در مرگ بنی صدر، هتاکیهای بلندگوهای رژیمی که خود او در پایه گذاری آن سهمی عمده داشت به کنار، بسیاری او را به عرش رساندند و، شمار بزرگی از هموطنان نیز مسئولیتهای بزرگ او در پیدایش رژیم حاکم بر کشور را یادآورشدند. بعضی نیز به شیوهی یکی به نعل و یکی به میخ کوشیدند تا از مخالفان و ستایشگران او هیچیک را نرنجانند! اینها همه در زمانی است که خبر تازه است. اما تاریخ نیز پس از اینها داوری خواهدکرد، با فاصلهی زمانی از حوادث و اشخاص، و با حب و بغض کمتر.
حال بر سبیل مقدمهای بر این تاریخ آینده ما هم نگاهی به مسأله بیاندازیم.
دربارهی آنچه کسی میکند و در چارهی آن درمانده میشود، در فرهنگ ملی ما میگویند: «علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد»، یا، همچنین: «چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی».
دربارهی کسانی که بدون اندیشه به عواقب کاری دست به انجام آن میزنند نیز در امثال عامیانه از «مناردزدی که پیش از دزدیدن منار چاه را نکنده بود» یادمی شود.
اینها همه فشردهی تجارب طولانی جامعه است که به شکل «عقل سلیم» درآمده، تجاربی که اگر بکاربسته نشود زیانهای جبران ناپذیر و پشیمانی شدید به بار میآورد. آیا بنی صدر پیش از دزدیدن منار انقلاب اسلامی و شرکت در دادن قدرت بیحساب به رهبر آن خمینی چاه آن را کنده بود؟ علاج واقعه، بل فاجعهای را که در وقوع آن شخصاً نقش دوم را داشت، از پیش کرده بود؟ آیا تنها علاج واقعه جلوگیری پیشاپیش از وقوع آن نبود؟ آیا او هرگز از این نقش اصلی خود با صمیمیت اظهار پشیمانی کرد؟ آنچه میتواند و باید در داوری نسبت به نقش سیاسی بنی صدر ملاک قرارگیرد پاسخ به این پرسش هاست نه جزئیات «مثبت یا منفی» رفتار او در برابر این یا آن یک از مسئولان جمهوری اسلامی و حتی خود خمینی.
مثال ادبی دیگر ایرانیان که در جهان هم شناخته شده مثال غولی است که وقتی از شیشه بیرون آوردید نمیتوانید به درون آن برگردانید. غول ویرانگر جمهوری اسلامی یا پدیدههای قابل قیاس با آن را ملت ما قرنها در همان «شیشه» مهارکرده بود. نمیبایست آن را از شیشهاش آزادمی کردند، چه داستان به ما میآموزد که در غیر اینصورت بازگرداندن آن به درون شیشه محال مینماید.
مدافعان وستایشگران ابوالحسن بنی صدر میگویند در دوران رهبری بلامنازع خمینی او در برابر وی مقاومت کرد. این پرسشها را که او مقاومت کرد یا نه، و اگر کرد به چه انگیزهای و از چه زمانی کرد، فعلاً به کناری میگذاریم و تنها به توصیهی عقل سلیم که اینجا به صورت سه ضرب المثل عامیانه و یک تشبیه در افسانههای هزارویک شب بیان شد برمی گردیم: «چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی»؟ کسانی که این کار را کردند به هر نیت هم که کرده باشند و هر چارهای هم که پس از آن برایش اندیشیده باشند با آتش بازی کردهاند و این جایی برای گذشت از گناه مرگبارشان باقی نمیگذارد.
خمینی بدون کمک معاونان سیاسیاش به قدرت مطلق نرسید و نمیتوانست برسد. بهشتی و رفسنجانی و منتظری و نظایر آنها معاونان سیاسی او نبودند؛ شاگردان قدیمی و معاونان مذهبی او بودند که البته نقش و ادعای سیاسی هم داشتند. معاونان سیاسی خمینی بنی صدر، یزدی و قطب زاده بودند.
از این سه تن موثرترین آنها بنی صدر بود. او از هر سه نفر جاهدوست تر، خودشیفته تر و حسابگرتر بود؛ به خمینی هم از هر سه تن نزدیک تر. او بود که خواست از خمینی نردبانی برای صعود به خواستهای باطنی خود بسازد اما خود به نردبان صعود خمینی به قدرت مطلق تبدیل شد.
