دیروز باز گذرم به بازار قره سو افتاد. همه چیز بهمان گونه که بود میوه فروشان در حال دستمال کشیدن بر میوههای خود بودند. با سبد تازه انجیر وگلابی بر پیشخوان. مردی طبق نان بر دوش از کنارم میگذرد "بگیر گرم گرم است " زنی از آن سوی بازار دستهای ریحان بر سر دست گرفته اشاره میکند بیا! مدتی است که اورا ندیدهام یک زن روستائی سمرقندی که هم زبان است. میچرخم در مقابل زنی که بساط کتابهای قدیمی پهن کرده میایستم. میپرسم قبل از تو زنی در این جا مینشست؟ کجاست؟ سری به تاسف تکان میدهد خواهرم بود در جریان کرونا فوت کرد. قلبم فشرده میشود حرفی نمیزنم. یک کتاب نقاشیهای گوگن چاپ مسکو را بر میدارم. میخرم ورق میزنم به رنگهای شنگرفی خیره میشوم. زنان مات در قاب تصویری هم رنگ خاک زرد کناره ساحل هاوائی. بیاد پیرزن میافتم با آن چهره محزون درگیر ودار مبارزه با کرونا. چهار پایهای که خواهرش بر آن نشسته!
چند روز است که اورا میبینم، پیرزنی نشسته بر کنار بساطی کوچک دارد خرد ریزهای خانهاش را میفروشد. بر چهار پایه ائی نشسته غرق در رویای خود. چند لیوان کریستال، تعدادی کوبلن دست دوز مندرس شده، چند کتاب و تعدادی تابلوهای چاپی زمان شوروی. تابلو هائی که در خانه هر روسی دیده میشود
کاری از "شیشکین" بچه خرس هائی که دارند روی شاخه شکسته درختی بزرگ بازی میکنند. تابلوی مرگ اوفلیا کار "میله" نهایت تابلوی مونالیزای "داونینچی". تابلوئی که گذشت زمان گوشه هایئ از آن را سابیده و چهره مونالیزا را مات تر ساخته است.
به سیمای پیرزن مینگرم به موهای محزون او که گذشت زمان نازک تر و سخت ترش کرده است. به دو چشم آبی کم رنگ خسته وپنهان شده پشت عینک ذره بینی. اما هنوز چهرهاش رگه هائی اززیبائی روزگاران گذشته را دارد.
درمقابلش میایستم ولیوانی رابر میدارم، تلنگری میزنم صدای زنگ دار کریستال در فضا میپیچد. "کریستال چکوسلواکی است! همین سه عدد مانده است، شراب داخلش خیلی دلچسب میشود. "می خندم "ودکا چطور؟ " نگاهم میکند. چیزی نمیگوید. هر سه گیلاس را میخرم. آرام شروع به پیچاندن آنها درون کاغذ روزنامه میکند.
میگویم" این مونالیزا چند؟ " نگاهی میکند لبخندی میزند میگوید " هر چقدر دادی! پاره شده ولبخندش دیده نمیشود. تو اولین کسی هستی که میخواهی بخری! "
راست میگوید! مونالیزای بی لبخند به چه درد میخورد؟ در چهرهاش خیره میشوم به لبها و دهانی که زمان شیارهای سخت خود را برکناره آن کشیده است. حال چهره و لبخند اوهم مانند این تصویر، تصویری است محو شده در زمان.
با سه گیلاس و تابلوی بیرنگ شده مونالیزا به خانه بر میگردم. سیمای پیر زن از ذهنم پاک نمیشود نوعی هم خوانی بین او واین تابلوی رنگ ورو رفته احساس میکنم.
امشب بعد سالها دلم هوای شرابی تلخ درگیلاس خریداری شده از اورا را کرده است! پیکی شراب میریزم و تصویر محو شده مونالیزا را در برابرم میگذارم. شراب مرا نیک در یافته است!
خیره میشوم به تصویر زنی که داوینچی هرگز آن را نفروخت سالها طول کشید تا ترسیمش کند. هر جا که رفت با خود برد. چه رازی در این نقاشی عجیب قرون وسطائی نهفته است؟
راز این لبخند چیست؟ لبخندی محو، لبخندی که به هیچ زمان ومکانی تعلق ندارد! متعلق به دنیای ناشناسی است، بی انتها، بی زمان! زمانی شروع شده از ازل! امتداد یافته تا حال، تا آینده ائی که نمیدانیم! لبخندی حزن آلود و پرسش گر! حزنش ازچیست؟
از نا پایداری جهان؟ ازاندوه تنهائی انسان؟ ازفانی بودن او؟ "از کجا آمدهام؟ آمدنم بحر چه بود؟ به کجا میروم اکنون؟ ننمائی وطنم؟ " مولوی
آیا این خود داوینچی است پنهان شده درپشت سیمای مونالیزا که " بر آشوب ازلی صورت خود را صورت بخشیده است؟ "
این مناظرجادوئی پشت سر، صخرههای مریخی مه آلود، جادههای پرپیچ خم که انتهائی ندارند، این پلها که بر روی رودخانه ائی اساطیری ترسیم شده ما را به کجا میبرند؟
" ژرفای نا پیدای هستی! "
مگر جهان چیزی جز تصاویری است که میآیئیم نظاره میکنیم و میگذریم. مونالیزا سوال بزرگ دواینچی است برهستی!
