مادرم ایران
زنی ست هزاران شکم خورشید زائیده
یک جُرعه خستگی به رُخَش برنتافته
مادر بزرگ بحّق جهان
نشسته خموش بر پلهی بیرون و اندرون
هزار چلچله برمَتن پشت او
در فغان و در غوغا
...
هر صبح میکِشد از بلخ تا زاگرس
جورابهایش را به بالا
میپوشاند زانوهای سهند و سبلانش را
صاف میکند چینهای دامنی را که رودابه ست همچنان
و میشتابد به سرسرای طبخ و دَم و دود
گرداگردش جمع دلاوران، نیرو، قوّت
نشسته او در میانه
..
بعد از ظهر بر آستان حیاط خلوت
فوت میکند یک به یک به وقت ِفراغت
پرهای سیمرغ را به آسمان سیستان و سمنگان
با آرزو هائی لطیف تر از تندرستی و راستی
..
مادرم ایران
در لباسهای آبی اصفهان و شیرازش
شمع میآرید
که چشمِ دل افروزهر انجمن است
و با آئینه کاریهای طبیعیش میدرخشد
بر دیوارهای جهان میدرخشد و میدرخشد
..
مادرم ایران
با گیسوان آذربایجانش
و گردنبندی اصل از خلیج فارس
زیباترین مروارید سازمان ملل متّحد را مینهد روی میز
و نمیآزارد موری که دانه کِش است
و بنی آدمی که اعضای یک پیکرند
..
مادرم ایران
که در استخوانهای من دمیده صدایش را
بیدار میشود هر روز در صدف گوشهایم
بال میشنوم ازهر پرندهاش
که اوج گرفته روزی بر این خاک
دستم گرفته میبرد
از نیشابور تا گنبد قابوس
کاشی به کاشی اندازهی نو قلم میزند پاهایم را
...
مادرم ایران
مادرم بردبار
مادرم آزرمیدُختی با نمکدان شکنان
در کنار کوههای ابر
و ابرهای کوه سان
بازو به بازوی شاهچراغ و منبت کاریها
تکیه داده به نقشی در فلات مینیاتور
چوب جمع میکند
از شکارگاه فرش دستباف فراهان
برای آشیانههای فردا
...
مادرم ایران
شهر همیشه گشاده به روی آسمان و زمینیان
خیابان راه شیری
شماره بی پایان
....
دریاهایت را بیدار خواهم کرد
عقابهایت
زور بازویت را
توری ِخواب را پَس خواهم زد
از روی حوض سنگ شده
و ماهیان ِ زندانی سایهها
...
دوباره روی طاقچه تَک تَک اتاقهایت
کوک خواهم کرد
ساعت ِزّرین تو را هزار بار!
پاریس دیگر آن پاریسی نیست که بود، شیرین سمیعی
یوسف اسحاقپور و نقد و فهم بوف کور، گوئل کهن