کیهان لندن ـ الاهه بقراط (۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۸) - ترجمهای که در زیر میخوانید، گزارش شماره ۳۷ مجله اشپیگل در اوت سال ۱۹۵۲، دقیقا یک سال پیش از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، درباره وضعیت سیاسی ایران است. این گزارش با سه عکس از ملکه فوزیه، ملکه ثریا و اشرف پهلوی، یک عکس از تمثالهای رضاشاه و کاریکاتوری از محمد مصدق و محمدرضا شاه منتشر شده است. از آنجا که فکر میکنم این مطلب را بسیاری از کاربران میخوانند، مایلم دو نکته را حتما توضیح بدهم.
یک نکته اینکه، از جمله در نوشتهای که در هفتههای گذشته در «گویانیوز» به قلم خانم مینا مالکی منتشر شده است، نویسنده با اشاره به گزارش تحقیقی «پنجاه سال خبرررسانی در آلمان درباره ایران با استناد به مجله اشپیگل» با ابراز لطف، لقب یا در برخی موارد نام مستعار «دکتر» را در آغاز نام من آورده است. سالها پیش نیز به این دلیل که عدهای از خوانندگان کیهان لندن در نامههایشان مرا با این لقب خطاب میکردند، مجبور شدم برای آسودگی وجدان خودم هم که شده در ستون «پستچی» کیهان لندن در این مورد توضیح بدهم که اگرچه در رشتههای حقوق و علوم سیاسی تحصیل کردهام، کلاس خیاطی رفته و آشپزیام هم خوب است، ولی تا کنون مدرک «دکترا» نداشتهام. فکر میکنم در فکر و کند و کاو و سخن، مدرک نقشی بازی نمیکند. به نظرم این تکذیب لازم بود به ویژه با اعتباری که عنوان «دکتر» در جمهوری اسلامی پیدا کرده است.
نکته دیگر اینکه، به نظر من «تاریخ» به آن معنی که بیانگر واقعیاتی باشد که واقعا اتفاق افتادهاند، وجود ندارد. آنچه ما به عنوان «تاریخ» میخوانیم و میآموزیم، از هرودوت و پلوتارخ تا امروز، درواقع حاصل برداشتها، تفکرات، شنیدهها، حدس و گمانها و سرانجام ذهن مورخ و نویسنده است که خود با تأثیرپذیری از دهها عامل فردی و اجتماعی، روانی و سیاسی، آن را پرورانده و به صورت نوشته و «تاریخ» به دیگران انتقال میدهد. آن اسناد تاریخی نیز که به آنها استناد میشوند، جز بدینگونه نوشته نشدهاند چه برسد به شنیدهها و خاطرات که جای خود دارند. حتی از همین چند خط نوشته نیز هر خواننده روایت خود را دارد که جدا از روان و تربیت فردی و اجتماعی او نیست و به همین ترتیب نمیتواند از مواضع سیاسی و جهان بینی او تأثیر نگرفته باشد.
و اما این ترجمه: تأمل بر سر پنجاه سال خبررسانی در آلمان درباره ایران که با استناد به مجله اشپیگل صورت گرفت، این تصور و فکر را در من به وجود آورد که بیست سال دیگر، چه تصویری میتواند از جمله در مطبوعات آلمان در باره ایران، از این پنجاه سالی که هم اینک بر ما میگذرد، ارائه شود؟ آیا در این «خبرهای داغ» که امروز اینسو و آنسو منتشر میشوند، آن زمان که دیگر «بیات» شدهاند، چه رد پاهایی را میتوان یافت که بتوانند بیانگر چرایی تغییر شرایط باشند؟ به راستی که اگر انسان را همواره توانایی ارزیابی سنجیده و درست میبود، چه بسا مسیر تاریخ دچار این همه کژیها نمیشد. کژیهایی که اگرچه خود بخشی از تاریخ هستند، لیکن از یک سو در تاریخنویسی به هزار روایت در میآیند، و از سوی دیگر برای همه، «کژی» به شمار نمیروند.