یزدی و قطب زاده با همهی عیوبی که بر آنها گرفته شده و میتوان گرفت نسبت به بنی صدر ساده دل تر و روراست تر بودند، زیرا درجهی قدرت طلبی و جاهدوستی آنان بسیار محدودتر از بنی صدر بود. یزدی گرچه در غرور نخستین روزها در مدرسهی رفاه با امیران اسیر ارتش رفتاری شرم آور کرد، اما در جاه طلبیهایش به یک وزارتخانه، مثلاً وزارت خارجه قانع بود. قطب زاده هم به بیش از این نمیاندیشید. هر دو نفر پای بر روی زمین واقعیتهای بلافصل داشتند وهیچکدام هم ادعاهای نظریه پردازیهای بزرگتر از دهانشان نمیکردند. آنکه در کار سیاسی به کمتر از ریاست جمهوری نیاندیشیده بود و در افتخارات تاریخی به کمتر از جانشینی قائم مقام فراهانی، امیرکبیر و مصدق، و در میدان اندیشه جز به رقابت با افلاطون قانع نبود تنها همان بنی صدر بود.
یزدی وقتی متوجه اشتباه بزرگ زندگی خود شد، و گفته میشود بعدها حتی بسیار پشیمان تر هم شده بود، همان اوایل کار گفت «این انقلاب انقلاب جهالت علیه استبداد بود»؛ البته صحیح تر این بود که میگفت «انقلاب جهالت و استبداد علیه استبداد.» اما او دست کم اینقدر هوشیاری و انصاف داشت که دست جهالت را در وقوع آن «انقلاب» ببیند و بدان اذعان کند. ارادت او به بازرگان هم ارادتی قلبی بود و نه کاسبکارانه.
قطب زاده اهل اینگونه ارزیابیها نبود. میگفتند او از همه «لوطی» تر بوده است. اگر جاه و قدرت را دوست داشت حاضر بود بهای آنرا نیز بپردازد. او، با علم به خطر اعدام از طرف خمینیِ سنگدل و بیرحم، ساده لوحانه کمر به سرنگونی او بست، و جان خود را بر سر این بلندپروازی نهاد.
بنی صدر نه اهل آن ارادتها بود و نه مرد این خطرکردنها. او در دسیسه، تبانی، و گردآوری مرید ماهرتر بود تا در رودررویی مستقیم با خطر. هم مرید داشت و هم مراد، و تا جایی که صرفه میکرد میتوانست «فرزند معنوی» آن مراد هم بشود. هر سه نفر آنها هنگامی که امیرانتظام بنا به اتهاماتی واهی به زندان و شکنجه گرفتارشد و در معرض خطر اعدام هم بود، جز به موقعیتهای خود نمیاندیشیدند و در آن ماجرای شرم آور تنها کسی که مردانه از یار و یاور بیگناه خود دفاع کرد بازرگان بود.
برگردیم به منار دزدی که چاه نکنده منار میدزدد.
یکی از حاضران در خاکسپاریاش میگوید او «اگر سه سال با خمینی همراه شد، چهل سال هم در برابر نظامی که آقای خمینی برپاداشته بود ایستاد»! گوینده فراموش میکند که در نتیجهی همان سه سال همکاری بود که ملت ایران چهل و سه سال است در این کابوس شوم رو به نابودی میرود. حال او بعد از وقوع واقعه پنجاه سال هم مخالف میبود؛ آیا آن ضربه جبران میشد. ضمن این که او هیچگاه اصل «انقلاب اسلامی» را مورد سوآل قرارنداد؛ آماج مخالفتهای او قدرتمندان رژیم بودند نه خود رژیمی که از شهریورماه ۱۳۵۸ رییس شورای انقلاب موسس آن بود و بر مجلس خبرگان قانون اساسی آن نیز ریاست کرده بود!
هواداران و عزادارانش میگویند زمانی که خمینی به وعدههایش پشت کرد بنی صدر هم در مقابل او ایستاد. فرض کنیم که چنین بوده، هر چند که همان نخستین اعدامهای بیرویه و فراقضایی نخستین روزها نقض وعدههای خمینی بود و تنها کوردلان میتوانستند این خلف وعدهها را نفهمند نه «نابغه ای» مانند بنی صدر.
