کیان ثابتی - ایران وایر
در دوران جنگ هشت ساله ایران و عراق، هزاران شهروند بهایی مانند سایر هموطنان خود به جبهه رفتند و دهها تن از آنها کشته، مجروح یا اسیر شدند. جمهوری اسلامی تمایلی به نام بردن از آنها در کنار سایر شهدای جنگ ندارد. «ایرانوایر» در سلسله مطالبی به معرفی شهدای بهایی جنگ هشت ساله میپردازد.
«سلیمان یزدانی سروستانی» در سال ۱۳۴۶ در خانواده ای بهایی در شهرستان سروستان استان فارس به دنیا آمد. خانواده پدری سلیمان از ساکنان قدیمی منطقه سروستان بودند. آنان دههها در آن منطقه سکونت داشتند و به کشت و کار مشغول بودند؛ ولی در اواسط سال ۱۳۵۷، زمانی که سلیمان کودکی ۱۱ ساله بود، خانواده یزدانی مجبور شدند تا به شیراز نقل مکان کنند. ماجرا از این قرار بود که با اوجگیری انقلاب اسلامی، تعدادی از روحانیون محلی فرصت را غنیمت شمرده و شروع به تحریک مردم علیه بهاییان کردند. در روز ۲۷ آبان ۱۳۵۷ مطابق با عید غدیر خم، گروهی از سکنه شهر با تحریک چند تن از همین روحانیون به محلهای کسب بهاییان حمله کردند و همه آنها را به آتش کشیدند.
روز بعد، حملهها شدت گرفت و مردم تحریکشده به منازل بهاییان حمله کردند و هر چیزی را که متعلق به بهاییان بود، تخریب کردند. خواسته مهاجمان از بهاییان این بود: یا باید مسلمان شوید یا شهر را ترک کنید. با توجه به اینکه شهربانی هم از مهاجمان حمایت میکرد و هیچ اقدامی در رفع اغتشاشات نمیکرد، شبانه دهها خانواده بهایی از جمله خانواده یزدانی با جاگذاشتن وسایل زندگی، خانه و املاکشان، سروستان را ترک کردند.
👈مطالب بیشتر در سایت ایران وایر
دوران کودکی و نوجوانی سلیمان
سلیمان، چند سال اول ابتدایی را در سروستان خواند و در شیراز، ادامه تحصیل داد. او در دوره دبیرستان ترک تحصیل کرد. دقیقا مشخص نیست ترک تحصیل او به چه دلیل بوده است؛ ولی با توجه به اینکه در سالهای اولیه بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، اخراج، ثبت نام نکردن و اذیت و آزار بهاییان در مدارس شیراز از جمله مشکلاتی بود که بچههای بهایی برای درس خواندن با آن مواجه بودند، همچنین اخراج خواهرش از مدرسه، این گمان وجود دارد که سلیمان هم به همین علت تحصیل را رها کرده است. سپس او مدتی را در یک مکانیکی مشغول به کار شد تا آنکه به سن مشمولیت رسید و خودش را جهت خدمت سربازی معرفی کرد.
2
خدمت سربازی
سلیمان یزدانی در سال ۱۳۶۵ به خدمت سربازی اعزام شد. او پس از گذراندن سه ماه دوره آموزشی به دهلران اعزام شد و تا زمان ناپدید شدن در خط مقدم مرزی خدمت کرد. فرماندهی گردان او را به دلیل دقیق بودن و برخورداری از سواد بیسیمچی کرد. پُست خدماتی سلیمان موجب شده بود تا او در همه عملیاتها حاضر باشد.
سلیمان پسری خانوادهدوست بود و چون نمیخواست موجب نگرانی و ناراحتی خانوادهاش شود، هیچوقت از سختیهای دوره سربازی برای آنان تعریف نمیکرد؛ بعدها خانوادهاش از مشکلاتی نظیر نداشتن آب، حمام و بیخوابیهایش در دوره خدمت مطلع شدند. سلیمان، کل دوره خدمتش را در خط مقدم گذراند و همیشه جانش در خطر بود؛ ولی هیچوقت از چگونگی و محل خدمت چیزی به خانوادهاش اظهار نکرد.
