چهاردهم دی ۱۳۶۰، هفت نفر از اعضای محفل ملی تهران بهاییان اعدام شدند. آنها چه کسانی بودند، چهگونه بازداشت و چرا اعدام شدند و خانوادههایشان از اعدام آنها چهطور خبر یافتند؟
***
چهارشنبه ۳۰ دی ۱۳۶۰، آیتالله «محمدی گیلانی»، حاکم شرع در آن زمان و رییس وقت دادگاههای انقلاب اسلامی مرکز و نیز «اسدالله لاجوردی»، دادستان انقلاب تهران در آن مقطع در یک مصاحبه مطبوعاتی در رابطه با اعدام ۱۵ شهروند بهایی تحت عنوان اعضای محفل ملی و تهران در دی ماه گفت: «این عده که اعدام شدهاند، در دادگاههای شرع جمهوری اسلامی جاسوسی آنها به نفع اسرائیل و ایادیش محرز شده و به حکم قرآن کریم، به سزای اعمالشان رسیدهاند.»
این ادعا در حالی مطرح شد که هیچ سندی دالّ بر جاسوسی این شهروندان بهایی ارایه نشد و اگر هر کدام از این افراد از دین خود برمیگشتند و به اسلام میگرویدند، دادگاه آن فرد را تبرئه میکرد.
اعضای محفل تهران چهگونه و چه زمانی بازداشت شدند؟
۱۰ آبان ۱۳۶۰، ماموران «کمیته مبارزه با مواد مخدر تهران» در پی شکایت فردی از همسایه معتادش، به آپارتمان این شخص در ساختمانی در منطقه «ونک» تهران هجوم بردند. سرایدار ساختمان یک خانم مسن بهایی به نام «جمشیدی» بود که همراه همسر و پسرش در طبقه پایین ساختمان زندگی میکردند.
در آن زمان، مالک ساختمان برای دیدار فرزندانش، در خارج از کشور به سر میبرد و کارهای مربوط به ساختمان را به خواهر و شوهر خواهرش، «شیدرخ امیرکیا» و «منوچهر بقا» سپرده بود.
جمشیدی تلفنی به بقا اطلاع میدهد که ماموران برای دستگیری یکی از مستاجرین به آنجا رفتهاند. بقا هم به او میگوید نگران نباشد، ماموران به او کاری ندارند و پس از انجام کارشان، خواهند رفت.
همین مکالمه کوتاه موجب میشود تا ماموران که به طور مخفیانه کنترل تلفنهای ساختمان را انجام میدادند، از جمشیدی بخواهند آنها را به منزل بقا، مدیر ساختمان ببرد.
جمشیدی با چند نفر از ماموران به منزل منوچهر بقا که در همان نزدیکی بود، میروند. وقتی زنگ در منزل را میزنند، او از آیفون فقط خودش را معرفی میکند و همین موجب میشود وقتی منوچهر بقا جمشیدی را همراه چند مامور مسلح میببیند، برای لحظهای دچار شوک شود و ناخودآگاه در را ببندد. پاسداران هم با شلیک چند تیر، به منزل حمله میکنند.
در آن روز، شیدرخ امیرکیا (بقا) میزبان اعضای محفل روحانی بهاییان تهران در منزلش بود.
محفل بهاییان چهگونه تشکیل میشود؟
در هر شهر یا روستایی که تعداد بهاییان به یک حد نصاب معین برسد، بهاییان آن محل از بین خود ۹ نفر را برای مدیریت جامعهشان انتخاب میکنند و فعالیتهایی نظیر عقد، ازدواج، مشورت، کفن و دفن و ارتباط با مسوولین شهر یا روستا با این افراد است. این شوراها در فرهنگ بهایی، به «محفل روحانی محلی» موسوم هستند. چندین هزار محفل محلی در شهرها و روستاهای دنیا، از جمله در کشورهای اسلامی از سوی بهاییان دنیا تشکیل شدهاند ولی تنها کشوری که اعضای این محافل محلی به جرم عضویت بازداشت و حتی مانند محفل تهران، اعدام شدهاند، ایران است.
