رفتار ایرانی با ایرانی در دیار غربت
هادی خرسندی - ایندیپندنت فارسی
سال نو مبارک
در این آغاز سال نو، خوش دارم قدری از خبرها فاصله بگیریم و خوشتر دارم قدری از خودمان انتقاد کنیم. از رفتار بدی که در این غربت یا مهاجرت یا تبعید، بعضی از ما ایرانیها با بعضی دیگر از ایرانیها داریم. این یک حکایت است از قول یک هموطن، که نخواسته نامش را فاش کنم.
درد دل یک هموطن غریب
آدم نمیدونه دردشو به کی بگه و از هموطنش، از همخاک خودش به کی شکایت کنه. چرا ما اینجور شدیم؟ چرا با همدیگه بیگانه شدیم؟ هیچ چیز به همدیگه روا نداریم. چرا؟ چرا ما باید چنین باشیم؟
هموطنه، ایرانیه، همزبونه، آشناست، همشهریه، ولی ... ولی ...
بهش میگم سه هزار دلار قرض بده. میگه جون تو ندارم. میگم عزیزجان بگو ندارم، دیگه جون منو چرا قسم میخوری؟ برای سه هزار دلار جون منو گروئی برمیداری؟ رد کن بگو ندارم خلاص. جون آدم که سر راه نیفتاده. فردا من یک چیزیم بشه تو میای میبریم دکتر؟ تو پول بیمه مو میدی؟
فکر میکنین این هموطن عزیز ککش گزید؟ اختیار دارین. نه خیر. این بار چشم دوخت توی چشمای من و با یک اعتماد به نفسی، گفت: «اون دو هزار دلار قبلی را هم هنوز ندادی!».
باورتون میشه؟ هموطن! هموطن آدم برگرده اینجوری به آدم بگه. اونم توی این غربت و دربدری. هموطن من برگرده به من بگه اون دوهزار قبلی رو هنوز ندادی!
پس کجا میره اون تاریخ؟ کجا میره اون تمدن؟ کجا میره استوانه کورش کبیر؟. دلم میخواست همون استوانه دم دستم بود بلند میکردم میکوبیدم توی فرقش. اِ اِ اِ اِ. هموطنِ تو برگرده بهت بگه اون دوهزار قبلی را هنوز ندادی. اونم وقتی میخوای ازش پول قرض کنی!
گفتم همین؟ همین هموطن؟ حقمونه ما به این فلاکت بیفتیم. حقمونه این جمهوری اسلامی.
هرچی از دهنم دراومد بهش گفتم. گفت «حالا چرا فحش میدی؟» فحش؟ من فحش دادم به تو؟... دیدم داره اتهام میزنه، میخواد کار دستم بده. این همینجوره. به هموطن خودش رحم نداره. اون دفعه هم اون دوهزار دلارو راحت نداد. به زور ازش گرفتم. حالا پولی که به اون زحمت ازش درآورده بودم میخواست بدون هیچ زحمتی پس بگیره. اون دفعه بعد از کتک کاری گفت «اگر از اول به زبون خوش گفته بودی میدادم.» دروغ میگه. این دفعه مگه داد؟ به زبون خوش گفتم. نداد. نداد که هیچی، دوهزار قبلی را هم مطالبه کرد! اینم هموطن. چه پر توقع.
مطالب بیشتر در سایت ایندیپندنت فارسی
نمیخواستم بگم، اون دفعه سر اون دوهزار رفت برام پلیس آورد. یعنی کشیده اول رو که بهش زدم، زنگ زد به پلیس. باورتون میشه؟ ایرانی از ایرانی به پلیس آمریکایی شکایت کنه؟ بگه این زد توی گوشم و منو انداخت کف پیاده رو یک لگد هم زد تو شیکمم؟ حالا من این کارو کردم هموطن، تو باید منو به پلیس لو بدی؟ اونم بابت یک کشیده و دوتا لگد؟ چرا ما ایرانیا با همدیگه اینجوری هستیم؟ چرا بیگانهپرستیم؟ خیلی دلم ازش پره. آخه آدم دردشو به کی بگه.
البته پلیسها که رفتند اون دوهزارو به زور ازش گرفتم. حالا هم سر این سه هزار دلار میگفت چرا فحش میدی؟ رو رو برم.
