ابوالفضل محققی - ویژه خبرنامه گویا
"یقین دارم که سرانجام آن روز بزرگ فرا خواهد رسید و صدای تظلم خواهی مادران خاوران شنیده خواهد شد.."
آخرین جمله کناب چمدانی کوچک در کمدی قدیمی. امروز روز بزرگی است چرا که با حکم حمید نوری صدای تظلم خواهی مادران عزا دار کشتار سال شصت وهفت در سرتا سر جهان شنیده شد .آغازی بس بزرگ برای نشان دادن جنایتی تکان دهنده !با سپاس گذاری از ایرج مصداقی که جان برکف گرفت و پروسه دادگای چنین عظیم رابسرانجام رساند..این بخش آخر کتاب را به ایشان وتمام کسانی که در این راه تلاش کردند تقدیم میکنم . ابوالفضل محققی بیست سوم تیر ماه هزار چهار صد ویک
وقتی روزنامهها را ندادند، در بندها را بستند و ملاقاتها قطع شدند، فکر نمیکردیم که در تدارک یک فاجعهاند. تعدادی فکر میکردند جنگ تمامشده ممکن است بخشی آزاد شوند. زمانی که شبها تریلیها جابهجا میشدند، فکر نمیکردیم که جنازه زندانیان را حمل میکنند. مگر ممکن بود؟ حتی زمانی که بوی کلر در فضا پیچید، فکر کردیم در حال سمپاشی و تمیز کردن محوطه زنداناند! زمانی که نخستین بار یکی از بچهها از سوراخ کرکره آهنی پنجره، دستهای آویزان شده از باربند انتهای تریلی را دید فریاد کشید: " آنها دارند جنازه حمل میکنند!" جنازه زندانیانی که در بر رویشان بسته بودند. من از ترس آن روزها چه میتوانم بگویم؟ زمانی که مرگ بر در سلولها ایستاده بود و در میان ما میگشت. مادر از چه بگویم؟ از صف نشستگان در راهروهای دراز اوین که با چشمبندی بر چشم، در انتظار مرگ بودند؟ از هیئت مرگ با آن چشمان سرد و چهرههای سنگی که به نام خدا حکم مرگ میدادند؟ از آمفیتئاتری که طنابهای دار در آن آویخته شده بود با صندلیهایی بر زیر آن؟ و طنین فریاد هزاران قربانی زمانی که طناب برگردنشان میانداختند و صندلی از زیر پایشان میکشیدند؟ هنوز صدای فریاد اصغر محبوب در گوشم میپیچد :«این بیوجدانها دارند میکشند این یک کشتار واقعی است».
ازچه سخن بگویم؟ از کابلهای جانفرسا که برپایت میزدند تا نماز خوانت کنند؟ از چشمان ترسناک و مات رئیسی؟ از حرکات رقص مرگ کردن پورمحمدی که فرمانی از خمینی برای کشتن در دست داشت؟ یا از آن مردی که عینک تهاستکانی بر چشم نهاده بود. چشمانی وحشتانگیز که درون سرد و وحشتآور گور در آنها دیده میشد؟ مادر من قادر به ترسیم آن روزهای وحشت نیستم! من نمیتوانم تصویر آن هیئت ترسناک خمینی را ترسیم کنم که با حکم کتبی او داس مرگ در میان نهاده و شادابترین ساقههای جوان را درو میکردند. تحصیلکردگان یک ملت که هرگز خمینی تاب تحمل آنها را نداشت. او «مالک» بود! دربان جهنم! نشسته بر در اتاق مرگی که خودساخته بود و در انتظار جوانان فریاد میزد: "در اینجا هیچ امیدی نیست!"