ماموران بدون داشتن حکم به منزل وارد میشوند. ابتدا همه را به روی زمین میخوابانند و شروع به تفتیش محل میکنند. پس از چند ساعت، با تماس فردی نامشخص، کلیه حاضرین منزل که شامل شش عضو محفل بهاییان تهران به نامهای «اسکندر عزیزی»، «عطاالله یاوری»، «خسرو مهندسی»، «کوروش طلائی»، «فتحالله فردوسی» و «شیوا اسدالله زاده» (محمودی) و میزبان آنها، شیدرخ امیرکیا و همسرش، منوچهر بقا، همچنین خانواده جمشیدی («اردشیر جمشیدی»، «جمشید جمشیدی» و خانم جمشیدی)، سرایدار منزل قبلی را بازداشت کردند.
در بازداشتگاه چه بر سر اعضای بازداشت شده محفل بهایی تهران آمد؟
ابتدا ماموران بازداشت شدگان را به کلانتری روبهروی منزل آنها منتقل میکنند. پس از مدت کوتاهی، هر ۱۱ نفر را به بازداشتگاه دادسرای مواد مخدر در خیابان «پل رومی» میبرند. دادسرا در محل فعلی مجموعه فرهنگی- ورزشی «بهشتی» قرار داشت. ساعتی بعد «فاران فردوسی»، پسر فتحالله فردوسی، از بازداشت شدگان و یک دوست مسلمانش را که به دنبال پدرش به کلانتری مراجعه کرده بود، دستگیر کردند و آنها نیز به جمع بازداشت شدگان اضافه شدند.
فاران فردوسی در خاطرات خودش در یادبود محفل روحانی تهران بازگو میکند: «ما ۱۰ نفر مردان را در یک سلول شش متری حبس کردند که از فرط کوچکی، اصلا امکان خوابیدن در آن جا نبود. به هر کدام دو تا پتو نازک مستعمل سربازی دادند و چون پنجرههای بالای اتاق شیشه نداشتند، شبها خیلی سرد میشد. صبح روز دوم، فردی به نام طلوعی با چند پاسدار به اتاق آمد و شروع به فحاشی به بهاییان کرد. سپس دستور داد تا همه را برای بازجویی ببرند.»
او در ادامه روایت میکند: «یکی یکی چشمهای همه را بستند و ما به صورت خط ایستادیم و هر کس دستش را روی شانه نفر جلویی گذاشت. نفر اول را هم یک چوب به دستش دادند تا پاسداری که میخواهد ما را به بازجویی ببرد، نجس نشود. ما را طوری میبردند تا به یک درختی بخوریم یا توی چالهای بیفتیم که همگی زمین بخوریم و آنها شروع به خندیدن و مسخره کردن ما میکردند. یک سری پله بود که به اتاق بازجویی میرسیدند. وقتی ما به پلهها رسیدیم، تعدادی از پاسداران به ترتیب دو طرف پلهها تا طبقه بالا ایستادند. ما که از وسط اینان رد میشدیم، هر کدام به ما چک و لگد و تو سری میزدند و به اعتقادات ما فحش میدادند.»
«طلوعی» نام مستعار فردی به اسم «علیرضا (امیر) قاسم زاده حسینی» بود که در اوایل دهه ۶۰، وظیفه دستگیری، شکنجه و اعدام بهاییان تهران را برعهده داشت.
پاسدار طلوعی چهاردهم خرداد ۱۳۶۵ با سمت مسوول ترابری سنگین در اروندرود بر اثر اصابت ترکش کشته شد.
فاران فردوسی در ادامه مینویسد: «طلوعی گفت بهاییان به تمیز بودن لباسهایشان اهمیت میدهند، پس خودش و چند پاسدار دیگر با کف کفشهای خاکی و گِلی روی لباسهای ما کشیدند. سپس یک قیچی آورد و گفت میخواهد موهای بهاییها را به صورت سامورایی بزند و روی سر همه، چهارراه باز کرد...چند ساعت بعد، پاسداری آمد و موهای همه را با ماشین زد. او مخصوصا ماشین را به پوست سر فشار میداد که سر همه خونی شد.»
