کیان ثابتی ـ «تصمیم گرفتم موضوع اعدام بهرام (پسرمان) را به نصرت نگم. بهرام را دو روز قبل اعدام کرده بودند. همیشه اولین چیزی که نصرت در ملاقات از من میپرسید، حال بهرام بود. بهش گفتم خوبه. وقت خداحافظی به من گفت دیر یا زود مرا میبرند. آن روز بعد از ملاقات، نصرت جان و ۹ خانم بهایی دیگر را از زندانیان دیگر جدا کرده و به میدان چوگان بردند. نصرت آن روز اعدام شد؛ دو روز بعد از اعدام پسرمون. هیچ وقت نفهمیدم آیا نصرت در آن زمان باقیمانده از عمرش خبر اعدام بهرام را شنید؟ شاید در بین راه یکی از خانمها به او گفته باشد.»
اینها نقل قولی از «احمد یلدایی» درباره همسرش، «نصرت یلدایی» است. «نصرت غفرانی» (یلدایی) روز ۲۸ خرداد ۱۳۶۲ به همراه ۹ زن بهایی دیگر به اتهام پیروی از آیین بهایی در شیراز اعدام شدند. روز ۲۶ خرداد ۱۳۶۲، «بهرام یلدایی»، پسرش هم به همراه پنج بهایی دیگر به اتهام بهایی بودن در شیراز اعدام شده بودند.
نصرت غفرانی یلدایی که بود؟
نصرت غفرانی فروردین ۱۳۱۶ در روستای «نیریز» از توابع فارس به دنیا آمد. پدرش کشاورز سادهای بود و نصرت هنوز یک سال بیشتر نداشت که پدر خود را بر اثر بیماری آنفلوآنزا از دست داد. نصرت پنج ساله بود که همراه با خانواده به شیراز نقل مکان و دوره ابتدایی را در مدرسهای در شیراز آغاز کرد. او در سن ۱۶ سالگی، پس از پایان کلاس ششم ابتدایی، با احمد یلدایی ازدواج و تحصیل را رها کرد. یک سال پس از ازدواج، نخستین فرزند او به نام بهرام به دنیا آمد.
نصرت فردی با هوش بود و قدرت یادگیری و حافظه قوی داشت. او از همان کودکی اشعار و ادعیههای مذهبی بسیاری را حفظ بود و به مناسبتهای مختلف آنها را اجرا میکرد. نصرت علاقه زیادی به مطالعه کتابهای مذهبی داشت و چون در این کتابها از کلمات و آیات عربی به کرات استفاده میشد، او به فراگیری زبان عربی پرداخت. تسلط او به زبان عربی طوری بود که به جوانان بهایی عربی تدریس میکرد.
برخورد انجمن حجتیه با نصرت یلدایی
نصرت یلدایی از بهاییان شناخته شده شهر شیراز بود، به همین دلیل همواره از طرف «انجمن حجتیه» (انجمن ضد بهاییت) مورد آزار و اذیت قرار میگرفت؛ به طور مثال، وقتی به خیابان میرفت، حجتیهها دنبالش راه میافتادند و به او توهین و فحاشی میکردند. حتی یک بار وقتی از یک جلسه مذهبی (بهایی) بیرون آمد، کیف او را از دستش ربودند.
از ترفندهای حجتیهها این بود که یکی از آنها پیش فردی بهایی میرفت و با فریبکاری، خود را علاقهمند به دین بهایی نشان میداد. آن بهایی هم خانم یلدایی را صدا میکرد تا پاسخ سوالات فرد مشتاق را بدهد. اما وقتی نصرت به آن محل میرفت، ناگهان دوستان آن فرد هم میآمدند و همگی شروع به بحث با یلدایی میکردند. این جلسات ساعتها به طول میانجامیدند تا سرانجام آنها از ادامه بحث منصرف میشدند و محل را ترک میکردند.
حجتیهها برای این کار دوره دیده بودند و بحثها را با سفسطه به درازا میکشاندند تا از این طریق فرد بهایی را خسته و اذیت کنند. اگر فرد بهایی میخواست جلسه را ترک کند، آنها بهاییان را ترسو خطاب میکردند که چون قدرت پاسخگویی در برابر استدلال آنها را ندارد، میخواهد فرار کند.
«بهار»، دختر یلدایی مادرش را بارها به خاطر میآورد که پاسی از شب گذشته، در نهایت خستگی از این جلسات به خانه بازگشته بود.
