زندهام تا اعتراض کنم
بردارید نقشهای که پهن کردهاید بر سینهام
میخکوب کرده است برگ برگ من
آزاد مرز زادهام، برچینید قلمزنیِهای مسدود و ممنوعتان را
مداد دستم هست که ترسیمشان کنم
تابلوی بالای سر را بینید
«زن» نام دارد
کشوری که نمایندگی میکنم
تا به کی ماسیدن؟
زیرمُشّما و لاستیکی که که کارش خزیدن است
دام گستردن است
قبضه کردن هر صدائی ست که چراغ میزند
شیپورزن ِرژههای شما هرگز!
انعکاس در خواستهای شما نیست پوست من
و سایه هائی که پیچیدهاید دور دستانم
میجوند نخ به نخ
جِرم ِرویایم را
میخواهم نگارخانه وجود خودم را برآورم
و چهار فصل هستیم را بنوازم
با ارکستری که
بر جاده تجربه شخصیم، گرد آوردهام
دور شویدای قابلمههای عُنق، کاسههای وسواس، چنگالهای شَک
ای خالیهای پر از هیاهو، سر وصدا، تبختر
میخواهم خانهام را لب پنجرهای بنا کنم که به پرواز متصل است
و تا ستارهی خودم اوج بگیرم، هر وقت که خواستم
وقبل از آنکه تاریکش کنید
درآغوشش بگیرم
برای اعتراض زندهام
و هر روز قدحی، سبوئی، جامی تازه بر طاقچهای میشکند
خانه مادری که نوجوانش را
به جنگی ناخواسته گسیل میکنند
اشگها با نخود و لوبیا و عدس آمیخته
تا دل برنجزاران خیز برداشته
پای زنان روستا تا به زانو سوز است
و ناوهای جنگی به مهارشان میفرستند
آتشهای هار
پارس ماشهها
من اعتراض میکنم
و برای همین زندهام
برلین و آموزههای آن، مزدک بامدادان
من اگر جای او بودم، اکبر کرمی