مهرانگیز کار - ایران وایر
نمایش تاریخی سرنوشتسازی در خیابانها و کوچه پس کوچههای ایران برپاست. ۵۰ روز تا حال، نمایش دوام آورده، روی صحنه باقی مانده. با مفهوم کلاسیک کارگردانی نمیشود، هنرپیشهها فیالبداهه نقشهای خود را انتخاب میکنند، از یکدیگر نیرو میگیرند و از جهانی که برای آنها کف میزند و در تلاش است تا به زبان آنها آواز بخواند و با آنها همصدایی کند، به شوق میآیند. احساس میشود که آنها به جهانی که به دلایل بسیار عصبانی است، «امید» میبخشند. دهه ۶۰ میلادی نیست. اینها هیپیهای معترض آمریکایی نیستند، جنگ ویتنام دیری است به پایان رسیده، هیپیها پیر شدهاند. اینها هنرپیشهها غربی نیستند، مدرن و روزآمد به نظر میرسند، جوجههای تازه از تخم بیرون شده ایرانیاند. روی آنها اسم گذاشته اند: «دهه نودی، دهه هشتادی.» این اسمها اگر دقیق هم نباشد، پرمحتوا است. گزارشگر انرژی جوان برهم انباشتهای است که از مرز «ترس»عبور کرده، پس ترسناک است. با که در جنگ است؟ با یک فرهنگ عقب افتاده که دزدان حیلهگر و مکاری پشت آن مخفی شدهاند و بر آنها نه حکومت، که دشمنی میکنند.
پاسداران دشمن، به انواع سلاح گرم و سرد آراستهاند. دستور دارند از بالا، تا هرچه زودتر خیابان را از نیروهای جوان بازپس بگیرند. مهم نیست که خیابان از خون نیروهای جوان سرخ شود، باکی نیست؛ خیابان را میشویند. نیروی شکست خورده اگر کشته نشده باشند، در زندانهای رسمی و غیررسمی زیر شکنجه میمیرند، یا میمانند و در برابر تلویزیون، حسب خواسته مقام شامخ «اسم شو نیار»، میگویند از اسراییل و امریکا و سوئد پول گرفتهاند تا خاطر «آن مقام والا» را مشوش کنند. پیشبینی این بود و شاید هنوز هست، خیابان خالی از آنها میشود، گورستانها رونق میگیرد. عزاداران مشروط بر اینکه بیصدا گریه کنند، برخاک عزیزشان بوسه میزنند؛ و تمام!
راستی یادم رفت، مرغ سحر باری دیگر از دهها باری که از مشروطه تا حالا اتفاق افتاده، بازارش داغ میشود و همه آن را یواشکی زمزمه میکنند.
تا حال، ۵۰ روز گذشته و «حضرت والا» ناراضی است. دستور داده مجلسی که نمایندگان خودش نه «مردم» در آن نشستهاند به رانتخواری و دزدی، یک غلطی بکند. به رییس مجلس که یکی از اعضای دونپایه بیت است گفته، همهتان را که نوکرهای خودم هستید، میریزم بیرون از مجلس. نوکرها جلسه تشکیل داده و اکثریت تصویب کردهاند تا هرچه زودتر معترضان اعدام شوند. آنها که هنوز این دشمن خانگی (مثلا) مجلس را درست و دقیق نمیشناختند، ماندهاند حیران، مگر نمایندگان مردم میتوانند حکم اعدام مردمی را که به آنها رای دادهاند، صادر کنند؟
👈مطالب بیشتر در سایت ایران وایر
معترضین این فرامین را ناشنیده میگیرند، و باز در وقت خاصی که خود تعیین میکنند، میزنند به خیابان. سینه به سینه آدم آهنیهایی که شاید یک روزی آدم واقعی بودهاند، و حالا از سر تا پا انواع ابزار سرکوب را به خود چسباندهاند. اغلب میروند توی کوچه پس کوچهها، تا یکی را تنها پیدا کنند و زیر ضربات باتون جانش را بگیرند، و بعد اعلام میکنند بیماریهای زمینهای داشت و مرد! یا خودکشی کرد و...
با دستور مجلس برای تسریع در اعدامها، احساس شد اوضاع بهکام نمیشود. اینبار ریاست قوهقضاییه که او هم نوکری بیش نیست، از فرط استیصال، قواعد فقهی را تغییر داد و به قضات دست نشانده گفت معترضین را اعدام کنید. هم قانون محاربه داریم که میتوانید براساس آن اعدام کنید، هم قانون قصاص داریم که به استناد آن هم میتوانید اعدام کنید، بحمدالله هر دو در دسترس است؛ همکاران دشمن را اعدام کنید!