اما، باز هم، فرض که چنین بوده است. آیا پیش از آن کس یا کسان دیگری در برابر خمینی نایستاده بودند؛ آنهم با هشدار رُکّ و علنی به مردم علیه خطر به قدرت رسیدن یک آخوند کوته نظر، جاه طلب، و دیکتاتوری با عقاید عصر حجر، و برقراری حکومت کاستِ آخوندها.
میگویند پس از خروج از ایران به خطایش دربارهی شخصیت خمینی اذعان کرد. و از قول او، در کتابش چنین نقل میکنند:
«شدت ضدیت با شاه و علاقه مفرط به پیروزی، چشمها را از دیدن و عقل را از توجه باز داشته است.
«ما خود را درباره شخصیت آقای خمینی و نظر وی در باره "ولایت" سانسور میکردیم. این اشتباه بزرگ ما بود.... آقای خمینی را روشنفکران مرجع کردند و قلم و بیان من از ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ بدینکار پرداختند. اینک وقت حقیقت است و حقیقت آنست که ما از ترس اینکه نکند در او ضعفهایی ببینیم، نمیخواستیم از او جز خوبی بدانیم و بگوییم... بر من بود در باره کسی که نقشی چنان تعیین کننده پیدا میکرد، بجد مطالعه کنم و نکردم. بدتر خود را به تعریفهایی که نزدیکانش میکردند، قانع کردم بسیار دیر... از فرزندش آقا مصطفی نقل شد که گفته بود "... از پدری که میشناسم بسیار بیشتر از شاه آدم خواهد کشت. "»
«در بررسی رفتار او [در این] که آیا گفتار و کردارش همسانند، کوتاهی کردم. غافل از آنکه شخصی که بر اساس تئوری ولایت فقیه در تمام عمر مردم را صغیر میسنجد، درشرایط مساعد، عقیدهای را که بنابر مصالح اظهار کرده است کنار میگذارد و به سراغ باورهایی میرود که با آنها بزرگ شده است. ۱»
اما آیا این حقایق را هیچکس چندین سال پیش از آن به صراحت به همه گوشزد نکرده بود؟ آیا چنین اخطارهایی پیش از به قدرت رسیدن خمینی به ملت ایران داده نشده بود؟ اگر کسی چنین اخطارهایی را نداده بود و همه یکصدا به قدرت رسیدن خمینی را تأییدکرده بودند میگفتیم اگر این اشتباه بوده همه در آن شریک بودهاند و نه کسی خطابودن آن را به دیگران گوشزد کرده بود، نه احدی فاجعه را پیش بینی کرده بود. اما واقعیت خلاف این است. شاپور بختیار از روزی که دست بکار تشکیل یک دولت قانونی، به شکلی که جبهه ملی ۲۵ سال آن را خواسته بود، زد روزی نبود که به هزار زبان خطر حکومت آخوندی، «خطرناک تر بودن دیکتاتوری نعلین از دیکتاتوری چکمه» را به مردم و خاصه مدعیان آزادیخواهی، که بنی صدر هم یکی از آنان بود، گوشزد نکند. و گرچه او در میان مخالفان حکومت فردی بسیار سرشناس بود، تنها او هم نیود که چنین هشدارهایی را میداد. در همان روزها، در پاریس نیز سه روشنفکر شناخته شده و مبارز، مولود خانلری، حسین ملک و امیر پیشداد، که بنی صدر آنان را از نزدیک و بسیار خوب میشناخت طی اعلامیهی روشن و دقیقی در همین زمینه اعلام خطرکرده بودند. پس این پرسش همچنان مطرح است که چرا بنی صدر به این اخطارها توجه نکرد و درست در جهت وارونهی آنها عمل کرد. و چرا زمانی که مینویسد «اینک وقت حقیقت است» این حقیقت را هم ناقص مینویسد و به این بخش آن که: کسانی این حقیقت را به ما گفته بودند اشاره نمیکند؟ آیا حقیقت ناقص خود نوعی دروغ، و در اینجا دروغی ناشی از خودشیفتگی، نیست؟
و آیا آن رفتار غلط جز عطش قدرت، قدرتی در سایهی خمینی، میتوانست انگیزهی دیگری داشته باشد.
