نفرین به ما که هر بود را نبودی و شعار را بر شعور چیره کردیم تا از گلستان وطن خرزهره بیرون زند
علیرضا نوریزاده - ایندیپندنت فارسی
آرش ساعت ۱۱ شب از کرج زنگ زد و گفت که از «جوانان محلات» است؛ یعنی آنها که عملا کنترل کف خیابان در دستشان است و به دعوتشان، هزاران تن به خیابان میآیند. گفت پدرم دوست دارد پیامی به شما بدهد. پدر گوشی را گرفت و به عربی فصیحی گفت که از اهالی حوزه است و دیشب گفتوگوی مرا با شبکه الحدث/العربیه دیده و از توصیف من درباره بچههای محلات خیلی خوشش آمده است. من با توجه به روایت جاودانه نجیب محفوظ، نویسنده مصری «اولاد حارتنا» (بچههای محله ما)، در پاسخ به سوال گوینده الحدث که پرسید رهبر این انقلاب کیست، گفته بودم «اولاد الحارات»؛ یعنی بچههای محلات.
به پدر گفتم آنچنان با این بچهها نزدیکم که حس میکنم همه را میشناسم. بعد از پدر، دقایقی چند با آرش گپ زدم. از آرمانهایش گفت که هیچکدام شبیه آرمانهای ما نبودند. یک بار عاشق شده بود؛ آن هم ۵۲ روز پیش وقتی مشاهده کرد مادر بر به خون نشستن دختری کرد به نام ژینا (مهسا) اشک میریزد. همان لحظه عاشق شده بود؛ عاشق دختری که دیگر نبود اما جهانی به مظلومیت و زیباییاش کرنش میکرد. آرش باور داشت که انقلاب پیروز میشود؛ چون رو به زندگی است. نسل او میخواهد زندگی کند. کفش و لباسی مثل همه فرزندان جهان داشته باشد، با دوستدخترش به سینما برود و سرخری مزاحمش نباشد.
از رابطهاش با پدری که روحانی است، پرسیدم. صادقانه گفت: «کاری به کار هم نداریم. او غرق در کتاب است، من غرق در موسیقی و وبگردی و فیلم. تا پیش از خیزش، رسالهام را هم مینوشتم برای فوقلیسانس. اما حالا مسئولیت کوچه و خیابان واجب دیگری بر عهدهام گذاشته است؛ رساله را همیشه میتوان نوشت اما انقلاب یک بار در جانت متولد میشود.»
حرفهایش شعله میشوند و جانم را میسوزانند. اگر اینها نسل جوان ایراناند، پس ما چه بودیم؟ نفرین به آنها که در دهههای ۳۰ و ۴۰ و ۵۰ در سرزمین ما با یک خطکشی پررنگ، هر اندیشمند و نویسنده و شاعر و متفکری را که اندک نگاه مثبتی به دستگاه داشت، مطرود و محکوم میکردند و در مقابل، هر بچهمکتبی را که جفنگیاتی به عنوان شعر و قصه و مقاله سر هم میکرد و در آن، نیشی به دستگاه میزد و در آثارش «شب» و «جنگل» و «گلوله» و «خلق» جایی والا داشتند، ناگهان به ضرب یک موج که هدایتش دست تودهایهای سابق (که بعد از انقلاب لاحق شدند) و مخالفان کینهورز شاه بود، به نابغه نوظهور تبدیل میشد.
مطالب بیشتر در سایت ایندیپندنت فارسی
زمانی که ما به عنوان مریدان جلال آلاحمد دوشنبهها در جوار حضرتش در کافه فیروز سعی میکردیم سری توی سرها درآوریم، با دیده و دل به کلام آلاحمد بر صفحه کاغذ یا فراز آوایش که فرمان دهد چه کسی مزدور است و چه کسی مبارز و مجاهد و شرافتمند، چشم دوخته بودیم. با چنین نگرشی بود که در آن سالها، شاعری فرزانه و مقتدر در عرصه شعر همچون زندهیاد منوچهر آتشی چون در مجله «تماشا» کار میکرد و گاه در تایید نظام قلمی میزد و شعری از صمیم دل برای رضا شاه کبیر سروده بود، با کنایه و کملطفی و گاه کینه و عداوت روبرو میشد (در مصاحبهای که با او در مجله امید ایران داشتم، گفت که بعد از انقلاب برایش تیغ کشیدند؛ درددلهایش اشک به چشم میآورد). آتشی را در کانون نویسندگانی که زیر تیغ تودهایها درآمده بود، محاکمه کردند و حضرات تودهای برای ایفای نقش قاضی صلواتی پیشاپیش، سرو دست میشکستند.