بازجویی اعضای محفل تهران به چه شکل بود؟
بازجوییها به این شکل بودند که یک پاسدار پشت میز مینشست و فرد بهایی روی صندلی کنار میز. یک پاسدار هم بالای سر بهایی میایستاد و بعد از هر سوال، مشتی به سر متهم میزد که پاسخ دهد. چند نفر هم در اتاق حاضر بودند که پس از هر سوال، شعار مرگ بر بهایی سر میدادند. سوالهای بازجویی به غیر از مشخصات اولیه، همه حول و حوش مسایل مادی بودند؛ مانند پول تو حسابت چهقدر داری؟ خونه داری؟ ماشینت چیه؟ وکالتنامه از کی داری؟ پول محفل کجا است؟ و...
فاران فردوسی تعریف میکند: «بعد از دو روز ما را به بند عمومی که یک اتاق ۷۰ متری با ۲۰۰ نفر زندانی معتاد بود، منتقل کردند. به قدری جا کم بود که در اول همه ایستاده بودیم چون معتادین نمیتوانستند خود را نگه دارند کف و هوای اتاق بسیار متعفن و کثیف بود، به طوری که همه گلوهایمان سوزش گرفته بود. سر وصدای زیاد و فحاشی و دعوای مدام بین معتادین اجازه یک لحظه خواب یا استراحت به کسی نمیداد.»
نکته قابل توجه در خاطرات فاران فردوسی، صدور حکم اعدام شش شهروند بهایی عضو هیات مدیره جامعه بهایی پیش از محاکمه شدن است. او میگوید: «یک روز طلوعی به سلول آنها میرود و بدون مقدمه، با مشت به صورت اسکندر عزیزی میزند و میگوید من الان از آقای گیلانی حکم اعدام همهتان را گرفتم. تا چند روز دیگر به اوین منتقل و در آنجا اعدام میشوید. یک روز دیگر در سلول باز میشود و موسوی تبریزی، دادستان کل انقلاب به همراه طلوعی و چند مسلح وارد سلول بهاییها میشود و میپرسد اینها برای چه این جا هستند؟ تا میگویند بهایی هستند، بدون هیچ حرف دیگری در را میبندند و میروند. یک ربع بعد طلوعی برمیگردد و میگوید وصیتنامه خود را بنویسید چون آقای موسوی، دادستان کل حکم اعدام همه را صادر کرده است. اسبابهایتان را هم جمع کنید چون برای اعدام باید به اوین منتقل شوید.»
او ادامه میدهد: «یک روز طلوعی با شلاق به میان بهاییان آمد و گفت به آقای جمشیدی و پسرش هر کدام ۶۰ ضربه و به خانم جمشیدی ۵۰ ضربه بزنند تا آزاد شوند. پاسدار مراقب خانم جمشیدی گفت خانم جمشیدی مریض است و تحمل این تعداد ضربات شلاق را ندارد. طلوعی گفت به خانم جمشیدی ۳۰ ضربه بزنید و تفاوتش را به شوهر و پسرش بزنید. سپس تختی چوبی آوردند و در ایوان دادسرا شروع به شلاق زدن این سه تن کردند.»
خانواده جمشیدی از جمله بهاییان یزد بودند که پس از انقلاب از منازل خود اخراج شده بودند. آنها چون سنشان بالا بود و وضعیت مالی خوبی نداشتند، شیدرخ به عنوان سرایدار در منزل خواهرش به آنها مسکن داده بود.
پس از ۱۰ روز، فاران فردوسی آزاد میشود و شش نفر اعضای محفل تهران و میزبانشان و همسرش از بازداشتگاه پل رومی به زندان اوین منتقل میشوند. ۵۲ روز اعضای محفل و شیدرخ امیرکیا در اوین زندانی بودند. این گروه مدتی در انفرادی تگهداری و سپس به بند۶ منتقل شدند. طی این مدت، آنها از هر گونه تماس تلفنی یا ملاقات با خانوادههایشان محروم بودند.
مسوولان زندان در سرمای زمستان هیچ لباس یا پوشینه گرمی از خانوادهها نپذیرفته بودند. تنها خبری که خانوادهها طی ۶۲ روز بازداشت عزیزانشان دریافت کردند، یک پیام تلفنی بود که خبر اعدام آنها را به گوش خانوادهها رساند.