تجربهی چهلوسهساله نشان داد که چه اندازه حق با بختیار بوده است. آیا این تجربهی چهلوچندساله، با ویرانیها و تباهیهایش لازم بود تا دیگران هم این حقیقت را بپذیرند. آیا بدون این تجربه، بدون آن اعدامهای نخستین روزها و رواج بیقانونی مطلق، حکومت مشتی بیخبر از هر چه کشورداری مینامند، و سلطهی اجامر و اوباش بر سرنوشت ملتی چندهزارساله برای رسیدن به این حقیقت بهایی لازم بود؟ آیا باید هر بار هر جوانی در برابر هر مشکلی از سر غرور، ولو به بهایی عظیم، راه خود را جداگانه تجربه کند و به تجربه و تدبیر پیر بیغرض و دلسوز نه بگوید. آیا شرکت در جرمی به بزرگی جرم خمینی از همدست او شریک جرم نمیسازد؟
یک سال و نیم پیش از تشکیل دولت بختیار، او و کریم سنجابی و داریوش فروهر در نامهی سرگشادهای به شاه رعایت کامل قانون اساسی و اقدام به سیاستی را که به نیروهای سیاسی آزادی عمل دهد از او خواسته بودند. شاه در آن زمان اهمیت و معنای آن نامه را که از سر دلسوزی برای کشور و ملت و رژیم مشروطه نوشته شده بود درنیافت و در عمل به آن تأخیری بزرگ کرد. اما سیر حوادث سرانجام او را به پذیرفتن راه امضاء کنندگان نامه وادارساخت. در مهرماه ۱۳۵۷ شاه از طریق آموزگار موافقت خود با نخست وزیری الهیار صالح و تشکیل دولت جبهه ملی خبرداد. سفر سنجابی به اروپا و اعلامیهی سهمادهای او در پاریس این احتمال را بسیار ضعیف ساخت. پس از بازگشت سنجابی به ایران و خودداری او از تشکیل دولت مگر به اجازهی خمینی، امضاء کنندهی دیگر نامهی سرگشاده، یعنی بختیار، با علم کامل به همهی دشواریها و خطراتش، این رسالت تاریخی را پذیرفت. پذیرفت، زیرا او نیز مانند خود شاه میدید که خطراتی که در نامهی سهامضائی یادآوری شده بود در حال وقوع بود.
آن زمان شاه هشدار آنان را نادیده گرفته بود. آیا حال که او حقیقت را دیده و پذیرفته بود میبایست آنان از گفتهی خود عدول میکردند؟ چرا؟ مگر خطر حادتر نشده بود؟
در تاریخ نگارش نامهی سهامضائی خطر هنوز دور بود و در صورت برقراری آزادیهای قانونی، ملیون برای گردآوردن نیرو، سازمان دادن به خود و تشکیل دولتی متکی به این نیرو، فرصتی داشتند. در زمان پیشنهاد شاه به بختیار برای تشکیل دولت بخش مهمی از این فرصت از دست رفته بود. اما بختیار روی نیروهای ملیِ سنتی و هوشیاری روشنفکران نسبت به خطر حساب میکرد. در فاصلهی میان ۱۳۴۳، یعنی تاریخ استعفای رییس و اعضای شورای جبهه ملی، تا ۱۳۷۷، یعنی در دوران چهارده سالهی فترت جبهه ملی، نیرویی که بعداً به ملی ـ مذهبی معروف شد و نهضت آزادی بخش مهم و سازمانیافتهی آن بود وسعت یافته بود. در صورت روش درست از سوی جبهه ملی این نیروها میتوانستند در پشت سر آن یا در کنار آن قرارگیرند. در این صورت شخصی چون بنی صدر جایی حتی قابل مقایسه با مهندس بازرگان نیز نمیداشت. اما، در غیر این صورت، یعنی در صورت انتخاب راه نادرست از سوی جبهه ملی، کاری که بدست دکتر سنجابی در پاریس انجام شد، این جبهه به سرعت به ضمیمهای از نیروهای مذهبی و سپس زائدهای از خمینی تبدیل میشد. در چنین حالتی بود که اشخاص خودشیفته و جاهدوستی چون بنی صدر، با روابطی که طی سالها با خمینی برقرارکرده بودند میتوانستند میدان را حتی از دست ملی ـ مذهبیهای آن روز هم بیرون آورند. و چنین هم شد.
