سر به فرهنگ محافظه کار و جبون میساییم که راه را به روی هر پدیده یا موضوع و رویداد اجتماعی نو و غیرمتعارف که بخواهد نمایان گردد و عرض اندام کند، میبندد. و اگر هم در زمانهای به ضرورت، موضوعات جدید اجتماعی از دل محافظه کاری دیرینه بیرون زند به دلیل ناتوانی در فهم آن، در بهترین حالت برای فرار از اختاپوس هشت پای فرهنگ اسلامی، بالجبار آن "رویداد" یا "موضوعات جدید اجتماعی" فوراً به ایرانیت باستان نسبت داده میشوند. تا بدینوسیله بی حیثیتی از بابت بی جانیِ تجربه شدهی ما در خصوص شکستن سد این فرهنگ واپس مانده، جبران مافات گردد. حتا شده، آن "موضوعات اجتماعی" مبین خیزش انقلاب زن زندگی آزادی باشد که خودجوش، خودساز و خودپو است و ربطی هم به ایرانیت باستان نداشته باشد. ولیکن ربطش میدهند. حالا چنین فرهنگی برای ما شده "معبد"گاه. و اگر کسی به این "معبد" متعبد نباشد، متعبدان جهت خنثا کردنش، "تحقیر ایران و ایرانی" را ما به ازای نقد وی به ایران باستانی دینی، نسبت میدهند.
و در همین تحریف آگاهانه، به خیال واهی خود، گویا سهمگین ترین و سنگین ترین محکومیت ("تحقیر ایران و ایرانی") را به فرد وارد کردهاند. تا با توسل به آن، در میدان خالی از حریف و بواسطه تجویز ارزشهای بیهوده باستانی برای امروز، هماوردی کنند. بتبع، در گریز از دشواریِ بنیان جنبش فکری در کانون فرهنگ اسلامی و نظام برآمده از آن بعنوان پادزهر، چارهای نیست جز دخیل بستن و توسل جستن به ارزشهای مستحیل و منتهی شدهی ایرانی در پیکره اسلام. صدای واقعیتِ "ایران اسلامی" برای خفتگان در "ایران باستانی"، چرت پاره کن شده است. چونکه از این "واقعیت" تلخ هویت اسلامی برملا میشود و ادعای "اسلام ایرانی" رنگ میبازد. این چیزیست که نمیخواهند آن را متوجه شوند و دربارهاش چاره اندیشی کنند. قبول "ایران اسلامی" سخت و سهمگین است. به همین جهت به "اسلام ایرانی" پناه میآورند تا با این دومی صورت ایران باستانشان بعنوان راه حل، سرخ نگه داشته شود.
با خیره سری، از تمدن باستانیِ "یونانی رومی" فاکتور گرفته و در وصف تمدن بین النهرینی چه تمجیدها که نمیشود. سخن آغازینم در کتاب "عقل و نقل" از دوره هخامنشیان است. دورهای که متأثر از تمدن آشوری در قلمرو شرق و معرفاش، "آزادی دینی" در قالب شهریاری هست. در حالی که تمدن "یونانی رومی" در غرب معرفاش نه "آزادی دینی"، که "آزادی فرد" است. تا پیش از نفوذ عرفان نو فلاتونی در دستگاه امپراتوری روم و مسخ افکار یونانی و متعاقباً نفوذ و پذیرش مسیحیت، در تمدن یونانی اصلاً دین وجود نداشته تا بخواهد "آزادی دینی" بوجود آید. به همین جهت قلمرو غرب، فردیت را مستقیماً تجربه کرده بوده اما شرق و ایران دینی هیچگاه به چنین تجربهای دست نیافته بودند.
اگر دین زردتشت و ادیان سامی همه برخاسته از تمدن شرق است و غرب را هم در نوردیده بود به جایش از تمدن غرب فلسفه فکری برخاست. به همین سبب رشتههای علوم در تمدن غرب بالیدند و نه در تمدن شرق. همان زمان که یونانیان در جهان کهن، معیارهای عقلی به موضوعات و الگوی "دموکراسی آتنی" داشتهاند، در ایران کهن یزدان، "زمین و آسمان و داریوش را پادشاه آفرید"ه بود. همان زمان که ادیان در تمدن شرق ظهور کرده و گیتی نگری شرقیان مبتنی بر دین بوده در تمدن اروپا (تمدن یونانی رومی) فلسفه و فلسفه عقلی حضور داشته و گیتی نگریشان بر همین اساس بوده است.