این است که وقتی یکی از خوانندگان آن گزارش تحقیقی درباره خبررسانی اشپیگل، یک شماره بسیار قدیمی از مجله اشپیگل را از سال ۱۹۵۲ که عکس «شاه جوان» روی آن چاپ شده بود، از کتابخانه خصوصی خود برایم فرستاد، تصمیم گرفتم به عنوان یک نمونه در تأیید نکتهای که در بالا از آن سخن رفت، آن را ترجمه کرده و در اختیار علاقمندان بگذارم، اگرچه زبان نزدیک به شصت سال پیش این کشور با امروز کم تفاوت ندارد. میانتیترها را من انتخاب کردهام تا طولانی بودن مطلب سبب خستگی خواننده نشود.
با سپاس از آن خواننده گرامی، این ترجمه را به همه ایرانیانی تقدیم میکنم که تلاشهایشان برای عبور از شرایط کنونی به یک جامعه باز به اشکال مختلف در مطبوعات بازتاب مییابد و تازه پنجاه سال بعد میتوان به قضاوت و ارزیابی آن تلاشها و رویدادهای پیامد آنها پرداخت. رویدادهایی که اگرچه واقعیت امروز ما را میسازند، لیکن معلوم نیست چگونه در «تاریخ» ما روایت شوند. از همین رو، در تاریخنویسی معاصر، اخبار و گزارشهایی که در همان زمان رویداد منتشر میشوند، اهمیت ویژه مییابند چرا که تیشه تحریف که همواره در کار است، با گرد فراموشی و گذشت زمان تیز میشود. انکار هولوکاست و نابودی آرامگاه خاوران و جابجایی حتی باقیمانده پیکر آزادیخواهان ایران، تنها دو نمونه از رویدادهایی هستند که تازه درباره آنها به اندازه کافی اسناد و مدارک وجود دارد. این گزارش پنجاه و هفت سال پیش را [زمان انتشار این مطلب اردیبهشت ۱۳۸۸] بخوانید تا نقش مؤثر و سازنده تردید در تاریخ را در ارائه یک تحلیل درست از واقعیت امروز بهتر لمس کنید.
(۱۷ اردیبهشت ۸۸)
*****
گزارش اشپیگل درباره ایران؛ ۶۶ سال پیش؛ اوت ۱۹۵۲ برابر با مرداد ۱۳۳۱
روز سهشنبه هفته گذشته محمدرضا شاه پهلوی در سعدآباد، کاخ تابستانی خود، پنجاه و پنج کشاورز با چهرههای آفتاب سوخته را به حضور پذیرفت. وی سند مالکیت اراضیای را به آنها داد که پیش از جشن سال نو به آنها اعطا کرده بود. در پایان این مراسم، محمدرضا شاه سخنانی بر زبان آورد که توجه کشاورزان را به شدت جلب کرد: «من شما را به این کاخ دعوت کردم زیرا این کاخ خانه شماست درست مثل همه چیزهای دیگر در این کشور که در واقع به شما تعلق دارد.»
پس از پایان سخنان شاه، کشاورزان آنچنانکه در مراسم رسمی معمول است، دست زدند. فقط اینجا و آنجا نگاه حریصی از چشمان باریک آنها بر کاغذدیواریهای ابریشمین و پردههای تور و مبلهای عجیب و غیب قرن هجدهمی به سرعت گذر میکرد.
رفتار دلپسند محمدرضا شاه از یکسو بیانگر عدالت اجتماعی حقیقی و از سوی دیگر نشانگر یک شخصیت مهربان است. این رفتار اما در عین حال نشاندهنده ضعف قدرت در حاکمی است، که گرفتار در چنبره دسیسههای دربار و تعصبات مذهبی و عوامفریبیهای کمونیستی، بیش از پیش سودای یک رؤیا در داد و ستدهای داخلی و خارجی را از کف مینهد.
در مصر، ملک فاروق مجبور شد در ۲۶ ژوییه از تاج پادشاهی چشم بپوشد چرا که پادشاهی فاسد بود. [ملک] طلال در ۱۱ اوت برکنار شد چرا که نمیتوانست در مقابل دسیسهها مقاومت بورزد. شاید لازم نباشد محمدرضا شاه نیز از تاج و تخت چشم بپوشد چرا که تا کنون خود را به مثابه فردی بیاهمیت به نمایش گذاشته است. نتیجه اما در همه حالات یکی است: دیگران، یعنی نیروهایی که بیفکرتر، فعالتر و مطابقتشان با موقعیت و زمان بیشتر است، جایگاهی را به دست میآورند که میتوانند حاکمانی را که از نظر شخصیتی ضعیف، نامستعد و ناتوان هستند، از میان بردارند.
