‌داند شکست نزدیک است به ما می‌‌گوید: "پلیس از مردم می‌دزدد. والیان ولسوالی‌‌ها و شهرداران، کل آموزش و پرورش، همه و همه فقط در فکر پر کردن جیب‌های خودشان هستند. آن‌ها برای مردم کار نمی‌کنند. فقط برای خودشان کار می‌کنند. " سپس ساکت می‌شود و به سقف بالای سرش خیره می‌شود. "مردم وعده‌های دولت را باور نمی‌کنند. هیچ دلیلی برای باور کردن هم وجود ندارد چون دولت دروغ می‌گوید. "

جلوی یک مدرسۀ تخلیه شده که فقط ۱۰۰ کیلومتر با خط مقدم جبهه فاصله دارد یکی از سربازان دولت افغانستان که پسر جوانی است همین اتهام را تکرار می‌کند. " ما برای رژیم کابل مهم نیستیم. " یک نفر دیگر می‌گوید: "ما بدترین تجهیزات را داریم. " تعریف می‌کند وقتی که باید جواب تیراندازی‌های طالبان را می‌دادند مسلسل‌‌های ۴۰ ساله و قراضۀ روسی‌شان قفل کره بود.

به گرشک می‌رویم. دو سال از تاریخی که آخرین دانمارکی شهر و پایگاه پرایس که در همان نزدیکی است را ترک کرده بود می‌گذشت. سرانجام با هزار دردسر از وزارت امور خارجه فهرستی از پروژه‌هایی که دانمارکی‌ها در آن شرکت داشتند را می‌گیریم. پروژه‌هایی که علاوه بر صدها میلیون هزینه جان ۳۸ دانمارکی را هم گرفت. این‌جا و آن‌جا می‌‌رویم. هیچ کاری صورت نمی‌گیرد. همه جا بسته است. تنها جایی که هنوز باز مانده یک مدرسۀ دخترانه است. یک دختر جوان ۱۹ ساله خودش را ناظم مدرسه معرفی می‌کند. مدرسه نه برق دارد نه آب لوله‌کشی. کارخانۀ هیدرو الکتریکی در سی سال گذشته تعمیر نشده و توربین‌هایی که قرار بود ظرفیت تولید را سه برابر کند هرگز نصب نشده بود. باز نگاه داشتن راه ورودی کارخانه به قیمت جان ده نفر و زخمی شدن بیش از صد دانمارکی انجامید. از بالای سد می‌توانیم محل‌های استقرار طالبان را ببینیم. گاه به گاه صدای شلیک راکتی شنیده می‌شود.

روزنامۀ اینفورماسیون همان روزی گزارش ما درباره ناکامی‌ها در گرشک را منتشر می‌‌کند که دولت گزارش مسخره خودش "گردآوری تجربیات از جنگ در افغانستان" را ارائه می‌کند. واژۀ ارزیابی در گزارش سانسور شده است. مهمان افتخاری جلسه معاون وزیر خارجه افغانستان است. مردی برازنده در لباسی مارک دار و گران قیمت. پسرخالۀ حامد کرزای رئیس‌جمهور پیشین افغانستان که کریستوفر کندال مشاور نظامی آمریکایی او را دزدسالار خودمختار لقب داده بود. معاون وزیر امور خارجه در مصاحبه‌های زیادی شرکت کرد و همه جا گفت که همۀ طالب‌ها خارجی هستند و در نتیجه مشکلی برای افغانستان نیستند. برعکس، گزارش ما که بر اساس مشاهدات نزدیک از گرشک تهیه شده بود اصلا مورد توجه قرار نگرفت.

پنج سال بعد در ۱۷ ژوئن ۲۰۲۱ که نیویورک تایمز گزارش داد که سرانجام طالبان گرشک را تصرف کرد هیچ‌ یک از رسانه‌های دانمارک متوجه نشد. هیچ سیاستمدار دانمارکی نظری نداد. ولی دیگر سقوط کابل را نمی‌شد نادیده گرفت. دانمارک یک‌باره بیدار می‌شود. ولی این بیداری به‌دلیل وحشتی است که دیدن انبوه جمعیت سرگردانی که در فرودگاه کابل جمع شده‌‌اند در دل ما می‌اندازد. قرار نیست که این‌جا بیایند، مگر نه؟ مرگ تراژیک این انسان‌های پریشان‌ حال به فجیع ترین شکل را جلوی چشم‌‌شان می‌بینند. سقوط از هواپیما در ارتفاع بالا؟‌ای وای!.

دو هفتۀ پیش ۳۰ زن و هشت کودک در دریای مدیترانه غرق شدند. در ماه ژوئن غرق شدن ۲۰۳ نفر تائید شد. در همان حال ۳۷۰ نفر که فریاد کمک‌خواهی سر داده بودند بدون هیچ اثری ناپدید شدند. ولی این اخبار کهنه دیگر نه به ما مربوط می‌شود و نه ما را تحت تاثیر قرار می‌دهد. ولی اگر نوع مرگ پناهندگان عوض شود شاید ارزش یک لحظه وقت تلف کردن داشته باشد.. شاید یک لحظه پیش از غلبۀ فراموشی بتواند نفس را در سینه‌مان حبس کند.

اردوگاه پناهندگان سندهولم منتظر پناهندگانی است که ما از افغانستان خارج می‌کنیم. همزمان ۹۴ افغان دیگر در مراکز قرنطینۀ منتظر بازگردانده شدن هستند. مراکزی که فقط برای فروپاشی عصبی آنها ساخته شده‌اند. این ماجرا سال‌ هاست که ادامه دارد. موج‌هایی برای برگرداندن اجباری تعداد بیشتری به کشورشان. لباس‌هایی معروف به بادی ــ کاف، لباس چرمی که دست و پای‌شان را می‌بندد، تن‌شان می‌کنند و به کشوری برمی‌گردانند که تا هفتۀ پیش امن بود.

می‌خواهم گزارشم را با سخن خیاطی که در قندهار به من گفت به پایان برسانم. شوهر و پسرش توسط سربازان کانادایی کشته شده بودند. چون بیوه بود از روستایی که در آن زندگی می‌کرد بیرونش کردند. مجبور شد با خانواده‌اش به اردوگاه پناهندگی در پاکستان پناه ببرد. پس از سال‌ها فرار توانست برگردد. حالا باید در یک شهر کوچک ستنی که زنان را لکۀ ننگ می‌داند به‌ تنهایی نان ده فرزندش را تامین کند. وقتی برای یک لحظه تنها می‌شود از درماندگی شروع می‌کند به فریاد کشیدن.

این قضاوت او درباره جنگ ما در افغانستان است: "اگر خارجی‌ها برای بهتر کردن زندگی ما به اینجا آمدند پس باید بگویم که شکست خوردند و در این‌جا هیچ کاری نمی‌توانند بکنند. آنها به ما قول صلح، امنیت و یک زندگی بدون ترس دادند. به هیچ کدام از این قول‌ها عمل نکردند. "

ما یک خانۀ پوشالی ساختیم و نامش را گذاشتیم دمکراسی.

منبع:

این مقاله در روز یکشنبه ۲۲ اوت در روزنامۀ پولیتیکن به چاپ رسید(+)



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: info@gooya.com تبلیغات: advertisement@gooya.com Cookie Policy