حجابت همچو پندارت سیاه است
که در کیشت نکو بودن گناه است
فشاندی گردِ ماتم بر سرِ خاک
چروکِ چهرهِ میهن گواه است
تو کز چاهِ زنخدان می گریزی
چه می دانی چرا بیژن به چاه است
بسیجت می دَرَد هر رشتهِ مهر
سپاهت دشمنِ برقِ نگاه است
لواط و هرزگی اینک خطا نیست
بساطِ عشرتِ طوسی براه است
ز رنجِ مردمان هرگز نرنجی
که اهلِ بیتِ تو غرقِ رفاه است
نباشی لحظه ای راضی ز عالم
چو چشمِ تنگِ تو دنبالِ جاه است
ز طوفانی که از بادت بپا شد
ثباتِ تختِ تو چون برگِ کاه است
بفهمد با خِرد از گردشِ چرخ
که شب آمد بسر وقت پگاه است