غوغای ملی- مذهبی
چند روز پیش از جشن کاخ سعدآباد، مصدق نخست وزیر، به همراهی فریاد سیصد تظاهرکننده، لایحه اختیارات قانونی خویش را که با دیکتاتوری پهلو میزند، به کرسی نشاند. مجلس سنا پس از آنکه ابتدا با لایحه اختیارات مصدق مخالفت کرد، سرانجام تسلیم سر و صدای سیصد نفر شد. سناتور متین دفتری، یکی از دو نفری که با لایحه اختیارات مصدق مخالفت کردند، به تلخی تمامی این ماجرا را یک «فتنه ماهرانه» نامید.
به راستی نیز تظاهرات این سیصد نفر از هفتهها پیش به مراسم روزانه در برابر دو مجلس سنا و شورای ملی تبدیل شده بود. آنها سخت معتقد هستند باید به عنوان «صدای ملت» به مأموریت از سوی «کلام خدا» یعنی ملای بزرگ [آیت الله العظمی] سید ابوالقاسم کاشانی، آنچه را مصدق نخست وزیر میخواهد و آنچه را کاشانی میپسندد، به انجام برسانند.
پنج روز پیش از جلسه مجلس سنا، در روز هفتم ماه اوت، این سیصد نفر انتخاب کاشانی را به ریاست مجلس با دل و جان «فریاد زدند». در همان جلسه، نمایندگان مجلس با توجه به دار و دستهای که به خشم آمده بودند، آزادی خلیل طهماسبی را که علی رزمآرا نخست وزیر را به قتل رسانده بود، تصویب کردند. آن زمان، همین مجلس اجازه برگزاری مراسم تدفین رسمی این نخست وزیر و دوست شاه را صادر کرده بود و اینک به او «جنایت علیه ملت و علیه کشور و در خدمت به بیگانگان» نسبت میدهد.
جبهه ملی مجلس را که در نیمه دوم ماه ژوییه بجای مصدق، احمد قوامالسلطنه، میلیونر هفتاد و هفت ساله را با چهل و دو دهم درصد آرا به نخست وزیری برگزیده بود، «ترسو و بزدل مثل شغال» نامید. پیرمرد چهار روز تمام در برابر آنچه وی آن را «حکومت اراذل و اوباش» مینامید، مقاومت کرد. در روز دوم نخست وزیریاش- شنبه ۱۹ ژوییه- او از شاه تقاضا نمود از ارتش استفاده کند. شاه این تقاضا را رد کرد. البته نه از موضع قدرت بلکه آنگونه که به نظر میرسید، بیشتر در یک حالت سودایی در حزن و بیحسی.
دو روز بعد، قوام استعفا داد. حالا شاه باید به نخست وزیر جدید، مصدق، آنچه را اجازه میداد که هشت روز پیش از نخست وزیر پیشین دریغ کرده بود: مقام وزارت دفاع و از این طریق استفاده از ارتش توسط نخست وزیر.
از آن زمان، محمدرضاشاه پهلوی واقعا همان چیزیست که همواره میخواست باشد: یک پادشاه مشروطه، و بنا به گفته خودش دارنده «نیمیاز قدرت مانند پادشاه سوئد». البته با یک تفاوت: در جایی که وی سلطنت میکند [بر عکس سوئد] ملتی وجود ندارد که به مثابه الگوی دمکراسی در رفاه بزرگ شده باشد و حاکمیتاش توسط نمایندگانی اعمال شود که آرمانهایشان به قدمت یک سنت صدها ساله است و بنا به عادت و محاسبه خونسردانه یک بار برای همیشه در مرزهای قانون اساسی کشورشان مهار شدهاند.
از حالا به بعد بجای شاه همانا شیفتگی کور حکومت میکند: یک تحرک پر راز و رمز که عمیقا در سنتهای مذهبی اسلام شیعه ریشه دارد. تحرکی که اگرچه مطلقا نمیتوان نیت و مسیر آن را دریافت، لیکن باید آن را جدی گرفت حتی در جایی که به نظر خودفریبی و یا فقط یک غوغا به نظر میرسد.
