Tuesday, Jul 4, 2023

صفحه نخست » تفنگ را روی دستم گذاشت و شلیک کرد

hoshdar.jpgآیدا قجر - ایران وایر

هشدار: این گزارش حاوی تصاویر ناراحت کننده است

صدایش از دردی که ماه‌ها است به دوش می‌کشد، می‌لرزد. گاه بغض می‌کند، نفسی می‌گیرد و ادامه می‌دهد. «سیما مرادبیگی» زنی ۲۶ ساله است از شهر بوکان که با هر گردهمایی اعتراضی، قدم به خیابان می‌گذاشت. بارها از زیر گلوله‌‌باران معترضان توسط ماموران فرار کرده بود. یک بار هم در حین فرار، از پشت ساچمه خورد اما از پا ننشست. امیدوار بود که انقلاب می‌شود. ۲۱ مهر ۱۴۰۱ اما زندگی‌ او برای همیشه تغییر کرد. نیروی سرکوب‌گر سلاح ساچمه‌ای را روی آرنجش گذاشت، ماشه را کشید و دردی به سیما وارد کرد که هنوز در صدا و بغض‌هایش موج می‌زند؛ مادری با عذاب وجدان برای دختر سه ساله‌ونیمه‌اش که ماه‌ها است شاهد رنج او نیز هست.

***

سیما هم مثل بسیاری از زنان ایرانی، به دنبال آزادی بود و هست. با شروع اعتراضات سراسری ۱۴۰۱ و مشاهده تجمعات پی‌درپی و سیل جمعیت در شهر محل زندگی‌ خود، او هم مثل بسیاری مطمئن شده بود که این‌ بار انقلاب خواهد شد. بارها با همسرش «سینا» یا همراه با جمعی از زنان که دوستش بودند، قدم به خیابان گذاشت؛ هرچند که هنوز یادآوری بازداشت دوستش که نتوانست برای رهایی‌ او از چنگ سرکوب‌گران کاری کند، آزارش می‌دهد.

همان ۲۱ مهر ماه بود که سیما می‌گوید دختری ۱۰ ساله در «امیرآباد» بوکان کشته شد و صدایش به هیچ‌کجا نرسید؛ مثل مردی که به گفته سیما، همان روز روی پشت‌بام بر سر سرکوب‌گران فریاد اعتراضی می‌کشید و با شلیک ماموران، جان در راه آزادی داد.

التهاب در خیابان، دود و آتش، رگبار گلوله، شعارهای «زن‌، زندگی، آزادی» و «مرگ بر دیکتاتور» و تن‌هایی که به زمین می‌افتادند یا در چنگال سرکوب‌گران به ناکجا آباد برده می‌شدند، هم‌چنان نفس را بر سینه‌ سیما هنگام روایت آن‌چه گذشت، حبس می‌کنند.

دستی که نصف شد

۲۱ مهر بود و نزدیک به یک ماه از آغاز اعتراضات سراسری ۱۴۰۱ می‌گذشت. سیما به همراه همسرش به خیابان رفت. هنوز تجمع مردمی شکل نگرفته بود که معترضان از همه طرف محاصره شدند.

👈مطالب بیشتر در سایت ایران وایر

سیما به «ایران‌وایر» می‌گوید: «رگبار گلوله بود. همسرم جلوتر از من بود. با جمعیت به خیابان بالاتر رفتم. مقابل بیمارستان قدیمی بوکان یک لحظه ایستادم تا سینا را صدا بزنم. ناگهان دیدم که اسلحه روی دستم است. فکر کردم می‌خواهد من را بترساند و نمی‌زند اما شلیک کرد. بلافاصله افتادم. غرق خون شدم. سرم را بالا آوردم و دیدم به دنبال دسته‌کلید در جیبش است. دستم را بغل کردم و شروع به دویدن کردم. دستم نصف شده بود. به یک پوست بند بود.»

11.jpgسیما از تقاطع خیابان می‌گذرد و به مغازه‌ای آشنا می‌رسد. او را وارد مغازه می‌کنند و با شال دستش را می‌‌بندند. سیما داشت از هوش می‌رفت. سینا هم رسیده بود. می‌ترسیدند به بیمارستان بروند. خون‌ریزی ادامه داشت. به منزل یک پزشک مراجعه کردند. پزشک گفت که دست سیما نبض ندارد و باید به بیمارستان منتقل شود.

چشم‌های سیما بسته شده بودند. صداها را می‌شنید اما توان پاسخ دادن نداشت: «رفتیم یک بیمارستان اما به ما گفتند آن‌جا پر از سپاهی است. رفتیم درمانگاه. یک کاسه استخوان خرد شده از دستم بیرون ریخت. نمی‌توانستند خون‌ریزی را بند بیاورند. باید به بیمارستان دیگری می‌رفتیم. هرچه در مسیر به صورتم می‌زدند، نمی‌توانستم واکنش داشته باشم.»