من نمیتوانم از اتاقی سخن بگویم که هزارها دمپایی پلاستیکی قربانیان را در آن ریخته بودند. از اتاقی که صدها چمدان بهجامانده قربانیان در آن بود. هنوز لباسهای اطوکرده و مرتب آقای محجوبیان، آنجا روی چمدانها قرار داشت. مردی که سالهای سال در زندان ماند؛ هرروز لباس تمیز خود را می پوشید و شقورق حرکت میکرد. گریه امانش نمیدهد:
"کاش من هم با آنها رفته بودم. چه روزهایی! بارها و بارها آرزو میکردم کاش اعدام میشدم. اما تقدیر چنین بود که من زنده بمانم و سوگوار یارانم ". نهار پیش ما ماند جای تو خالی بود. میخواستم به یاد تو استانبولیپلو درست کنم. چراکه رفیق تو به مهمانی خانه تو آمده بود. اما گریه امانم نداد. نتوانستم درست کنم! نباید رفیقت را ناراحت میکردم؛ غذائی که هر لقمه آن اشگ در چشمم میآورد. دیگر میدانم چه در آن زندانها گذشت. عبور ناگزیرتان را از دهلیزهای مرگ میبینم. لرزش قلبتان را زمانی که شب سراغتان میآیند و چشمبسته از راهروها عبورتان میدهند و سرانجام طناب دار بر گردنتان میاندازند. من صدای کشیدن چهارپایهها از زیر پایتان را می شنوم، و رها شدنتان در فضا را! میبینم، چشمانی که معصومانه با سؤال و حیرت بازماندهاند! من نیز همراه با تو، همراه با شماها در فضا معلق میشوم. با چشمانی وحشتزده و دردمند با تو درون آن تریلی تل انبارمی گردم. وحشتزدهام اما تا آخر با شماها خواهم آمد و بخشی از روحم را همراه با شما زیر آن خاک، خاک خاوران دفن خواهم کرد. با شما خواهم خُفت! چراکه آنجا بخشی از روح ما مادران، روح پدران، همسران، خواهران و برادران را نیز با شما دفن کردهاند!
ما مادران زندهبهگورشدگان تمامی گورهای دستهجمعی در این سرزمین هستیم! گورهایی بینام، گورهایی تاریخی فراموششده! گورهای ناشناختهای که مردم را به دادخواهی فرامیخوانند؛ روزی گنبدها و گلدستهها فرو خواهند ریخت. چاههای عمیق جهل بسته خواهند شد! "آغاز بر پایان پیشی خواهد گرفت" و کسی خواهد پرسید: "این صدای محزون و تاریخی هزاران مادر از کدام جا به گوش میرسد؟ آنها از کدام رنج، از کدام جنایت هولناک سخن میگویند؟ با آنها چه رفته است، که چنین غمگینانه میخوانند و آه میکشند؟" کسی خواهد پرسید: "درون این گورستانهای متروک، زیر این گورهای برآمده از دل خاک چه کسانی خوابیدهاند؟ آنها چه میخواستند؟ چرا چنین غریبانه کشتهشدهاند؟ به کدامین گناه؟"
آنگاه کسی به نام راوی تاریخ قدم پیش خواهد نهاد و خواهد گفت، آنچه باید بگوید؛ از زمانی که چشمها بر حقیقت بسته بودند، با شما سخن خواهد گفت؛ از زمانی که گوشها تحمل شنیدن هیچ صدای دیگری را نداشتند و ذهنها توان پذیرفتن را! او زمانی که دریچه قلبها بازشوند، مهر جایگزین کینه گردد و انسانها به راستی برادری و خواهری برای هم باشد؛ غبار از چهره تاریخ خواهد زدود و از زبان زیباترین فرزندان این آبوخاک از آزادی و عدالت با شمایان سخن خواهد گفت! از زبان کسانی که در سنگینترین روزهای این سرزمین غمبار سرودخوان در پای چوبههای اعدام ایستادند و نخستین جرعه شبنم سحرگاهی را سر کشیدند، تا خورشید از گلویشان اگر نه آن روز، بلکه به روزگاران طلوع کند و این سرزمین گرفتار در سیاهی را روشن نماید! او دل نوشتههای هزاران مادر به همراه وصیتنامههای کوتاه فرزندانشان را از چمدانهای کوچک، از کمدهای قدیمی، بیرون خواهد کشید و به داوری آیندگان خواهد گذاشت. من به آن روز ایماندارم!