نوسازگر خشن
هنگامی که محمدرضا شاه پهلوی در ۲۶ اکتبر ۱۹۱۹ به دنیا آمد، پدرش یک افسر ناشناخته در دسته قزاقهایی بود که در دوران جنگ جهانی اول توسط روسها در ایران به وجود آمده بود. رضاشاه قوی هیکل، زورگو، خشن، حریص و زیرک، درست مانند یک گربه وحشی ایرانی، در میان آخرین بازماندگان قاجار برای رسیدن به قدرت مبارزه کرد. وی در سال ۱۹۲۵ احمدشاه را که در پاریس زندگی به بطالت میگذراند، از تخت طاووس روفت و با خشم و قدرت تمام، یک ملت نُه میلیونی را (که البته وی مدعی بود پانزده میلیون نفر هستند) از خواب قرون وسطایی بیدار کرد.
درست مانند سرمشق و همتراز خود، کمال آتاتورک، که وی را «گرگ خاکستری آناتولی» مینامیدند، رضاشاه نیز پوشش سنتی اسلامی را در ایران ممنوع اعلام کرد و چادر زنان و فینه مردان را از سر آنها برداشت. وی دستور داد بخشهای بزرگی از تهران را خراب کنند و بجای آن ساختمانهای مدرن، که برخی به طرزی مبتذل زشت بودند، بسازند. تهران امروز با بلوارهای عریض و ساختمانهای فاخر، با ایستگاه و پست و وزارتخانه و فرشگاههای بزرگ، همگی حاصل دوران این نوسازگر خشن هستند.
رضاشاه دستور داد تا بجای راههای کاروانرو، شاهراههای مدرن با مهمانسرا بسازند. سد بسازند. شهر و صنعت از زمین میرویید. بسیاری از اینها البته بیحاصل بود. سد فریمان (در شمال شرقی ایران) به دلیل کمبود آب از کار افتاد. در شهر صنعتی فریمان نیز کارخانهها میخوابیدند چرا که نه زغال سنگی بود و نه راهی که بتواند آن را به کارخانه برساند. جنگلهایی که وی دستور داد بسازند، پس از چندی خشک شدند و در گرما از بین رفتند.
یک یادگار فنی شاه پیر اما باید به عنوان یک ارزش ماندگار و از نظر سیاست بینالمللی بس مهم باقی میماند: خط راه آهن خرمشهر در خلیج فارس تا میانه در آذربایجان. این خط، ایران را به مهمترین حلقه ارتباطی در جنگ جهانی دوم تبدیل کرد. پنج میلیون تُن تجهیزات نظامی در فاصله ۱۹۴۱ تا ۱۹۴۴ از این طریق حمل شد.
اتفاقا درست همین راه مهم و حیاتی برای روسیه، سرنوشت شاه سالخورده را رقم زد. متفقین نمیتوانستند به هیچ وجه اداره این شاهرگ حیاتی و تعیین کننده جنگ را به رضاشاه به عنوان دیکتاتوری بسپارند که به دیکتاتور دیگر، آدولف هیتلر، علاقه نشان میداد. در ۲۵ ماه اوت ۱۹۴۱، ساعت پنج صبح، روس و انگلیس از شمال و جنوب وارد خاک ایران شدند. زندگی شاه پیر در سال ۱۹۴۴ در شهر ژوهانسبورگ در آفریقای جنوبی و در تبعید به پایان رسید.
مهمتر و پایدارتر از نوسازیهای فنی که رضاشاه به وجود آورد، تغییراتی هستند که وی به خلق و خوی ایرانیان تحمیل ساخت. فلاکت زندگی دهقانان ایرانی قدمت صدها ساله دارد. از صدها سال پیش، راهزنان، قبایل غارتگر چادرنشین، اربابان زورگو، خراجبگیران، بیگانگان و پادشاهان خوشگذران بر ایران حکم میراندند. عطر مدهوش کننده اشعار شیدایی، و فراموشی در مذهب عرفانی و گم شدن در نشئگی خشخاش، قدمت صدها ساله در ایران دارد.
