ای که شرقی گشتهای از هر طرف
دُرِ ما هرگز ندیدی در صدف
زانکه رفتی در پیِ بیگانگان
بی گمان کردی فنا نام و شرف
حیف از آن ثروت که در دستت بسوخت
کاش بودی در خورِ کاه و علف
در چرا بستی به روی عالمان؟
عمرِ نسلی را چرا کردی تلف؟
گر تو بودی خادمِ فرزانگان
پس سرِ پویا چرا گشتت هدف؟
خنجرِ ماتم زدی بر جان و دل
منع کردی شادی و شور و شعف
با تو گویمای حریص بیقرار
از برای عزل تو قومی به صف
مانده اندک فرصتی از عمرِ تو
فتنهای دیگر مکُنای ناخلف
چون فرو افتی تو از بالای تخت
ناگهان بالا رود آوایِ دَف