"مجامعت عشق است، مفارقت مرگ! "
حیرت است، حیرت! این سوال بزرگ تمام هنرمندان! که " ساکنین مغاک میان دو جهانند " سوال خیام است بر معمای زندگی! بر اسرارازل!
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
حل این معما نه تو خوانی ونه من
هست در پس پرده گفتگوی من تو
چون پرده بر افتذ نه تو مانی ونه من
آخرین دیدار پیر است در کوی عشق در آخرین شب با مولانا که اشارت میکند بر مفارقت روح از تن! رسیدن به لایزالی جانان که هنوز مخمور شراب اوست. عیشی که در خرابات حقایق بر او میگشاید تا به بغدادجهان کوس انالحق بزند.
"از شراب لایزالی جان ما مخمور بود
ما به بغداد جهان جان انالحق میزدیم "مولوی
حیرت مولاناست بر "بی چون" "چه دانمهای بسیاراست لیکن من نمیدانم که خوردم از دهان بندی کفی افیون از آن دریا! " دریائی میان دوعدم!
"من طرحهای محرمانه جهان را کوهها را دیدم که از آبها پدیدار میشدند، اولین انسان را دیدم که از جوهر درختان بود! من چهره خدای بی چهره را دیدم! " آیا این کوههای پدیدار شده از آب، آن چهره بی چهره شده همانی نیست که داوینچی قرنها قبل از بورخس میدید؟ و آنها را در زیبا ترین اثرخود ترسیم میکرد؟ "مونالیزاتنها یک تصویرساده نیست! تصویری است اندیشگون تجلی بزرگ آفرینش انسان! عظمت انسانی که تمامی تابلو را میپوشاند. همه چیز از او آغاز میشود! عشق، زیبائی، شادی واندوه و عظمت وبیکرانگی جهان! که انسان در مرکز آن قرار دارد.
مونالیزا شکوه انسانی است.! شکوه انسانی ساده، در جامه ائی ساده که پیچ خمهای پیراهن اوبا پیچ وخمهای راز آمیز صحنه پشت نگاره در هم میآمیزد وراز گونگی نهفته در تصویر را عمیق تر میسازد.
مونالیزا راز آمیز است چرا که ریشه در سر آغاز دارد! در حسهای ناملموس انسانی! "به قول سزان به آن تجربه هائی آغازینی باز میگردد که این مفاهیم به واسطه آن ایجاد شده است.
راز پدیدار شدن انسان! چونان " راز نقاشیهای سزان است در ساحت سکوت ومرگ، سکوت وایستائی جهان در قالب آغازین خود توقف میان وجود وعدم " مولو پونتی
راز آن گوی بلورینی است که داوینچی بر دست مسیح داده است. "گفتمش این جام جهان بین به تو کی داد حکیم؟ گفت آن روزکه این گنبد مینا میکرد. " حافظ
جام بلورین اسرار آمیزی که مسیح را بر صلیب میکشد وحلاج را بر دار"جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد. "
به گیلاس خالی کریستال مینگرم. آیا دزه هائی از آن جام بلورین درون هر کریستال این جام نه خوابیده است؟
آیا تنها مونالیزا راز بزرگ داوینچی است؟ یا انسان وسرنوشت محتوم اوست که درسیمای مونالیزا به تصویر کشیده شده و راز بزرگ او را شکل میدهد!
آیا کد دواوینچی چیزی جز حیرت و آگاهی او بر ناپایداری جهان نیست؟ آیا کد دواوینچی آن پیرزنی نیست که بر چهار پایه ائی درگوشه ائی از جهان " بازار قره سوی تاشکند" نشسته و آخرین گیلاسهای کریستال خود را همراه با تصویر محو شده مونالیزا همراه با تنهائی و لبخند محو شده خود در زمان را میفروشد؟
آیا آن چهار پایه ائی نمیباشد که در زمانی نه چندان دور معلوم نیست چه کسی بر آن خواهد نشست!
ابوالفضل محققی