در محاصره این درجه از توحش، دهه هشتادی و نودیها، سر موقع وارد خیابان میشوند، که همان جبهه جنگ است، با دستهای خالی در برابر دشمنان مسلح میایستند و شعار میدهند. سرباز دشمن گاهی، هم شلیک میکند، هم به بدن تیرخورده ضربات باتون وارد میکند، هم لگد میزند. گاهی شلیک میکند و بالای سر بدن تیرخورده میایستد، اجازه نمیدهد او را به بیمارستان برسانند. با لذت نگاه میکند به جان کندن معترض. هنگامی که تمام کرد، راهش را می کشد و میرود. اینها صحنههایی از این جنگ خیابانی است.
راستی اصلا ۵۰ روز پیش، این جنگ شگفتانگیز چرا و چگونه شروع شد؟
از من بپرسید میگویم اولین جرقه جنگ را خودشان زدند. با دستگیری «سپیده رشنو»، دختر پرشوری که مورچهای را آزار نداده بود، اما به دختری که در اتوبوس به او تذکر حجاب داده بود پرخاش کرده و گفته بود تو حق نداری کاری به حجاب من داشته باشی. دختر فضول از قرار با سپاه خط و ربطی داشته. فیلم از مشاجره گرفته و رسانده بود به برادرانش در سپاه. سپیده رشنو را گرفتند، تا توانستند به او کلامی و جسمی تعدی کردند. بعد از چند روز، آرایشگر او را طوری بزک کرد تا کبودیهای صورتش پیدا نباشد، نشست در برابر دوربین و عاجزانه از دختر مهاجم و لابد ولیعصر و نمایندهاش عذرخواهی کرد و تمام! کبودیها را مردم، و بهخصوص هم نسلانش دیدند.
در تاریخ تحولات امروزی ایران رقم خواهد خورد که آن داستان، مشاجره دو زن جوان در اتوبوس هرگز تمام نشد. چرا؟ چون سپاه در آن دخالت کرد، از مقصر ستایش شد، سپیده چهها که بر سرش نیامد.
خیال کردند خوب زهر چشم گرفتهاند. همین که چشمشان گرم شد دختر کرد ایرانی به نام «مهسا امینی» را با همان خوش خیالیهای ۴۳ ساله، به بهانه حجاب نامتناسب بردند، و پیش از رسیدن به وزرا، او را به قتل رساندند و گفتند بیماری زمینهای داشته، یا ترسیده و مرده و از این اراجیف.
مهسا امینی نیاز به معرفی ندارد. همه در جهان او را می شناسند. به رهبری تن مرده او بود که جوانها و نوجوانها یقین کردند، روزی در آن سرزمین کشته میشوند و بهتر است پیش از آن روز، دست کم خیابان را فتح کنند و کردند.
دختران و پسران شجاع، یکی پس از دیگری به خونخواهی مهسا و «برای» آزادی کشته شدهاند. بدون استثنا، بدن آنها را چند روزی گروگان گرفتهاند. در مواردی خودشان بدن را دفن کرده و به خانواده اجازه حضور ندادهاند. دریغ از یک عذرخواهی و تسلیت و دلجویی از سوی «مقام والا.» جنون خون گویا در «مقام والا» بالا گرفته.
خیابان همچنان در تصرف مهسا و دوستان و همسالان او و سپیده رشنو است. از این همه آدمکشی نتیجه نگرفتهاند. قوای سهگانه کاملا هماهنگ بسیج شدهاند برای بالا بردن چوبههای دار، تا ترس را دامن بزنند و خیابان را پس بگیرند. به فرض که پس بگیرند و اعلام پیروزی کنند و به فرض که جهان همچنان با آنها راه بیاید، حکومت به همان جایگاه تق و لقی که پیش از این ماجرا داشت برمیگردد؟ خانوادههای جانیان سر آسوده زمین می گذارند؟ پیش بینی این است:
تا مدتی که تظاهر کنند در این کشتی شکسته همچنان جایشان امن است، به همان اندازه که مردم در آتش ظلم آنها می سوزند، آنها زیر سنگینی ترس از مردم جان میکنند و به روزگاری غبطه خواهند خورد که میدزدیدند و میکشتند و نمیترسیدند و سر آسوده بر زمین میگذاشتند. از آسودگی در بیتها و کاخها و پادگانها خبری نخواهد بود. مردم در آتش حکومت ناخواسته میسوزند، حکومت در آتش ترس از مردم.
این معادله در مدت زمانی نه چندان طولانی به نفع مردم درهم خواهد ریخت. کشتی حکمرانی سوراخ شده، با کشتی سوراخ نمی توان به ساحل رسید. اساسا ساحل نجاتی در افق دیده نخواهد شد.