راهنمای آرامش
برای اشخاصی که این مقاله را فقط از روی تیتر آن انتخاب کرده اند باید در همین ابتدا بگویم که بر خلاف تیتر مقاله این مطلب شاید بیشتر باعث نا آرامی شان خواهند شد تا برعکس، چه مردمان فرهنگ ایرانی سالیان سال است که در آرامگه ای ابدی مانند خفته است و شاید اگر از جنبش و عکس العمل حسی ده سال اخیر، که به انقلاب اجتماعی روزهای زن، زندگی، آزادی منجر گردیده، صرف نظر کنیم این آرامش درونی را همیشه را به گونه ای داشته است. جالب اینکه همگی به نوعی از انحا به مریض احوالی یا حداقل به ایرادی - هر چه نامشخص- در فرهنگ ایرانی و ایران اذعان داریم.
این مقاله سعی در مرتب کردن عناوین، مطالب و موارد مختلف و مرتبط به هم ولی پراکنده در پنچ کتاب آرامش دوستدار که درباره فرهنگ ایران قلم آورده است، دارد.
این مقاله جایگزین پنچ کتاب آرامش دوستدار در مورد فرهنگ ایران، زبان ایران، دولت ایران نیست بلکه راهنمایی برای خواندن و نزدیک شدن به مطالب این پنچ کتاب آرامش دوستدار است که متاسفانه بدلیل پراکندگی فقط با خواندن و مطالعه هر پنچ کتاب میسر میشود و آنهم تازه با دانستن از پیش درباره فرهنگ غرب و تکامل تفکر در غرب.
آرامش دوستدار فرهنگ ایرانی را به عنوان یک پدیده مورد بررسی قرار میدهد، و در برخورد با این پدیده مانند هر پدیده دیگری به «بنیان گرفتن، بالیدن و افول» یا به قول آرامش «زایش، بالش، پایش» (درخششهای تیره، ص۱۱۱) این پدیده می پردازد. بررسی امور به این صورت یعنی به صورت پدیده شناسی، کاری معمول است که در فرهنگ علمی- اجتماعی غرب رایج است و یک نمونه آشنا شاید برای خوانندگان بررسیی است که هانا آرنت در کتاب توتالیتاریسم انجام داده است در مورد پدیداری و بالیدن و افول نازیسم در آلمان به عنوان یک پدیده.
در این جهت و با تشابه فرهنگ به یک اورگانیسم زنده آرامش بدنبال تشریح و توضیح شکل گیری این (فرهنگ) جنین و زایش و بالش اش هست. در پی این پژوهش بدرستی به این نتیجه میرسد که این فرزند، خونی در جریان دارد که ملغمه ای از خون قدیمی و باستانی ایرانی است که با یورش اسلام و تزریق خون جدید، ایرانی را تبدیل به ایرانی مسلمان میکند. این ملغمه و تحول خونی از یک طرف نشان دهنده آمادگی پذیرش خون جوان اسلامی از سوی ایران باستان است و مهم تر از طرف دیگر نشان دهنده این زورگویی و خشونت «ذاتی» اسلام است که موفق میشود دین قومی زرتشت را کنار بزند و دین جهانی اسلام را جایگزین کند.
در مباحثی مختلف مشخصه های دین قومی (زرتشت / یهود) و تفاوت دین قومی با یک دین جهانی (اسلام / مسیحیت) را نشان میدهد تا عواقب ناگزیر از این جایگزنی که نخست با جایگزینی دولتی-دیوانی شروع شده بود (حدود ده سال) و به سرانجامی سرنگونیی دینی منجر میگردد، ( حدود ۹۰ سال) قابل فهم گردند.
کسانیکه به آرامش لحن و نحوه پرخاشگو نسبت میدهند شاید توجه نکرده باشند که آرامش این خفته فرهنگ را تا به همین امروزمان -دقیقتر بگوییم، تا آرامیدن آخرین نفس خودش (فوت در سال ....) - دنبال میکند و متوجه این میشود که او کهنسال شده ولی افول نمیکند، هست اما زنده نیست، چرا؟ چون زنده بودن به پویا بودن است، به تکاپوست و به چالش و از همه چیز مهم تر به رشد فکری و تفکر نیاز دارد که ببالد و از نو بسازد و بزیید. آرامش سعی در بیدار کردن این موجود فرهنگی میکند، با صدای بلند، اما جوابی نمیشنود. بنابراین مجبور میشود این به خواب رفته را تکانهای محکم بدهد برای آگاهی ما و اطلاع از اینکه آیا اصلا او زنده است و یا در کما بسر میبرد.
آرامش برای نشان دادن عدم زیست بیولوژی فرهنگ و یا بهتر بگوییم برای نشان دادن زیست گیاهی فرهنگ ۱۴۰۰ ساله ایرانی/اسلامی شده، به زبان که مرز فرهنگ را میسازد و شعر که عالیترین مظهر زبان فرهنگی و فرهنگ زبانی است میپردازد.
درشعرهای عالیترین شاعران فرهنگی مان سعدی، خیام، حافظ و مولوی بدنبال تفکر میگردد و به غیر از در پیش خیام ناکامیاب میماند. از شاعران نام برده فقط خیام را بدلیل «تشخیص نیستی» با نمره پایین قبولی میپذیرد. به خوبی نشان میدهد که سخنان زربفت و مهبوت کننده حافظ کوچکترین نشانه ای از تفکر ندارند، پندهای سعدی توانایی فکری را پایه گذار نیستند و همانند حافظ هیچ پرسشی ندارند ، به مولوی و عرفان و اثرات مخرب آن بطور وسیع میپردازد و در این باب همچنین به روشنفکری و «روشنفکران» و نگاه دینی به انسان واحد در فرهنگ ایرانی/ اسلامی در برابر انسان ترکیبی (دانش/ گفتار، رفتار و کردار/ روان) در فرهنگ غرب -فرهنگی که پایه اش در پی پرسش و تفکر به جهان، به نیستی در کنار و پهلوی و در خود و داخل هستی مینگرد، بوجود آمده و در حین رشد متوالی و دائمی جسمانی و فکری در بیش از سی سد سال بطور ممتد و پیوسته فردیت را در شخص در همه زمینه های علمی، اجتماعی، تربیتی و روانشناسی پرورش داده و همچنین همزمان در جامعه امکان رشد و تبلور این اجزای انسانی را فراهم کرده- می پردازد.