از کوره در رفتم. داد زدم سرش. گرفتم کوبیدمش به دیوار. هفت هشت دفه. شایدم بیشتر. حواسم نبود بشمرم. آدم هموطنشو بکوبه به دیوار؟ به دیوار یک کشور خارجی؟ ببین چکار میکنن اینا با آدم. ببین به کجا میرسونن آدمو. گفتم دیگه حق نداری بگی ایرانی هستی. دیگه حق نداری بگی با من، هموطنی، با غلامرضا تختی هموطنی، با پوریای ولی هموطنی... وقتی توی هموطن ۳ هزار دلار به من روا نداری، تازه طلب قبلی هم یادته. اونوقت میگن ملت ما حافظه تاریخی نداره. من حالا چه باید بکنم؟، برم از غریبهها بگیرم؟ از خارجیها بگیرم؟ باشه. میرم. مطمئن باش اونها مهربونی و انسانیتشون از تو بیشتره.
عصبانی از پیشش زدم بیرون. دیگه حوصله نداشتم. با همون اوقات تلخی توی خیابون به اولین خارجی که رسیدم گفتم «سه هزار دلار به من بده. گیو می تری تاوزند دالر».... بله، به اولین رهگذر گفتم. به اولین بیگانه گفتم. از دست هموطنم بهش پناهنده شدم.
یک پیرزن آمریکائی بود. تا اینو گفتم پیچید توی بانک. تقریباً دوید. همونجا تصادفاً یک بانک بود. دقیقاً همونجا یک بانک. باورتون میشه؟. خدا گاهی یک کارهائی میکنه...
نمیدونم قبلن هم اون بانک در اونجا بود یا همون لحظه معجزه شد. از تعجب خشکم زده بود. پیرزن پرید توی بانک. در همون حال دستش توی کیفش نمیدونم دنبال دسته چکاش میگشت یا کارتش...
برم توی بانک؟ نه، ممکنه پیرزن نخواد جلوی مردم به من پول بده. بیرون منتظر بودم. ای خدا، هموطن بخیل و خسیس بیا ببین... غرق هیجان. گفتم هموطن گدا کجايي؟ آگه پول میخوای بگو تا سه هزار هم از این پیرزنه واسه تو بگیرم... تو از این پیرزن کمتری ...
۵ دقیقه نشد. توی در و دیوار شیشهای بانک داشتم خودم را برانداز میکردم که یکهو از توی شیشههای بانک، نوری به من تابید... تلألؤ انسانیت بود؟... پرتو انوار حق بود؟... نه، انعکاس چراغ ماشینهای بیرون بود... سه تا ماشین پلیس محاصرهام کردند. سه تا! خوب شد ده هزار دلار نخواسته بودم...
اول فکر کردم اونها اومدن که وقتی پیرزنه پولو بهم میده کسی قاپ نزنه. پس دیگه آژیر کشیدنشون واسه چی بود؟... وقتی دستبند بهم زدن از سوتفاهم دراومدم.
سه تا ماشین پلیس. یکی جلو، یکی عقب، منو انداختند توی وسطی. خیلی احساس اهمیت میکردم. هنوز راه نیفتاده بودیم که یک آمبولانس هم رسید، دیدم پیرزنه را با برانکارد از بانک آوردند بیرون ... بیهوش بود انگار. دستش روی سینهاش، هنوز هم تلفنش توی دستش.
ای هموطن ببین چه کردی با من، با خودت، با این پیرزن بدبخت. فقط واسه سه هزار دلار؟
آدم به کی بگه؟ هموطن! آگه مثل آدم پولو داده بودی، نه من الان اینجا زندانی بودم، نه اون پیرزن در بیمارستان بود، نه سه تا ماشین پلیس بنزین میسوزوندند ... تو با این خباثتت حتی به محیط زیست هم لطمه زدی و به آلودگی هوا کمک کردی.
فقط یادت باشه هموطن!، من هنوز اقامتم درست نیست، آگه منو دیپورت کنن، آگه برگردونن به ایران، اونجا حکایت رفتار ایرانی با ایرانی را در دیار غربت برای همه تعریف میکنم.. آره.. میگم ... حالا پاشو اقلن بیا ملاقات من، بدبخت! بیا بیچاره، شاید من ببخشمت. نه، دسته گل نمیخواد بیاری. راحت باش. فقط بیا که دلم بازشه. ... آگه غیرت کردی، آگه اومدی، اون سه هزار دلار یادت نره ... بیار با خودت ... وگرنه اصلاً نمیخواد بیای!
***
فیسبوک همگانی هادی خرسندی (با یک کلیک)