چگونگی مفقودالاثر شدن سلیمان یزدانی
دهلران از جمله نقاط مرزی و منطقه درگیری دایم با ارتش عراق بود. یکی از درگیریها که در ماههای آخر جنگ اتفاق افتاد، روز ۲۱ تیرماه ۱۳۶۷ بود که تا ۲۵ تیر ادامه داشت؛ در این حمله، عراق از زمین و هوا به منطقه مرزی از جمله «دهلران» آتش میریخت. عملیات نیروهای عراقی از ساعت ۴ صبح ۲۱ تیرماه با بمبارانهای شیمیایی شروع شد. شدت گرمای بیسابقه آن روز سختی این حملات را بیشتر کرده بود؛ چرا که باد سوزان که به لفظ محلی آن را (سویر) و یا (سموم) مینامند، روز بیست و یکم تیرماه همه منطقه را فراگرفته بود. صدها نفر از سربازان و روستاییان مرزنشین که بیشتر زنان و مردان و بچههای خردسال بودند، بر اثر حمله نیروهای عراقی کشته شدند. بسیاری هم بر اثر آب خوردن از چشمههای آلوده به مواد شیمیایی جان باختند.
در این سه روز، برای آخرین دفعه سلیمان یزدانی، بیسیمچی گردان دیده شد و پس از آن دیگر اثری از او تا به امروز یافت نشده است. خانواده او شنیدهاند که با شدت گرفتن حملات و تنگتر شدن حلقه محاصره، فرماندهی پسرشان که به او اعتماد زیادی داشته است، بنا به عللی نامعلوم برای مدتی نیروها را به او سپرده و خودش عقب رفته است. پس از آرام شدن منطقه و برگشتن فرمانده، دیگر اثری از سلیمان پیدا نکردند. سرباز سلیمان یزدانی تا پیش از مفقودی، ۲۱ ماه در ارتش ایران به عنوان سرباز وظیفه خدمت کرده بود.
پیگیری خانواده یزدانی برای یافتن رد از فرزندشان
پدر و مادر سلیمان به هر نهادی مرتبط با جنگ برای پیداکردن خبری یا اثری از فرزندشان مراجعه کردند، ولی هیچ اطلاعی از او در دست نبود. بارها، خانواده را برای تماشای فیلمهای اسرا دعوت کردند تا شاید سلیمان را بتوانند در تصاویر تشخیص دهند ولی فرزندشان در بین آنها نبود. پدر سلیمان، شخصاً به منطقه دهلران رفت تا شاید بتواند اثری از او پیدا کند ولی این کار هم بیفایده بود.
سختی انتظار کشیدن و بیخبری زمانی شدت یافت که بهایی بودن سلیمان و پدر و مادرش بهانهای شد تا هیچ نهادی به آنان پاسخ روشنی ندهد؛ حتی در مواردی با لحن توهینآمیز با آنان برخورد کردند. جمهوری اسلامی حاضر به پذیرش این واقعیت نبود که یک فرد بهایی هم مانند سایر هموطنانش، جانش را در راه کشور داده است. به همین دلیل هیچ مزایایی از طرف بنیاد شهید به بهاییانی مانند سلیمان که در راه وطن شهید شدند، تعلق نمیگرفت.
یک بار، پدر آنقدر از عدم پاسخگویی مسئول مربوطه مستاصل شد که به او میگوید: «من که چیز زیادی از شما نمیخواهم. من فقط میخواهم بدانم پسرم کجاست؟ عدلتان کجاست؟ شما اگر نمیگویید ما حکومت عدل علی هستیم؟ این چه عدلی است که وقتی پسرم را برای سربازی بردید بهایی بودن او مهم نبود ولی حالا که مفقود یا شهید شده بهایی بهایی میکنید! پسر من برای خدمت به کشورش رفت.»
مسئول مربوطه پاسخ داد: «حکومت عدل علی است؛ ولی اول برو مسلمان شو بعد بیا تا عدالت را در موردت اجرا کنیم!»
دو سال بعد از مفقودالاثری سلیمان، آزادی اسرا آغاز شد. پدر و مادر هر روز امیدوار بودند تا شاید خبری از فرزندشان برسد ولی باز هم هیچ اثری از سلیمان نبود.
پایان انتظار
مادر همچنان روز و شب نداشت و در انتظار خبری از فرزندش بود که ناگهان شبی دخترش از تهران با هواپیما به شیراز آمد و بستهای حامل لباس و کیف سلیمان را که پیدا شده بود، به مادر داد. در کیف، دفترچه یادداشت سلیمان دیده میشد که او حوادث آن روزها را نوشته بود. احتمالا سلیمان آنها را یادداشت میکرده تا پس از برگشتن فرمانده به او بدهد.
مادر سلیمان باز هم نپذیرفته که فرزندش شهید شده است. او کماکان روزگار را در انتظار دیدن پسرش سپری میکند. مادر حتی از اینکه به او میگویند روح پسرت شاد! ناراحت میشود: «هنوز خبری نیست، اینها چی میگویند!»
در سال ۲۰۰۳، حکومت صدام حسین سقوط کرد. در آن روز مادر سلیمان به خانوادهاش گفت: «از امروز، دیگر مطمئن هستم که سلیمانم دیگر برنمیگردد. او شهید شده است.»