با کاوه همراه عصمت خانم و حمید کوچک به خاوران میرویم. زنی با بارانی سفید، کیفی آویخته بر شانه بر بالای گورها ایستاده است! با دستانی گشوده بر آسمان به تظلم خواهی از ستمی که بر فرزند او انوشیروان لطفی رفت! مادر رضاییها با روسری سرخ با عکس چهار فرزندش و گلسرخی نهاده بر تنگ آب نشسته بر گوشه یک گور؛ بیآنکه سخن بگوید.
زنی دیگر نشسته بر چرخدستی و پیکری خمشده از ستم که توان برخاستنش نیست؛ خیره شده به گلدانی شکسته با شاخه گلی از میخک. گلدانی که حال به نشانه آن گورستان بدل شده است! او داغدار پنج فرزند و یک داماد است. زنی به نام مادر بهکیشها! همراه پیر مردانی که خمیده پشت در میان گورها میگردند. مردی فریاد میزند: " من اینجا نشستهام، دیگر اجازه نمیدهم فرزندانم را ببرند!" او دیوانه شده است؛ او پدر آن پنج فرزند است؛ پدر بهکیشها! خواهری هنوز تکهای از پیراهن خونی برادر را در دست دارد. همراه مادرانی که در چشمانتظاری فرزندان آواره خود در تنهائی ناله میکنند و آه میکشند.
"مادر نگاه کن هر بار که آهی میکشی، برگی بر این سپیدار میلرزد!" همراه روح مادرانی که با درد و اندوه رفتهاند. روح مادری همیشه هراسان و ترسخورده، که تا آخرین لحظه حیات، حتی زمانی که فراموشی گرفت صندوق صدقه خود را رها نکرد و آن را بر سینه فشرد و صدقه برای پسرش انداخت نیز درخاوران است. عصمت خانم نوحه لری را سر میدهد:
" لا لا لا لا نخن آفتو ...
لا لا لا لا خورشید بر من نخند
روزی تو هم غمگین خواهی شد
زمانی که من چشم فروبستم
هرگز از درد
از رنج و اندوهم با پسرم نگو"
حال پسر قبل از او زیر خروارها خاک خفته است! اما میشنود مویه اندوهبار لالائی مادر را. مادران خاوران میخوانند و دور گورها میچرخند:
" زده شعله در چمن در شب وطن خون ارغوانها..."
کاوه، حمید کوچک، نوه عصمت خانم و من را در بغل گرفته و دور خاکی که پدر در آنجا خوابیده است میچرخد. من به آخرین برگ نامهام به تو میاندیشم. سرانجام روزی کسی نامههای من را خواهد خواند! نامههای مادری که زمانی در دبیرستان انشاهای خوبی مینوشت! اما از کجایش خبر بود که روزی سوگنامه فرزندش، سوگنامه خوابیدگان در گورستان خاوران را خواهد نگاشت! باشد که آیندگان بدانند بر مادران خاوران چه رفت؟ چمدان کوچک را میبندم و در کمد قدیمیاش جای میدهم. میدانم که هنوز فاجعه ادامه دارد و مادرانی دیگر، باز از فرزندان خود خواهند نوشت؛ عکسشان را خواهند چرخاند و خواهند پرسید فرزندانمان در کدام گورستان گمنام خوابیدهاند؟ هنوز جوابی نیست؛ چراکه داستان این سرزمین گرفتار ادامه دارد! هنوز دقیانوس بر شب حکم میراند، و آزادی خواهان در زندانها و بالای دارها تاب میخورند. اما یقین دارم که سرانجام آن روز بزرگ فرا خواهد رسید و صدای تظلم خواهی مادران خاوران شنیده خواهد شد.!