کسانی چون ابن سینا، فارابی و ابن رشد و دیگران اولین کسانی بودند که فلسفه "ضرورت" ارسطویی را تخریب کرده تا "واجب الوجود" یعنی خدای اسلامی را ثابت کنند. آرامش دوستدار اولین فیلسوفی بوده که بطور مفصل به این تخریب پرداخته. عجیب است که آدمی اینهمه پُر مدعا باشد اما نداند که "فلسفه" اسلامی ما حاصل همین تخریب "ضرورت" یا "متافیزیک" ارسطویی ست! و میگوید "هیچ یک از فلاسفه از تخریب فلسفه یونانی توسط فلاسفه ایرانی-اسلامی مانند فارابی و ابن سینا و این رشد و غیره صحبت نکرده است"! و این دلیلی میشود برای کوبیدن کسانی که این تخریب را نشان دادهاند! به جای اینکه به استدلال این کسان توجه کنند و اگر حرف حساب و تواناییاش را دارند بفرمایند تا در میدانی با حضور آنها شرکت کنند، از اقوال "فلاسفه"ای مست و مسرتاند که از تخریب فلسفه عقلی یونانی "صحبت نکرده اند"! یعنی چشم و گوش بسته، ملاک میشود "فلاسفه"ای که، از "تخریب" فلسفه ارسطویی چیزی نگفتهاند!
این چه "صورت بندی مجدد فلسفه ارسطو و انتقال آن به مجامع فلسقی اروپا در قرون وسطی و پس از آن" از سوی ابوعلی سینا بوده که برای اروپائیان مفید واقع شده اما همزمان و تا کنون ما را در "فلسفه" اسلامی آچمز کرده؟ اینکه فلاسفه اروپا به تخریب "ضرورت" ارسطویی از سوی ابوعلی سینا عکس العمل نشان ندادهاند ربطی به دیگران که این "تخریب" را بازگو کردهاند ندارد. "قضیه واجب الوجود و محرک اولیه"ی ابوعلی سینا، در اثبات خدای اسلامی بعنوان نیروی خارج از بُعد زمان و مکان است در حالیکه منظور ارسطو از "ضرورت" همان "مبدا اولیه" بوده که در هستی حضور دارد. این "ضرورت" یا "مبدا اولیه" از آنجا که نیروی محرک نامتحرک است، تحرک میبخشد بی آنکه خود متحرک باشد. ارسطو این "نامتحرک" را "متافیزیک" نامیده. جهان متافیزیک ارسطو، جهانی بر محور زمان و مکان است. اما ابوعلی سینا و امثالهم با جعل "ضرورت" یا همان "مبدا اولیه" ارسطو، متافیزیک ارسطویی را "واجب الوجود" نامیدند که گویا در خارج از هستی مادی، حضور دارد.
در زمینه پیدایش و بنیانهای رشتههای علم یادآور میشوم: علم آن است که در یک قاعده فرهنگی ببالد و نه این که چند شخص استثناء، به تجربهای دست یافته باشند. ایرانیان مخترع هیچیک از رشتههای علم شناخته شده امروزی در غرب، نیستند؛ علم "هستی شناسی"، "جامعه شناسی"، "روانشناسی"، "طبیعی"، "سیاست" و "فلسفه" همگی از غرب سر برآوردند. برای فهم بهتر این موضوع میتوان از چگونگی و گستره کارکرد دو زبان لاتین اروپایی و فارسی، مدد گرفت. کافی ست بین سیصد تا پانصد فعل موجود در زبان فارسی که بخشاً عربی و فعل کمکیاند با دوازده هزار فعل در زبانهای اروپایی و لاتین قضاوت شود تا فقدان بنیان رشتههای علوم در فرهنگ اسلامی ما دستتان آید. هر رشتهای از علوم، زبان مخصوص خود را میسازد. دلیل گستردگی حجم افعال در زبان لاتین و اروپایی، باز میگردد به همین حضور علوم در رشتههای مختلف.
نیکروز اعظمی