ایران قدیم
هر شب عطر تریاک از صدها کلبه فقیرنشین و زاغههای شپشزده در منطقه ده تهران (جنوب شهر) فضا را میآکند. بوی تریاک با بوی تعفن کانالهایی در میآمیزد که فاضلاب و زباله و آب آشامیدنی این شهر میلیونی را در شهر به حرکت در میآورد. کانالهایی تیره که بوی ادرار و زباله و مدفوع انسان و حیوان میدهند.
در کوچههایی با دیوارهای گِلی، زنان پیر و جذامی، دختران نورسیده و پسران را برای فاحشگی عرضه میکنند. تخمین زده میشود دو سوم از ایرانیان به تریاک معتاد باشند. البته بخش بزرگی از مردم علیه تیفوس و تب نوبه مصون هستند، ولی بجای آنها بیماریهای مقاربتی و سل بیداد میکند.
بیماری سل یکی از پیامدهای استثمار بیشرمانه نیروی کار است. کودکان پنج ساله و زنانی که در سی سالگی به پیرزنان فرتوت و بیدندان تبدیل شدهاند و فوج کارگرانی که از لاغری جلب توجه میکنند، روزی ده تا دوازه ساعت در کارگاههای تاریک و کاروانسراهایی که در آنها دارهای قالی بر پا شده است، کار میکنند . آنها ارزشی را تولید میکنند که در سراسر جهان به عنوان یک کالای گرانبها شناخته شده است.
از ثروتی که از مزارع برنج و نیشکر و باغهای زیتون در آذربایجان و کرانه دریای کاسپین تولید میشود، تنها یک پنجم به کشاورزان میرسد. چهارپنجم بقیه سهم صاحبان زمین است که شامل هزینه مالیات، آب، ماشینآلات کشاورزی و زمین میشود. به دهقان هیچ چیز جز نیروی کارش و چهاردیواری گلیاش تعلق ندارد.
اینهمه اما ماجرایی است که تا چندی پیش جریان داشت. چیزی در این میان شروع به تغییر کرد: از جمله موضع نسبت به این نکبت و فلاکت. دهقانان و کارگران دریافتند نه در آنسوی مرزهای روسیه بلکه در کشورهای دیگر به گونه دیگریست و آنها نیز میتوانند و باید وضعیت دیگری داشته باشند. و این آگاهی بیش از هر چیز یکی از خدمات رضاشاه سالخورده بود. وی سالانه پانصد جوان ایرانی را به دانشگاهها، مدارس عالی و آموزشگاههای نظامیاروپا میفرستاد. آنها نه تنها دانش فنی، بلکه وجدان اجتماعی را نیز با خود به کشور میآوردند.
پادشاه مشروطه
یکی از این جوانان، پسرش محمدرضا بود. محمدرضا دوازده ساله بود که پدرش وی را به همراه یک گروه درباری برای تحصیل به کرانه دریای ژنو فرستاد. محمدرضا در آغاز یک شاگرد خجالتی در شبانهروزی Le Rosey بود. اما وقتی که وی در سال ۱۹۳۶ به دانشکده افسری تهران بازگشت، اساس شخصیت و تمایلات و تفکراتش شکل گرفته بودند: فکر یک سلطنت مشروطه مبتنی بر دمکراسی و عدالت اجتماعی. وی علاقه شدید به انواع ورزش، از شکار و پرواز تا فوتبال و اسکی و سواری دارد و همچنین شیفتگی همراه با احترام به غزلسرایان بزرگ ایران مانند حافظ، شاعر عرفانی (قرن چهاردهم)، باباکوهی شیرازی (قرن سیزدهم) و جلالالدین رومی (قرن سیزدهم).
در سال ۱۹۳۹ رضاشاه فرمان ازدواج ولیعهد با فوزیه شاهزداه خانم مصری و خواهر ناتنی ملک فاروق اول را صادر کرد. محمدرضا بنا به عادت اطاعت از پدر، و همچنین شیفتهی عکس «شاهزاده زیبای مشرق زمین»، تن به این ازدواج داد.
ولی خیلی زود «پاسخ تلخ با شرم بر لبان صورتی» شاهزاده خانم مصری جاری گشت. ازدواج به ناکامیکشید. این شایعه بر زبانها افتاد که عشق خواهرانه شاهزاده خانم مصری نسبت به برادرش ملک فاروق مجال زندگی را در ایران از او سلب میکرد. شایعه دسیسههای شاهدخت اشرف خواهر دوقلو و قدرتطلب محمدرضا بر زبانها افتاد. او نمیخواست بپذیرد که نفوذش را بر روی برادر از دست میدهد. در بازار این شایعه رواج داشت که به دنیا نیامدن یک ولیعهد سبب این جدایی شده است. فوزیه در سال ۱۹۴۲ شاهدخت شهناز را به دنیا آورد که اینک در آمریکا بزرگ میشود.
