هم آوازی بطریهای آب
با گنجهی شیشهای!
سمفونیِ شکستن
شکستگی
شکاف
شکنندگی
چیزی در این پلّهها بود
که مرا تا انتهای بادها میراند
پنکه سیاه و «بد گوش» روی سقف
میافتاد از کار
این پلهها
با لبهی دندانه دار
که وعدهی جویدنش
کفشهایم را همیشه وادار میکرد به رفتن روی نُک پا
این پلهها
با وعدهی اتاق تاریک زیر شیروانی
و ماندن میان پرندگان بریده بال.....
تمام گنجهها باز شده بود
ولولهای در اتاق بر پا بود
پنجرههای گشوده از دو سو
دیوارها را به خروج فرامی خواند
یکنفر آمده بود
آخرین گرد و غبار را جمع میکرد
لای پوشه میگذاشت
و میدوخت به ذرّه بینِ گذشتهها
همبستگی در مسیر یک انقلاب، کوثر فتاحی
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش*، ابوالفضل محققی