ایران آن روز از همه کشورهای خاورمیانه و دورتر، پیشرفتهتر و مرفهتر بود. در چهار سالی که در انگلستان بودم، هر تابستان که به خانه پدری سرمیزدم، سرزمینم را با اعجاب و شگفتی مینگریستم که طی یک سال گذشته چه تحولاتی را شاهد بوده است. اصفهان سالها از بوی عفن فاضلابهای سرباز در عذاب بود. وقتی در پایان تحصیل به ایران بازگشتم- با اتومبیلی که چهار سال معاف از مالیات بود، (امکانی که دولت برای دانشجویان تحصیلکرده خارج درنظر گرفته بود)- به سرزمین اجدادی رفتم. اصفهان با زایندهرود پرآب و کوچههای تمیز بیبو و در غیبت گاریهایی که هر صبح برای بردن مدفوع انسانها به کوچهها میآمدند، شهر دیگری بود. شهر را دگرگون کرده بودند.
دوستم، از بچههای جُنگ محمد حقوقی و یارانش، یادآور شد که این از برکت سر استاندار است که با طرح اگو همچون معجزهای اصفهان را از قاذورات هزارساله پاک کرد. اینها را میدیدیم اما ویروس چپزدگی که در جان و جهان سه نسل متولد دهههای ۲۰ و ۳۰ و ۴۰ لانه کرده بود، چشم بصیرت را بسته بود.
به شیراز هم رفتم و چند بار با منصورجان اوجی خیابان زند را طی کردیم. آیا خیابانی زیباتر از این در جهان وجود داشت؟ دانشگاه پهلوی چشموچراغ شیراز و ایران بود. صدها دانشجوی خارجی در این دانشگاه به زبان انگلیسی درس میخواندند. اینهمه را داشتیم اما چریکهای چپمان نزد صدام بعثی و عبدالناصر و جورج حبش قومی و رفیق مائو جنگ مسلحانه شهری آموزش میدیدند و مجاهدین منتظر ظهور در اردوگاه فتح دوره میگذراندند و با کمک استخبارات صدام حسین، هواپیماربایی میکردند تا برادر موسی را نجات دهند؛ وای بر ما که چه کردیم!
به قول زنده یاد اسماعیل خویی عزیز که جای خالیاش پرشدنی نیست، «هر بود را نبودی کردیم و هر نبود را بودی».
رفیق شاعری که فارسی را بهدرستی نمیدانست اما عشق چریکی به سرش زده بود، عصرها در خیابان شاهرضا نزدیک فرصت، با سهچهار جوان معرکه میگرفت و چه تلخ که بیسبب جان باخت و به شاعر ملی کشور تبدیل شد. با همین نگرش، چهرههای برجسته مطبوعات از طایفه مدیران و سردبیران و نویسندگان چون زندهیادها عباس مسعودی و دکتر مصباحزاده، دکتر سمسار و غلامحسین صالحیار، حسین سرفراز، دکتر صدرالدین الهی، دکتر محمود عنایت، هوشنگ وزیری، اسماعیل پوروالی، ایرج نبوی، داریوش همایون و... و از ماندگان که عمرشان دراز باد عباس پهلوان، احمد احرار، امیر طاهری و ... هر یک به صفتی، با این عنوان که مطبوعاتیهای دولتی یا مورد تایید حکومتاند، از طرف جامعه روشنفکری زیر سوال قرار گرفتند؛ با آنکه آثارشان در نشریات همین افراد منتشر میشد و گاه زمین و زمان را به هم میبافتند تا شعری، نوشتهای یا حتی ذکری از آنان در نشریاتشان منتشر شود.
در مقابل، قهرمانان روزنامهنگاری با فرخی یزدی آغاز و به کریم پورشیرازی ختم میشدند و هیچکس آماده نبود با یک بررسی دقیق و تحقیق علمی نشان دهد که کریمپور و محمد مسعود و بازماندگان مکتب آنها در مطبوعات چه تاجی بر سر دموکراسی و فرهنگ و روزنامهنگاری ایران گذاشتهاند. در روزگاری که چهگوارا قهرمان و ایدهآل ما بود و امامزاده هوشیمین از مجربترین امامزادهها، طبیعی بود که نه در دایره ادیبان و فرهنگورزان ما و نه در گستره سیاست و نه در بستر ادب، جایی برای زندهیادان شجاعالدین شفا و محیط طباطبایی و احسان یارشاطر و جلالالدین همایی و عبدالحسین زرینکوب و احمد مهدوی دامغانی نباشد.
در زمانهای که یک فاشیست دوآتشه و ذوبشده در هایدگر مثل احمد فردید به جایگاه خدایی میرسید، آشکار است آدمهایی از تیره دکتر صاحبالزمانی و عصار و علینقی عالیخانی و پروفسور رضا و دکتر داریوش آشوری، هدف کنایه و کینه و نفرت قرار میگرفتند و ترور شخصیت میشدند.