میبینیم که برای فهمیدن آرامش به ابزار های مختلف نیازمندیم. یا به زبان آرامش؛ به شناخت از امور گوناگون، چه بدون شناخت به بیراه می رویم.
ناچارا برای دریافت شناخت یا بهتر بگوییم شناخت شناخت، مجبور است به تفکر در فلسفه از قسمتی از خرد ناب کانت بپردازد، چه شناخت همیشه در پی یک پرسش میتوند پدیدار شود. در پی یک پرسش است که ذهن درگیر میشود و توانایی فکری (خرد) را بکار می اندازد و این توانایی به نوبه خود از فکر (دانش یا دانسته هایی متعارف یا شناخت متعارف) به اضافه درک (بینایی، شنوایی، بویایی،چشایی، لمسایی) و یا دورنمای درک (دیدگاه/نگرش یا اظطرارأ "دیدش"، .....،.......،.......) کمک میگیرد و یک مفهومی از پرسش ایجاد میکند که این مفهوم توسط شخص تصور میشود و مورد قضاوت و سنجش قرار میگیرد و در پی آن فهمیده و شناخت پدیدار میگردد.
حال اگر پرسش این بود که میز چیست؟ این روند شناخت که به تصور و قضاوت و سنجش و فهم میرسد برای کسانی است که میز را یا دیده باشند یا لمس کرده باشند یا به هر سو درکی از میز داشته باشند، ضمن این که هر یک از ما زمان برخورد با این پرسش ممکن است تصور یک میز گرد یا چهار گوش، سه گوش، چهار پایه، سه پایه، میز ناهار خوری، میز کار،.... داشته باشیم.
آرامش دوستدار این پرسش را اینگونه میکند؛ «برف چیست؟» اگر شخصی تا بحال برف ندیده باشد تصوری از برف ندارد. آرامش میگوید ما میتوانیم تکه یخی را بکوبیم و قطعه کوچکی به اندازه شن را نشان دهیم و بگوییم چیزی شبیه این و شخص تصوری از برف پیدا میکند و یا در واقع درکی (دیدن، لمس کردن) از برف پیدا میکند و یا بقول آرامش شناخت متعارفی از برف پیدا میکند.
«این یعنی شناساندن برف از طریق چیزی شبیه برف به کسی که برف نمی شناسد. این مثال نشان میدهد که برای شناختن چیزی باید تصوری پیشین از آن یا چیزی مانند آن داشت». این شناخت یا شناخت ما که برف را دیده ایم و میدانیم برف صورتی از آب است که در فصل سرما از آسمان می آید را «شناخت متعارف» می نامد. معدود کسانی که میدانند چرا و چگونه آب از نظر فیزیکی و در چه شرایطی به برف تبدیل میشوند دارای «شناخت علمی» در مورد برف هستند.
بنابراین میبینیم که «بدون تصور پیشین در واقع هیچ چیز را نمیشود شناخت، نه به صورت متعارف و نه به صورت علمی. ......هر اندازه شناخت علمی در جامعه ای ضعیف تر باشد، سلطه شبکه تصورات متعارف بر آن جامعه نه تنها میان عوام بلکه نیز میان خواص بیشتر است».
(در اینجا ما میتوانیم به این فکرکنیم که اگر پرسش در مورد یک مفهوم انتزاعی باشد، آن وقت چه؟ مانند این پرسش؛ آزادی چیست؟ بعدتر در این مورد.)
با این شناخت است که آرامش تنها در این یک کتاب «زبان و شبه زبان، فرهنگ و شبه فرهنگ» بر خلاف چهار کتاب دیگرش مشخصا این مبحث را (زبان فرهنگی، فرهنگ زبانی) از دیدگاه اش به امور که دولت/دین/فرهنگ است، کما بیش به تنهایی (جداگانه) مورد برسی قرار میدهد، آرامش در این کتاب فقط در یک مورد از دولت صحبت میکند و آن زمانی است که از شاپور بختیار میگوید، و این سخن در رابطه با فهم و درک است. اینکه چرا خیلی چیزها را میفهمیم اما درک نمیکنیم و به این دلیل شناخت پیدا نمیکنیم. با یک مثال ساده از دو جمله، یکی از مادری که ناگهان دخترش در حین خرید ناپدید میشود و بعد از آمدن دختر میگوید «داشتم از ترس می مردم» و جمله دیگر از جوانی که به اعدام برده میشود و میگویید «من از مرگ نمیترسم» نشان میدهد که ما هر دو جمله را میفهمیم، اما الزامأ به رویداشت و اهمیت محتوایی شان پی نمیبریم، یعنی درک نمیکنیم. به این ترتیب درک یک سخن همواره مستلزم فهم آن است، اما عکسش صدق نمیکند.
آرامش در چهار کتابهای دیگر از ارتباط و در ارتباط و تاثیر این سه مورد دولت، دین و فرهنگ برهم و با هم اجبارأ قابل تفکیک نیستند، سخن میگوید.
در مقاله های بعدی به دانش و بینش علمی خواهم پرداخت.
امیدوارم «آرامش» را به شما برگردانده باشم.