وضعیت خانواده یلدایی در سالهای اولیه استقرار جمهوری اسلامی
بهار، دختر نصرت یلدایی میگوید: «ما خانواده متمولی نبودیم ولی در منزل ما همیشه به روی همه باز بود. هر بهایی که کمک یا مشورتی میخواست، پیش مادرم میآمد. او خانهدار بود و با خوشرویی و روی باز از همه پذیرایی میکرد. خانه ما از ساعت هفت صبح که بیدار میشدیم تا ۱۰ شب پُر از میهمان بود. واقعا به یاد ندارم مادرم سفره ناهاری را بدون حضور میهمانی پهن کرده باشد.»
در آن سالها، منزل یلداییها مأمن بهاییانی شده بود که خانه و کاشانه خود را از دست داده بودند. خانوادههای جنگزده بهایی، روستاییان بهایی که از روستاهایشان اخراج و آواره کوه و بیابان شده بودند، همچنین بهاییان سعدیه شیراز که منازلشان در اواخر سال ۱۳۵۷ توسط افراطیون مذهبی به آتش کشیده شده بود، از جمله میهمانان منزل یلدایی بودند.
دستگیری نصرت یلدایی و پسرش
در روز اول آبان ۱۳۶۱، پاسداران انقلاب با هجوم به منازل بهاییان شیراز، ۳۸ تن از آنها را بازداشت کردند. از جمله بازداشت شدگان، نصرت یلدایی، احمد یلدایی (همسر)، بهرام یلدایی (پسرش) و خانمی ۶۰ ساله به نام «ایران آوارگان» بود که در منزل یلداییها سکونت داشت.
در هنگام بازداشت، ماموران با بیاحترامی کتابهای مذهبی خانواده یلدایی را در گونیها انداخته و قابهایی را که تصاویر و شعائر مذهبی داشتند، شکسته بودند.
در کتاب «طلائی منزل مقصود»، احمد یلدایی داستان دستگیری خانواده را اینگونه تعریف میکند: «... زنگ در به صدا درآمد. ساعت ۹ شب بود. دیدم عدهای پاسدار هستند. بلافاصله شروع به تفتیش خانه نمودند. کتابها و وسایل خانه را زیر و رو کردند. مادر اینجانب که زن سالخوردهای بود و در آن خانه زندگی میکرد، از این سمت اتاق به طرف دیگر اتاق میرفت. یکی از ماموران پرسید آیا او هم بهایی است؟ نصرت پاسخ داد بله. او شهیدزاده است. پاسدار با شنیدن این حرف برآشفته شد و گفت شهید؟ مگر شما هم شهید دارید؟ با تمسخر ادامه داد که وقتی شهیدانتان از این عالم میروند، چه کسی به استقبالشان میآید؟... در همان وقت عدهای دیگر از پاسدارها که طبقه پایین رفته بودند، بالا آمده و گفتند زیرزمین کجا است؟ میخواهیم ماشین چاپ را پیدا کنیم. نصرت خانم جواب داد بروید پشت بام، شاید زیرزمین آنجا باشد. عصبانی شدند. به آنها گفتیم آخر اگر زیرزمینی در کار بود که حتما شما آن را میدیدید. بعد پرسید ماشینتان کجا است؟ گویا ماموران فکر میکردند خانواده یلدایی ماشین دارند. بهرام گفت در راهرو پارک است، او را ندیدید؟ او اشاره به دوچرخهاش کرد که در گوشه راهرو پارک بود... حدود دو وانت کتاب و نوشتهجات از خانه میبرند. سپس من، نصرت خانم، بهرام و خانم آوارگان را دستگیر کردند....»
پاسداران پس از بازداشت اعضای خانواده، «کوروش»، پسر ۱۰ ساله خانواده و مادر بزرگ ۹۰ ساله را در منزل میگذارند و در حین خروج به آنها میگویند با کسی تماس نگیرند.
آنچه در بازداشتگاه سپاه شیراز گذشت
زنان بهایی را پس از بازداشت، به بند عمومی بازداشتگاه سپاه منتقل میکنند اما نصرت یلدایی و یک زن بهایی دیگر را به انفرادی میبرند.
نصرت یلدایی در سپاه به شدت تحت فشار و شکنجه قرار گرفت. او را با جثه کوچک و نحیفش چندین مرتبه تعزیر کردند. بازجویان وقتی پشت او بر اثر ضربات شلاق زخمی و ورم کرده میشد، تعزیر را با زدن شلاق بر کف پاهایش ادامه میدادند.
پس از مدتی انفرادی، نصرت را به دلیل وخامت حال از انفرادی به عمومی انتقال دادند اما به او و زندانیان دیگر اجازه صحبت و تماس با همدیگر را نمیدادند. این مادر ۴۵ ساله در گوشهای از سلول افتاده بود، در حالی که بر اثر شکنجه، توهین و بیماری از وضعیت جسمانی خوبی برخوردار نبود و هیچکس اجازه کمک به او را نداشت. چند روز بعد، دوباره نصرت را به انفرادی برگردانند و پس از حدود ۴۰ روز، همراه بهاییان دیگر به زندان «عادلآباد» منتقل شد.