در روز ۱۶ سپتامبر ۱۹۴۱ محمدرضاشاه بجای پدرش که از سوی انگلیس و روسیه و آمریکا به تبعید فرستاده شده بود، بر تخت پادشاهی نشست. متفقین هیچ نیازی نداشتند شاه جوان ۲۲ ساله را مجبور به اصلاحاتی در قانون اساسی بکنند. چهار روز پس از آغاز سلطنت محمدرضا شاه، وی سلطنت مطلقه پدر را به سلطنت مشروطه تغییر داد. دولت و مجلس اختیارات گسترده یافتند.
البته شاه به عنوان فرمانده کل قوا، که سالها بعد به یکی از نکات درگیری سیاسی تبدیل شد، باقی ماند. قوای نظامی ایران با ۱۲۵ هزار نفر تنها عامل اصلی قدرت در ایران به شمار میرفت. تا زمانی که این نیرو زیر فرمان شاه قرار داشت، وی میتوانست نهایتا خواست خود را در تمامی مسائل تعیینکننده پیش ببرد.
اما اینکه شاه در طول حکومت کمتر از پیش مورد مراجعه قرار میگرفت، سبب دلخوری بسیاری از اعضای دربار از جمله مادر وی تاجالملوک و خواهر دوقلویش اشرف میشد. در بسیاری از مجالس رسمی در سالهای اخیر، میشد ملکه پیشین را دید: با هیکلی فربه و نگاه خشماگین و ثابتی که هیچ چیز را نادیده نمیگذاشت و لبهای باریک و دهانی کشیده که با بیمیلی به سخن گشوده میشد.
دخترش اشرف درست عکس اوست: با وجود به دنیا آوردن سه فرزند، همچنان ظریف و چون گربه چابک است و همواره پوشاک آلامد از پاریس به تن دارد. او پنهان نمیکند که از تأثیرات «استخوان خردکن» غرب بر برادرش نفرت دارد. اشرف جزو دوستان روسیه به شمار میرود. او تنها عضو یک خاندان سلطنتی حاکم است که در کاخ کرملین حضور یافته و از استالین نشان افتخار دریافت کرده است.
حکایت روابط اشرف با رهبری حزب کمونیست ممنوعه توده و نفرت او از مصدق و ملیگرایانش، درست مانند داستان حرص وی به مالاندوزی و قدرتطلبی، در تهران بر زبانها جاریست. وی هفته گذشته پس از آنکه توسط مصدق مجبور به ترک کشور شد، در فرودگاه اورلی پاریس در برابر هجوم پرسش خبرنگاران چنین گفت: «سه ماه دیگر به ایران باز خواهم گشت.»
ملایان مشروعه
در این میان نه تنها ملیگرایان و حزب کمونیست و غیرقانونی توده پس از تبعید شاه پیر و خروج نیروهای متفقین از ایران بر نفوذشان افزوده شد، بلکه مذهبگراییای که در طول سالها توسط پهلوی اول به عقب رانده میشد، اینک با اشتیاق فراوان به مسیر قبلی خویش بازمیگشت. در رأس آنها آیتالله کاشانی قرار داشت که در سال ۱۹۴۱ توسط انگلیس به سوریه تبعید شده بود. آنها فراموش نکردند خاندان پهلوی با آنها چه کرد: با تشکیل مدارس مدرن، نفوذ ملایان بر روی جوانان که تا کنون در مدارس قرآن تربیت میشدند، در خطر نابودی قرار گرفت. صدها تن از آنها پس از آنکه سربازان مسلح در مشهد به شکار زائران پرداختند، مجبور شدند به خارج فرار کنند. خاندان پهلوی حق قضاوت را از ملایان گرفت.