محمود اعتمادزاده، نویسنده و مترجم مشهور و چپزده در کتاب «از هر دری»، در جایجای یادداشتهایش ستایشگر ژوزف استالین، آدمکش گرجی، و نافی و معاند و دشمن محمدرضا پهلوی است که در نگاه او، نوکر امپریالیستها است و نمیگذارد ایران در سایه مهر برادر و رفیق شمالی به مستعمره اتحاد جماهیر شوروی تبدیل شود. خشمگین است که چرا دستگاه امنیتی شاه جبار آدمکش سرتیپ مقربی، جاسوس شوروی به مدت ۴۰ سال، را شناسایی، دستگیر، محاکمه و اعدام کرده است.
در نگاه بهآذین، رفیق سرتیپ آزادمردی بود که در راه پیروزی خلق و وحدت و همبستگی خلقهای ایران و اتحاد شوروی و علیه امپریالیسم وحشی یانکیها جاسوسی میکرد؛ بنابراین در دادگاه عدل پرولتاریایی بهآذین، او نهتنها جرمی مرتکب نشده بود، بلکه باید دو سه درجه هم به او میدادند و در مقام ارتشبدی مینشست و از کار جاسوسیاش تقدیر میشد.
کمتر از نفرین چه گویم به آنها که از زندهیادان محمود جعفریان و رضا قطبی و ایرج گرگین، چهرههایی غیرواقعی ساختند؛ بیآنکه بیندیشند کارشان باعث خواهد شد به جای این سه، جبلی و حاج عزت و سردار غفور و برادر سرافراز و برادر نصیری و برادر عاطفیها بر کرسی ریاست و معاونت و سیاستگذاری صداوسیما بنشینند.
شفا چون رئیس کتابخانه پهلوی بود، چون دهها فرزانه دیگر، هدف حمله مستمر موج چپولان بود و جایگاه ادبی و فرهنگیاش نفی میشد. لابد در آن فضای آشفته اوایل انقلاب است که رهبران حزب توده بعد از اسلام آوردن، به کشف علایق و ارتباطات پنهان بین دیالکتیک امامزاده لنین و ثقهالاسلام زینوویف و حجتالاسلام راحل سید لئونید برژنف طاب ثراه و مبانی دیالکتیک توضیحالمسائل «حضرت امام روحالله مصطفوی الخمینی» و حاشیههای شیخ عباس قمی و ایضاحات حاج حبیب موتلفه مشغول بودند و کسی برای «از کلینی تا خمینی» شجاعالدین شفا اعتباری قائل نبود. چنانچه برای اثر دیگرش «تولدی دیگر» و «حقوق بشر، قانون بیضه و بمب اتمی» نیز تنها کسانی اشتیاق نشان دادند که از نخستین قربانیان شعبده بزرگ قرن یعنی ولایت فقیه بودند. چقدر از هموطنان معتقد و سادهدل را دیدم که کتابهای شفا جهان تاریک و جاهلانهشان را روشن کرده بود.
به روزهای دور بازگشتهام؛ روزگار شعار و دست کشیدن از شعور؛ روزگاری که «غربزدگی» جلال آلقلم عین حق و صدق مطلق به حساب میآمد و محیط روشنفکری انتقادهای داریوش آشوری و ناصر وثوقی و دکتر بهار را برنمیتافت. شگفتا که در آستانه انقلاب، این مهدی بهار و مصطفی رحیمی بودند که جمهوری مرحمتی سید روحالله را با قاطعیت و استدلالی اصولی رد میکردند و این مهشید امیرشاهی بود که در آن هوای آلوده به مرگ و شعار و نفرت، نفس بختیار را که آمیخته به عطر دموکراسی و آزادمنشی بود، برای مردمانی معنی میکرد که تا خرخره، در لجن تعصب و نفرت و کینه فرورفته بودند.
در طول چهار دهه اخیر، چه کسی به اندازه بهرام مشیری دکان ولایتمداران و حامیان چپول آنها را تخته کرده است؟ حضرات زورشان میآید اقرار کنند چهار دهه روشنگریهای مشیری و امثال او تحول و دگرگونی اندیشه امثال آرشها را پیریزی کرده است.
اینک نسلی دیگر با عباراتی دیگر به میدان آمده است که تودهایها با کمال وقاحت، خیزش بزرگشان را توطئه امپریالیسم میدانند و همصدا با حسین بازجو، رفیق خامنهای، در چهرههای نجیب و پرتوانشان، نقش عمله و اکره آمریکا و... را جستوجو میکنند. آتشفشان شهریور رودخانهای مذاب را در چهارسوی وطن جاری کرده است؛ اما بر صفحه این رود مذاب، تزویر و دغا و دغلکاری نمیبینی. هر آنچه هست، ایمان به پیروزی، عشق و آزادی و زن و زندگی است. آتش بر ابراهیم و سارا گلستان خواهد شد و ایران جایگاه فردوس برین را باز پس خواهد گرفت.