بهار یلدایی میگوید که مادرش از زخم معده رنج میبرد و دارو استفاده میکرد اما زندان به بهانه این که آنجا خودش دکتر و داروخانه دارد، از گرفتن داروهای یلدایی خودداری میکرد.
به گفته دختر یلدایی، خوردن نان عادی هم درد معده مادر را تشدید میکرد و نان خشک میخورد ولی مسوول مربوطه از قبول نان خشک برای مادر جلوگیری میکرد.
زنان بهایی یک بار در زندان سپاه با خانوادههایشان ملاقات کردند. خواهر یلدایی این دیدار را این گونه تعریف میکند: «وقتی خانوادهها وارد اتاق ملاقات شدند، خانمهای زندانی را مقابلشان دیدند که همه در یک صف کنار دیوار ایستاده بودند. در فاصله کمی از زندانیان، یک دیوار شیشهای وجود داشت که ملاقات کنندگان را طرف دیگر شیشه نشاندند. به خانوادهها فقط اجازه نگاه کردن به عزیزانشان را دادند. هیچ کس اجازه حرف زدن یا اشارهای با دست و صورت، حتی لبخند یا چشمک نداشت. مواظب ما بودند که فقط به همدیگر نگاه کنیم و هیچ حرکت دیگری انجام ندهیم. پس از یک یا دو دقیقه به ما گفتند که ملاقات تمام شد و زندانیان را از دری بیرون بردند.»
خواهرش خاطرهای دیگر را به یاد میآورد که همه خانمهای زندانی را ملاقات دادند ولی به آنها ملاقات ندادند: «همه نگران بودیم و حدس میزدیم او را شکنجه دادهاند و نمیخواهند ما او را در آن وضعیت ببینیم. ما هم کنار زندان نشستیم و گفتیم تا به ما ملاقات ندهند، نمیرویم. چند ساعت نشستیم. هوا تاریک شده بود که پاسداری پیش ما آمد و گفت وارد اتاق ملاقات شویم. ما پشت شیشه نشستیم و نصرت را آوردند. خیلی رنگ پریده بود و حال خوبی نداشت. از او چند بار پرسیدیم شلاقت زدند؟ او فقط میگفت هیس و جواب نمیداد.»
آنچه در زندان عادلآباد شیراز گذشت
هشت آذر، ۴۰ بهایی دیگر در شیراز بازداشت شدند. با انتقال دستگیرشدگان جدید به سپاه، بازداشت شدگان قبلی را به زندان عادلآباد بردند. نصرت هم پس از تحمل ۳۸ روز حبس انفرادی، همراه با زنان بهایی دیگر به بند عمومی زندان عادلآباد انتقال داده شد.
یکی از زنان بهایی که در آن دوره زندان بوده، نوشته است: «به نظر میرسید که در عادلآباد دستور ارشاد زندانیان صادر شده بود، زیرا خواهران پاسدار در داخل زندان و گاهی برادران پاسدار در محوطه انتظامات یا هنگام بازدید از زندان... تصمیم به ارشاد و هدایت ما، بهخصوص جوانان بهایی را داشتند و به تصور خودشان در صدد پیدا کردن راهی برای مسلمان شدن! بهاییان و ثوابی برای خودشان بودند. به همین منظور گاهی یک نفر از بهاییان را صدا میکردند و در انتظامات یا اطاق خواهران با او به بحث میپرداختند...»
از چگونگی بازپرسی و دادگاه نصرت غفرانی (یلدایی) هیچ اطلاعات و سندی موجود نیست. او از حق دسترسی به وکیل محروم بوده است.
در کتاب «گلهای شیراز»، جلسات دادگاه زنان بهایی از زبان یکی از این زنان دربند اینگونه توصیف شده است: «جلسات دادگاه چند دقیقه بیشتر طول نمیکشید. حجتالاسلام قضایی، حاکم شرع شیراز فقط فحاشی و توهین و بیاحترامی میکرد، به همین جهت خانمها تصمیم گرفته بودند که حتی اگر سوالی هم بکند، به طور خیلی خلاصه جواب بدهند و با او بحث نکنند. حاکم شرع در پایان به خانم بهایی میگفت حکم تو اعدام است؛ اعدام یا اسلام، کدام را میخواهی؟ خانم بهایی هم جواب میداد اسلام را قبول دارم اما بهایی هستم. این پاسخ بر عصبانیت حاکم میافزود. آنگاه با فریاد بلند میگفت گمشو بیرون، اسلام سرت را بخورد، حکم تو اعدام است!»