بعدها همبندیهای آنها اطلاعاتی به خانوادههای اعدامشدگان دادند. آنطور که به اطلاع خانوادهها رسیده بود، این هفت شهروند بهایی برای برگشتن از آیین خود و پذیرش دین اسلام، به شدت تحت شکنجههای جسمانی و روحی قرار گرفته بودند.
«فرزانه عزیزی»، دختر اسکندر عزیزی میگوید یکی از دوستان جوانی پدرش به طور اتفاقی او را در زندان میبیند. این فرد پس از آزادی از زندان، نزد مادرش میرود و تعریف میکند: «اولین بار که اسکندر را در زندان دیدم، بسیار جا خوردم. او کت پارهای به تن داشت و از بازپرسی برمیگشت... به سختی سعی میکرد تا کتش را در بیاورد. به او کمک کردم تا کتش را دربیاورد. در آن جا متوجه شدم پیراهن او در چاکهای ضربات شلاق فرو رفته است.»
او اضافه میکند: «این شخص به مادرم گفته بود با وجود همه شکنجهها و بی احترامیهایی که به گروه بهاییان میشد ولی آنها کماکان روحیه مثبتی داشتند و همین موجب شده بود مورد احترام همه زندانیان باشند و وقتی برای اعدام از بند خارج میشدند، همه زندانیان به احترام آنان برخاسته بودند.»
فرزانه عزیزی در ادامه میگوید از زندانیان آزاد شده شنیدهاند که ماموران بازداشتشدگان را با لباسهای تنشان که نازک بوده، به پشتبام زندان میبرده، آب یخ روی سر و بدنشان میریخته و چندین ساعت آنها را در هوای سرد و یخبندان نگاه میداشتهاند تا مجبور به برگشتن از اعتقاداتشان کنند. شیدرخ امیرکیا به همین دلیل سینهپهلو کرده و به استخوان درد شدیدی دچار شده بود.
در چگونگی بازجوییها، یکی از همبندیهای آنها به نام «عنایتخدا سفیدوش» در خاطراتش تحت عنوان «تعصب و تبعیض» مینویسد: «آقایان عزیزی، فردوسی، یاوری و خانم اسداللهزاده تقریبا هفت یا هشت جلسه، دکتر مهندسی ۱۰ جلسه و مهندس طلائی ۱۳ جلسه با چشم بسته در ساختمان دادستانی بازجویی شدند. بازجوییها در اوایل شفاهی و در مراحل بعدی کتبی انجام میشدند. هر یک موظف بودند با بالازدن چشمبند، پاسخ سوالات را مرقوم دارند و از برگرداندن سر و دیدن بازجویان خودداری کنند. علاوه بر بازجویان اصلی، چند نفر به عنوان مطلع پشت سر متهمان حضور داشتند که صحت و سقم پاسخها را با اشاره سر که سایه آن بر دیوار مقابل دیده میشد، تایید یا تکذیب میکرد.»
سفیدوش نوشته است: «به بهانه رعایت نجسی و پاکی بهاییان، زندانی را از اتاقهای بند جمع و همه را به محوطهای زیر پله منتقل کردند. این پله، محوطهای بود به طول دو متر و ۲۵ سانت، عرض دو متر و ارتفاع یک متر و ۲۰ سانت که فاقد هر گونه نور و حرارت بود. ۹ زندانی بهایی را از بند به زیر پله فرستادند. این محوطه با وسعتی که داشت، امکان نشستن نداشت، چه برسد به خوابیدن و چیدن وسایل شخصی... این محوطه تنگ و تاریک ۵۰ روز، اتاق خواب، ناهارخوری و آشپزخانه بهاییان بود.»
با توجه به این که تعداد زندانیان بند۶ بیش از گنجایش بود، تعدادی از زندانیان را به زندان قصر منتقل کردند. در این نقل و انتقالات، فردوسی، یاوری و مهندسی را هم منتقل کردند که با توجه به ناتمام ماندن بازجویی خسرو مهندسی، او را پس از چند روز به اوین بازگرداندند.