ملایان در این تدابیر رضاشاه «قلدر» همانا نفوذ «کافران» و به ویژه انگلیس را میدیدند. که البته چندان هم بیجا نبود. چه بسا حرص مالاندوزی و قدرتطلبی آنها در این میان نقش بازی میکرد ولی با اینهمه حق داشتند اگر میدیدند که «مدرنیته» رابطه بین دین و سیاست را نابود میکند. رابطهای که از دیرباز در شرق منبع همه قدرت و فرهنگ بوده است. در نشئگی رویدادهای مذهبی بود که نیمیاز دنیا برای اسلام فتح شد. این دیدگاه که شیفتگی مذهبی انگیزه شکلگیری همه دولتهای بزرگ و خلاقیتهای هنری و علمی در مغرب زمین بوده است، در ایران بدانجا انجامید که هرآنچه خارج از شریعت و تربیت و سیاست مذهبی میبود، شیطانی به شمار میرفت.
اینگونه بود که روز ۱۹ ژوییه «کلام خدا» از زبان کاشانی جاری شد : «جدایی دین و سیاست از قرنهای قبل برنامه انگلیسیهاست. آنها از این طریق میخواهند امتهای اسلامی را در جهل نگه دارند. آنها همه جا با ریشههای مذهب توانستند بنیادهای استقلال را نابود کنند.»
کاشانی برای مجلس که محفل «کافران» است ارزشی قائل نیست. درست برعکس محمدرضا شاه که در مدرسه خود در سوییس آموخت کمال احترام را برای آن قائل باشد. بیاحترامی کاشانی را به مجلس بر اساس تجربهای که در این کشور وجود داشت، میتوان درک کرد چرا که کرسیهای مجلس را میشود خرید. برای کسی که به اندازه کافی پول دارد، خرج چند هزار ریال برای خرید یک کرسی در مجلس، سرمایهگذاری خوبی است. بسیار مرسوم است که آرا در مقابل پول نقد، قراردادهای دولتی و مقامهای سودآور به قیمت ارزان خریده میشوند. تجمعات تودهای که کاشانی به پشتوانه عوام به راه میاندازد، یک عرض اندام در برابر «مجلس» است که خود را نماینده اراده ملت معرفی میکند.
پادشاه آرمانگرا
در برابر کاخ شاه در تهران، سربازان درست مانند دوران پدر شاه جوان، به نگهبانی ایستادهاند. آشپزهایی که در سرمای صبحگاهی از کاخی که پشت به سلسله جبال پوشیده از برف البرز دارد، بیرون میزنند تا برای خرید به بازار بروند، تعریف میکنند چه اتفاقاتی در کاخ سعدآباد میافتد: بسیاری از کارمندان دربار به فرمان مصدق اخراج شدهاند. نگهبانان تغییر کردهاند. شمار ملاقاتهای دربار که دیگر از این به بعد تنها با اجازه مصدق انجام خواهند شد، کاهش یافته است. دیگر به ندرت شبها از چراغهای درون باغ بر نمای بیرونی این کاخ دو طبقه و ساده نوری تابانده میشود. چنارهای سایهگستر و فوارههای ساده دیگر کمتر ناظر عبور شاه هستند. کمتر کسی ملکه ثریا، همسر دوم شاه را که بیش از پیش در خود فرو رفته است، در باغ میبیند.
۱۹ نوامبر ۱۹۴۸ محمدرضا شاه از فوزیه نخستین همسر خود، شاهزاده خانم مصری، رسما جدا شد. آنها از همان سال ۱۹۴۵ جدا زندگی میکردند. سه سال بعد، در ۱۲ فوریه ۱۹۵۱ محمدرضا شاه با ثریا اسفندیاری، شاهزاده ۱۹ ساله بختیاری دختر یکی از بستگان یکی از رؤسای ایل بختیاری ازدواج کرد که شاه پیر [رضاشاه] پس از یک عیش و نوش شبانه با وی، دستور دستگیری او و مسمومیتاش را در زندان داد. خلیل اسفندیاری بختیاری [پدر ثریا] در آن زمان به خارج از کشور گریخت و به عنوان تاجر فرش در برلین به زندگی پرداخت. وی سپس با یک زن آلمانی به نام «اوا کارل» آشنا شد و ازدواج کرد. امروز خلیل اسفندیاری سفیر ایران در آلمان غربی است.
