زیتون - محمد جواد کاشی
نظامی که به نام خدا استوار شد، خوب میتواند تجلی خدای جبار باشد. اما عمیقاً از تجلی رحمت خدا عاجز است. در برآوردن آب و آبادانی و رفاه مردمان ناتوان است. نمیتواند لبها را پر لبخند کند. شادی و عشق در مردمان برانگیزد. رنگ پوستهای مردمان کوچه و بازار را گلگون کند و رگهای زندگی را سیراب کند. این واقعیت تلخ، رسوبات عمیقی در درون مردم ایجاد کرده است.
پیشترها شمار معدودی از جوانان بودند که از هدف و غایت دین میپرسیدند. کسانی هم در کسوت متفکران دینی توصیه میکردند دین را در همین باورهای عامیانه و مناسک متعارف نبینید.
دین گوهری دارد که از آن غفلت کردهایم. اگر از این پوستهها به آن مغز واصل شویم، چشممان به دنیای دیگری گشوده خواهد شد و روز و روزگارمان به کلی دگرگون میشود. آنها که میپرسیدند دین متعارف دلشان را گرم نمیکرد. کسانی هم که پاسخ میدادند مخاطب خود را به دینی ارجاع میدادند که فعلا از دسترس دور افتاده است. با تفسیری تازه از یک آیه قرآن یا ذکر حدیث و حکایتی تاریخی مخاطب خود را سیراب و مست میکردند.
امروز اما ماجرای دیگری در کار افتاده است. پیام دینی صورت مادی یافته و پیش چشم مخاطب تجسم پیدا کرده است. مخاطب باید به این صورت تجسم یافته بنگرد، تن مادی شدهاش را لمس کند، و در باره آن قضاوت کند. امروز باید پرسید تن مادی شده پیام دینی با مردم چه میکند؟ آن روزها سخن دینی مثل موسیقی بود. اگر به جانت مینشست، چندین بار میشنیدی و لذت میبردی. امروز کلام دینی مثل یک ساختمان است.
جلوهها و جاذبههای بنا، معماری آن، وسعت و تنگی آن، چشماندازهایی که ایجاد میکند، ساکنانی که در آن رفت و آمد میکنند موضوعیت پیدا کرده است. مردم این بار نه با گوش، با چشم نه با چشم، با پوست مخاطب کلام دینیاند. مهم این است که مردم با پوست خود چه چیزی را لمس میکنند و از تماس بدنیشان با دین، چه حسی در درونشان رسوب میکند؟
گفتهاند به حکم شریعت و قانون دو تن را که جرمشان هتک حرمت پیامبر خدا بوده، به دار آویختهاند. من از حیث نسبت این اقدام با شریعت و قانون چیزی نمیدانم. اما میدانم این دو بدن سرد، مقابل پنجرههای بنای دین تکان میخورند. ساکنان را تهدید میکنند تا حتی در مخیلههاشان خطا نکنند. دیگر ماجرای موسیقی پیام دین در میان نیست. ترس است که به جای هوا باید تنفس شود. آیا هیچ متولی دین دلسوختهای نیست که نگران چیزی باشد که در دلها و قلبها رسوب میکند؟
چهل و اندی سال است بنایی در عرصه سیاست ساخته شده که نام دین بر پیشانی دارد. احتمالاً کسانی که تولید ترس میکنند، پیشتر از امکان زلزلهای میترسند که ممکن است بقاء این بنا را به مخاطره بیاندازد. اما خوب است بدانند ترس به خلاف بتن و آهن که به قوت بنا کمک میکند، نمی است که آرام آرام، بنا را سست میکند و به پیش میرود. اگر زلزلهای هم در کار باشد، از همان رسوبات عمیق نهفته در دل و جان مردم برخواهد خاست. مردمانی که نه اعتراض میکنند و نه سخنی برمیآورند. سکوت میکنند و تماشا. اگر در دلهاشان هم سوالی در کار باشد، سوال از این است که پس آن خدایی که اینهمه از رحمانیتاش میگویند کجاست؟
پیامبری که میگویند برای مردمان عالم رحمت است چرا رخ نشان نمیدهد؟
نظامی که به نام خدا استوار شد، خوب میتواند تجلی خدای جبار باشد. اما عمیقاً از تجلی رحمت خدا عاجز است. در برآوردن آب و آبادانی و رفاه مردمان ناتوان است. نمیتواند لبها را پر لبخند کند. شادی و عشق در مردمان برانگیزد. رنگ پوستهای مردمان کوچه و بازار را گلگون کند و رگهای زندگی را سیراب کند. این واقعیت تلخ، رسوبات عمیقی در درون مردم ایجاد کرده است.
این رسوبات، چندان لایه لایه و عمیقاند که در حافظه یک نسل باقی نمیمانند بلکه از نسلی به نسل دیگر منتقل میشوند. تجربه رسوب کرده از دین، با تفسیرهای تازه از قرآن و ذکر احادیث و حکایات جذاب تاریخی، به این زودیها ساییده نمیشود.
دیگر کلام و تفسیرهای تازه راهگشا نیست. باید سکوت کرد و به گذر زمان دل بست و شاید فراموشی مردم.
جاسوسها بیشتر شبیه ازغدی هستند یا روحانی؟
توهین رییس پلیس به سالمندان