اعضای محفل تهران و ملی بهاییان چهطور محاکمه شدند؟
هشت نفر از اعضای محفل ملی ایران را در تاریخ ۲۲ آذر دستگیر کرده بودند. آنها به عنوان شورای مدیریتی جامعه بهایی ایران شناخته میشدند. در یادداشتهای سفیدوش آمده است: «بازداشت شدگان محفل تهران به دلیل نداشتن ارتباط با بیرون زندان، از این دستگیری مطلع نبودند تا آن که در روز پنجم دی، اسکندر عزیزی، خسرو مهندسی و کوروش طلائی را از بند۶ و شیوا اسدالله زاده و شیدرخ امیرکیا را از بند زنان با چشمان بسته به سمت دادستانی انقلاب حرکت دادند. در راهروی دادستانی با آن که چشمان همه بسته بود ولی اعضای محفل تهران با شنیدن صدای اعضای محفل ملی، متوجه حضور آنها شده و همگی با هم مشغول سلام و احوالپرسی شدند. در آن روز قرار بود هر دو محفل در یک جلسه محاکمه و حکم اعدام آنها صادر شود. اما عدم حضور فتحاللهزاده، فردوسی و یاوری موجب شد تا اعضای محفل تهران در آن روز محاکمه نشوند و به زندان برگردانده شوند. اعضای محفل ملی در آن روز در یک دادگاه غیرعلنی، بدون وکیل و عدم حق تجدیدنظر، محاکمه و نیمه شب به جوخه اعدام سپرده شدند.»
به گمان حکومت اسلامی، محاکمه و اعدام همزمان این دو گروه، میتوانست شیرازه جامعه بهایی ایران را از هم بپاشد. از طرف دیگر، حکومت با ضبط و پخش جلسه دادگاه، تصمیم داشت ادعاهای خود را مانند جاسوس بودن بهاییان، به جهان نشان دهد. حکومت ایران هیچگاه به خواسته خود نرسید چون بر اساس سیستم اداری بهایی، در همان روز دستگیری محفل ملی و محفل تهران، افراد دیگری به عضویت این محافل درآمدند. فیلم ضبط شده هم بیشتر در رد اتهامات بهاییان اعدام شده بود تا تایید اتهامات. به همین دلیل این فیلم هیچگاه پخش نشد و ۳۴ سال بعد به طور مخفیانه از ایران خارج و در اینترنت پخش شد.
در خاطرات یکی از همبندان بهایی این هفت نفر آمده است: «محاکمه اعضای محفل تهران به این صورت بود که روز ۹ دی، فردوسی و یاوری از زندان قصر به اوین بازگردانده شدند. بعد از ظهر روز ۱۲ دی، هفت زندانی بهایی را جهت محاکمه به دادستانی بردند. حاکم شرع، حجتالاسلام فهیم کرمانی بود و اتهامات وارده دقیقا اتهامات محفل ملی بود مانند جاسوسی برای اسرائیل که هیچکدام از اتهامات را نپذیرفتند و دادگاه هم سندی ارایه نداد. جلسه دادگاه به طور غیر علنی برگزار شد و متهمان از داشتن حق وکیل محروم بودند. پس از چند ساعت محاکمه، حکم اعدام و مصادره اموال این هفت تن صادر شد. حکم در حالی اعلام شد که مکررا در رسانهها اعلام میشد احکام بدوی اعدام و مصادره اموال، قبل از اجرا باید در دادگاه عالی انقلاب بررسی مجدد و تایید شود. از طرف نماینده دادگاه، هر کدام از متهمان به طور جداگانه احضار و حکمها به آنها ابلاغ شدند؛ اگر از دیانت بهایی برگردید، آزاد خواهید شد. این پیشنهاد با پاسخ منفی هر هفت تن روبهرو شد. ساعتی دیگر، نماینده دادگاه به به طور جمعی به متهمان پیشنهاد داد اگر اقدامات محفل ملی را محکوم کنید، تخفیف خواهید گرفت که این پیشنهاد هم با جواب قاطع منفی هر هفت تن، مورد پذیرش قرار نگرفت.»