صدور حکم اعدام، اتمام حجت دادستان، اجرای حکم
در ۲۳ بهمن ۱۳۶۱، اطلاعیهای از سوی دادگاه انقلاب شیراز در نشریهای داخلی به نام «خبر جنوب» منتشر شد که در آن از صدور حکم اعدام ۲۲ نفر از بهاییان شیراز اطلاع داده بود.
پیرامون این خبر در تاریخ سوم اسفند همان سال، روزنامه خبر جنوب با قضایی، حاکم شرع و رییس دادگاه انقلاب شیراز مصاحبهای را با عنوان تهدیدآمیز «به بهاییان تذکر میدهم به دامن اسلام بیایند» منتشر کرد.
یک روز پس از انتشار مصاحبه، «سیدضیاء میرعمادی»، دادستان انقلاب شیراز بهاییان بازداشت شده را در سالنی جمع و به آنها اعلام کرد که این جلسه اتمام حجت است و حکم همه بهجز چند نفر، اعدام است. گفت این حکمها به تایید شورای عالی قضایی هم رسیدهاند ولی او هنوز امضا نکرده است و هر کدام از بهاییان که مسلمان شوند، آزاد، در غیر اینصورت حکم در موردشان اجرا خواهد شد.
در پایان جلسه، دادستان به هر کدام از زندانیان (زن - مرد) اجازه داد تا با عضو دیگر خانوادهاش در زندان دیدار کند. مادر و پسر همدیگر را پس از چهار ماه در آغوش گرفتند. در کتاب «طلائی منزل مقصود» این دیدار چنین توصیف شده است: «امروز وقتی در آخر جلسه اجازه ملاقات مردان و زنان زندانی را که فامیل درجه یک بودند دادند، بهرام و مادرش همدیگر را در آغوش گرفتند و تا آخرین لحظهای که فرصت دیدار بود، این دو از آغوش یکدیگر بیرون نیامدند و در همان حالت با هم صحبت میکردند. گویا به قلب این مادر و پسر الهام شده بود که این دیدار آخرین در این عالم است و یا شاید مادر چون همیشه به فرزندش درس استقامت و شجاعت میآموخت و یا بهرام رشادتها و شجاعتهای مادر را مورد تحسین قرار میداد.»
در کتاب «جنود ملکوت»، سرگذشت تعدادی از بهاییان اعدام شده در شیراز نوشته شده است: «خانم یلدائی گفتند که بهرام به من گفت مامان! دلم میخواهد اگر مرا مقابل شما تکه تکه هم بکنند، پایتان نلرزد و مقاومتر بشوید. من هم در جواب گفتم مطمئن باش، اگر مرا هم اعدام کردند، پسرم، ناراحت نشوید.»
از اواسط خرداد به دستور میرعمادی، دادستان انقلاب شیراز جلسات استتابه برای بهاییان زندانی اجرا شد. در این جلسات به هر کدام از بهاییان چهار مرتبه فرصت ارشاد داده میشد تا به اسلام بگروند و جان خود را نجات دهند. اگر توبه نمیکردند، به قول دادستان «حکم الهی» در موردشان اجرا میشد.
بعد از دستور دادستان، ۹ خانم بهایی را چهار مرتبه به جلسات استتابه بردند ولی هیچکدام از اعتقادات خود برنگشتند و توبه نکردند. نصرت یلدایی تنها زندانی بهایی بود که حتی با دستور میرعمادی به جلسات استتابه برده نشد. مشخص نیست ایستادگی آن ۹ زن بر سر اعتقادشان در جلسات استتابه موجب شد تا بُردن نصرت به این جلسات را بیفایده بدانند یا شاید شجاعت و پاسخهای او در دوره بازجویی، آنها را از انجام این کار منصرف کرد.
این ۱۰ زن بهایی را عصر روز ۲۸ خرداد ۱۳۶۲، پس از ملاقات با خانوادههایشان، بدون اطلاع قبلی و ناگهانی از صف زندانیان خارج کرده و برای اعدام به میدان چوگان شیراز بردند. آنها را به ترتیب سن، یکییکی به دار آویختند و هر یک را مجبور کردند تا مرگ زن اعدامی پیش از خود را تماشا کند.
نصرت یلدایی در زمان اعدام ۴۶ ساله بود. به او اجازه نوشتن وصیتنامه داده نشد. پیکر این ۱۰ زن را ماموران بدون انجام مراسم مذهبی در قبرستان بهاییان شیراز به خاک سپردند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این نوشتار در سایت [ایران وایر] منتشر شده است.