از این ازدواج با یک زن «کافر»، ملکه امروز، ثریا، به دنیا آمد. تبار غیراسلامی ملکه ایران وجهه خاندان پهلوی را در نزد ملایان اصلا تقویت نکرد. با وجود گزارشهای خوشبینانه دربار، مثلا اینکه بارش برف در روز عروسی شاه و ثریا رسما به حساب خوشیُمن بودن این ازدواج گذاشته شد، اما خیلی زود دامنه خیالپردازی مردم به نشانههای بدشگون بیش از پیش پر و بال داد. گفته میشد عروس دربار زیر فشار هزاران قطعه الماس بر لباسی که از سوی کریستیان دیور طراحی شده بود، سکندری خورد. با وجود اینکه انتشار عکسهای زوج سلطنتی به مجوز نیاز دارد، ولی مجلههای غربی راهی به تهران پیدا کرده بودند که دوربینهایشان عروس را در شلوار سوارکاری نشان میداد. از انتشار چنین عکسهای کافرانه و غیردینی تا خبر بچهدار نشدن ملکه و نداشتن یک ولیعهد، که به مجازات خداوندی تعبیر شد، راه درازی نبود.
با وجود این رشته طولانی موانع، شاه جوان همین امروز هم طرفداران بسیاری در کشور، آنهم نه تنها در میان لایههای تنگدست جامعه، دارد. از مجموعه ۳۰۰ میلیون مارک ثروتی که پدر شاه جوان اندوخته و یا خیلی ساده به زور گرفته بود، تخمین زده میشود که شاه جوان ۱۴۴ میلیون مارک برای بهبود وضعیت تنگدستان هدیه کرده است. خانه گدایان که توسط وی در تهران به کار پرداخته و سازمانهای رفاهی ساخته شده توسط شاهدخت اشرف که توسط شاهپور عبدالرضا اداره میشوند، و یک برنامه هفت ساله که با سرمایه ۶۵۰ میلیون دلاری تهیه شده است، همگی بخشی از برنامهریزی سودآور و بخشی نیز حقیقتا کارهای خیریه هستند. لیکن درست همین کارهای خیریه که باید بیش از پیش به بهبود وضعیت اجتماعی یاری برسانند، در فساد و کمبود بودجه در میغلتند.
محمدرضا شاه مسیر لازمی را که باید پیموده میشد تا بتوان از فراز چاهی پرید که در طول قرون در جامعه دهان باز کرده است، دست کم گرفت. چه بسا وی همچنین جنبههای مثبت و تعیینکننده ریشههای مذهبی مردم خود را به درستی ارزیابی نکرد. یک چیز اما مسلم است: تنها یک نیت خوب و داشتن یک نمونه مثبت، کافی نیست.
مصدق نخست وزیر که اهداف اجتماعیاش چندان تفاوتی با اهداف شاه ندارند، سرانجام در خلسه مذهبی ذوب گشت و با مذهبیها متحد شد. امروز مصدق با تکیه بر این اتحاد است که عامل تعیینکننده قدرت در ایران به شمار میرود ولی او در عین حال زندانی این اتحاد مذهبی نیز هست.
واشنگتن و لندن هم اینک در حال محاسبه بر روی این موضوع هستند که آیا این مصدق که اشکاش دم مشکاش است آنقدر ارزش دارد که حتی یک دلار برای حمایتش خرج کرد یا نه. آیا میتوان روی او به عنوان تضمینی علیه تعصبگرایی مذهبی و عوامگرایی حزب کمونیست توده حساب کرد؟
شاه، که به ویژه لندن خیلی امید به او بسته بود، یأس به بار آورده است. شایعات هفته اخیر درباره نارضایتی فزاینده در نیروهای نظامیایران [علیه دولت مصدق] دوباره سبب احیای این امید شده است. لیکن از پنجرههای بسته گنبد برجمانند کاخ سعدآباد که دفتر کار شاه در پشت آن قرار دارد، هیچ خبری به بیرون درز نمیکند.
*منبع: مجله اشپیگل؛ ۲۰ اوت ۱۹۵۲؛ شماره ۳۷
*این ترجمه نخستین بار ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۸ برابر با ۰۷ مه ۲۰۰۹ در کیهان لندن چاپ شد.
"پوتین دیگر قصد سرنگونی زلنسکی را ندارد"
چهار اسرائیلی در حمله با چاقو کشته شدند