با علم به همهی این مشکلات بود که بختیار به ملت و پیش از همه به نیروهای ملی و روشنفکران هشدارداد و حتی توانست بازرگان را که او هم از خصوصیات خمینی به هیچوجه غافل نبود و خطر او را درک میکرد تا جایی با خود همراه کند که بازرگان ابتکار ترتیب دیدار میان او و خمینی را بکاربندد. در این مرحله، آینده بر سر دوراهی حساسی بود که هر عامل کوچکی میتوانست آن را برای مدتی نامعلوم به این سو یا آن سو سوق دهد. در این حالت بود که نقش عناصری چون بنی صدر که در تماس دائم با خمینی قرارداشتند از نقش بازرگان مؤثرتر بود. قراری که برای دیدار میان بختیار و خمینی به ابتکار بازرگان گذاشته شده بود با دخالت سه نفر که یکی از آنها بنی صدر در پاریس بود و یکی دیگر آیت الله منتظری در ایران، از طرف خمینی لغوشد، تا جایی که حتی سبب تکدر بازرگان شد و خمینی نیز گفت که از این بابت از او دلجویی خواهدکرد.
آنچه در این ماجرا اهمیت مییابد نقش کسی مانند بنی صدر است. بنی صدر بختیار و قدرت اقناع او را از زمان سرپرستی بختیار بر سازمان دانشجویان دانشگاه تهران وابسته به جبهه ملی، خوب میشناخت و یک بار هم در سفر بختیار به پاریس کمتر از دو سال پیش از نخست وزیریاش، به دعوت او، در هتل محل اقامتش، همراه با یکی از همدورههایش، با وی دیدارکرده بود. در این دیدار بختیار که هنوز آنها را به چشم همان دانشجویان دوران دانشگاه مینگریست، از آنها قول گرفته بود که اختلافات را کنارگذاشته با هم همکاری کنند؛ شرحی که نویسنده خود از دکتر بختیار شنیده است. بعد از لغو قرار ملاقات بختیار با خمینی وقتی از بنی صدر پرسیده شد که چرا سبب برهم خوردن این قرار شده پاسخ داده بود که «اگر بختیار خمینی را میدید او را قانع میکرد (یا، "کار تمام بود")؛ و چون به او گفتند «خوب؛ این چه عیبی داشت»، پاسخ داده بود «پس من چه؟» (این ماجرا که من آنرا در مقالهی دیگری در زمان حیات بنی صدر ذکرکرده بودم، به نقل از شهود زنده است.) و از کتاب خود او، «خیانت به امید» نیز نقل شده که: «به او (خمینی) پی در پی پیغام میدادم که پذیرفتن آقای بختیار، پذیرفتن راه حل آمریکا برای "بحران ایران" است اگر قبول کنید شما رفتنی میشوید و آقای بختیار یعنی سیاست آمریکا ماندنی میشود. ۱»
در چنین بزنگاههایی است که شخص جوهر باطنی و عمیق خود را آشکار میکند.
بازرگان که باهوش تر از آن بود که خودفریبی پیشه کند و باصداقت تر از آن بود که وقتی امری بر او ثابت شد از بیان آن خودداری ورزد، زمانی که به اشتباه عظیم خود پی برد ـ و بسیار هم زود، در همان زمان نخست وزیری ـ به زبانی زیرکانه و شیرین و باصطلاح «لُری» گفت «سه سه بار، نه بار، غلط کردیم انقلاب کردیم.» او آنهمه بی قانونی و شرارت را تاب نیاورد و با اشغال سفارت آمریکا برای چندمین بار استعفای خود را به خمینی فرستاد. استعفایی که این بار پذیرفته شد.
بخش دوم
بنی صدر
هوادار مصدق یا پیرو ولایت فقیه؟
ـــــــــــــــــــــــــــ
۱ نک.م. روغنی، بنی صدر، قربانی خطاها و توهماتش، ایران امروز.