«مهین بزرگی»، دوبلور و بازیگر پیشکسوت که سه سال را به دلایل غیر سیاسی در دهه ۶۰ در زندان گذراند، در کتاب «عقاب زرین»، اثر «حسن علایی»، در مورد روز اعدام شیدرخ بقا گفته است: «من و خانم شیدرخ بقا در زندان اوین همسلول بودیم. خانم بقا یک روح مجسم، یک فرشته آسمانی بود. من دلم میسوخت او را اعدام کنند، لذا مرتب به او اصرار میکردم یک کلمه بگو من بهایی نیستم و آزاد شو و سالها زندگی کن ولی او قبول نمیکرد. خانم بقا به من گفت استقامت دلیل ایمان است. یک روز چهارشنبه، ساعت شش بعد از ظهر با خانم بقا غذا میخوردیم که ناگهان بلندگوی زندان کابوس مرگ را اعلام کرد: خانم بقا با حجاب اسلامی و تمام اثاثیه در دفتر زندان حاضر شود. خانم بقا قاشق را به داخل ظرف غذا گذاشت و شجاعانه ایستاد و گفت امروز چهارشنبه است و الان موقعی است که مرا اعدام کنند و به زیارت محبوبم فائز شوم. با همه ما یکی یک روبوسی و خداحافظی کرد و گفت شما را به خدا میسپارم، به من خیلی محبت کردید، از همه شما ممنون هستم. منظره آخرین وداع این زن شجاع و با ایمان خیلی دردناک بود به طوری که اشک از چشمانم فرو ریخت. مجددا به او پیشنهاد دادم یک کلمه بگو و آزاد شو، تو میتوانی در قلبت بهایی باشی ولی برای نجات جانت از بهاییت برگرد. او سه مرتبه گفت هرگز. اثاثیه خود را برداشت و به طرف دفتر زندان راه افتاد... افسوس که او را هرگز نخواهیم دید. شیدرخ را همان روز که بلندگوی زندان صدا کرد، اعدام کردند.»
این هفت شهروند بهایی ظهر روز ۱۳ دی، هنگام صرف ناهار از سایر زندانیان جدا و در نیمه شب سیزدهم یا سپیده دم چهاردهم دی اعدام شدند. این هفت تن را با لباسهای شخصی، بدون برگزاری مراسم مذهبی، در گورستان «خاوران» دفن کردند؛ اسکندر عزیزی ۶۱ ساله، فتحالله فردوسی ۶۳ ساله، خسرو مهندسی ۵۲ ساله، شیدرخ امیرکیا ۴۶ ساله، شیوا اسدالله زاده ۳۶ ساله، عطاالله یاوری ۳۵ ساله و کوروش طلائی ۳۳ ساله.
شیوا، خواهر شیدرخ امیرکیا میگوید: «آقایان را در میدان اعدام اوین تیرباران کرده و دو خانم را با شلیک اسلحه کلت در زیرزمین زندان اوین کشتند. این هفت تن همگی دارای وصیتنامه بودند ولی برای تحویل وصیتنامه از طرف دادستانی، مبلغ گزافی درخواست شد که چون مبلغ پرداخت نشد، وصیتنامهای هم به دست خانوادهها نرسید.»
خانوادهها از اعدام اعضای محفل چهطور باخبر شدند؟
چگونگی مطلع شدن خانوادهها از اعدام عزیزانشان را فرزانه عزیزی اینگونه تعریف میکند: «روز چهارشنبه ۱۶ دی ۱۳۶۰ به مادرم تلفنی از مکان نامعلومی میشود که اسکندر عزیزی اعدام شده است. فرزین عزیزی به بهشت زهرا و چند محل دیگر مراجعه میکند ولی همه اظهار بیخبری میکنند. سرانجام فرزین به محلی در لونا پارک سابق که فهرست زندانیان اوین را داشت، مراجعه میکند. وقتی اسامی اعضای محفل تهران را به مسوول آمار متوفیان (اعدامشدگان) زندان اوین میدهد، آن فرد دفتر بزرگی را باز میکند و پس از نگاه کردن به دفتر مزبور، اظهار بیاطلاعی میکند. در همان زمان به طور اتفاقی آن فرد را صدا میکنند و او برای چند دقیقه اتاق را ترک میکند. فرزین هم دفتر مذکور را نگاه میکند و نام پدر و سایر اعضای محفل را در لیست اعدام شدگان میبیند.»
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
این مقاله در سایت [ایران وایر] منتشر شده است.
دیندار راستین، رضا فرمند
دُهُل زنِ پیر، مهران رفیعی