سیما را به بیمارستان بوکان منتقل کردند. ده‌ها نفر از اقوام و دوستان را مطلع کرده بودند. همگی به بیمارستان آمدند و دور تخت سیما را گرفتند که هیچ‌کس نتواند او را ببرد. اما او را برای درمان، پذیرش نمی‌کردند و می‌گفتند باید سیما را از بیمارستان ببرند. یک پرستار گریه می‌کرد و می‌گفت: «این زن تمام می‌کند.»

همان پرستار پنهانی برای سیما مورفین آورد و تزریق کرد. همهمه‌ جریان داشت. خون می‌ریخت. سیما روی تخت بود. او را راهی ارومیه کردند.

12.jpgیا بمیرم یا دستم را قطع کنید

سیما را به بیمارستانی خصوصی منتقل کردند. آن‌جا هم از پذیرش او خودداری می‌شد تا یک پزشک جوان با مسوولیت خودش سیما را بستری کرد و به ماموران امنیتی گفت که دلیل حضور آن‌ها تصادف است. در پرونده سیما هم «تصادف با موتور» ثبت شد. سه کیسه خون به سیما تزریق کردند تا فردای آن روز نخستین جراحی را انجام شود: «کم‌کم داشتم جان می‌گرفتم و تازه فهمیدم که درد چیست. در هر دقیقه ۱۰۰ بار می‌مردم. ضربان قلبم پایین بود. دم به دقیقه به من اکسیژن وصل می‌شد. از شدت درد می‌گفتم یا بمیرم یا دستم را قطع کنید!»

دو بار دیگر هم سیما مورد عمل جراحی قرار گرفت. هر بار پیش از جراحی پزشک به او می‌گفت که اگر مجبور باشد، دست او را قطع خواهد کرد. عفونت هم وضعیت او را وخیم‌تر کرده بود. بالاخره عفونت کم شد و دست سیما هم به بدنش متصل ماند اما در محل آرنج، دیگر مفصلی وجود ندارد.

دکتر «روزبه اسفندیاری»، پزشک هسته‌ای و مشاور «ایران‌وایر» با مشاهده مدارک پزشکی سیما می‌گوید:‌ «سیما دچار شکستگی باز شده است؛ شکستگی پایین استخوان بازو، یعنی محل اتصال استخوان بازو به آرنج به همراه شکستگی یکی از دو استخوان ساعد. مفصل هم از بین رفته است. بافت ماهیچه‌ مرده به خاطر شدت ضربه، برداشته شده است و جسم خارجی را تا جایی‌ که توانسته‌اند، برداشته‌اند.»

پزشکان به سیما گفته‌اند دست‌کم ۳۰۰ ساچمه در دست او هست که آن‌ها توانسته‌اند حدود ۱۰۰ ساچمه را خارج کنند اما بقیه هم‌چنان در دست سیما وجود دارند.

13.jpg

در عین‌حال، به گفته دکتر اسفندیاری، دو تا از عصب‌های دست او نیز آسیب دیده‌اند: «اعصاب از گردن وارد دستان ما می‌شوند. این اعصاب سه شاخه مهم از آرنج به بعد دارند که دو تا از آن‌ها آسیب دیده‌اند. این اعصاب هم شاخه‌های حسی دارند و هم حرکتی. به احتمال زیاد این خانم هم دچار اختلال حرکتی است و هم حسی. در مدارک گفته شده است که حس انگشت‌های یک، دو و سه مختل و دو انگشت دیگر هم حس‌شان کم‌تر شده است. وقتی چنین ترومای شدیدی وارد شده باشد، احتمال خون‌رسانی به سر انگشت‌ها کم‌تر می‌شود.»

ترک ایران؛ آینده متفاوت برای ژوآن

سیما بعد از ترخیص به بوکان، نزد یکی از اقوامش برگشت. به آن‌ها خبر دادند که نیروهای امنیتی به منزل‌شان هجوم برده و خانه را زیر و رو کرده‌اند. محل کار سینا هم تحت نظر قرار داشت. نیروهای امنیتی چندین بار در تماس با خانواده سیما گفته بودند که به دنبال او هستند تا از سیما تعهد بگیرند: «سریع خودمان را جمع کردیم. آن‌قدر ترسیده بودیم که دخترم را جا گذاشتم و یک جایی ایستادیم تا او را به همراه وسایل‌مان بیاورند...»

بغض و گریه نفس سیما را تنگ می‌کند. چند ثانیه می‌گذرد تا ادامه می‌دهد: «دخترم را آوردند.»

آن‌ها برای پنج ماه در ارومیه ماندند. عفونت به دست سیما بازگشته بود. تب و درد داشت. از همان پرستاری که در بیمارستان به او مورفین تزریق می‌کرد، کمک گرفت: «هم آن پرستار و هم پرستارهای دیگر پنهانی برایم مورفین و سرم می‌آوردند. تماس امنیتی‌ها با خانواده‌ام هم ادامه داشت ولی من هیچ‌وقت جرات نکردم برگردم. کماکان منتظر مانده بودیم. فکر می‌کردیم یا انقلاب می‌شود یا بی‌خیال ما می‌شوند اما اسفند ماه باز هم به سراغ دوستان و خانواده‌ام رفتند.»

در نهایت، سیما و سینا ۲۲ فروردین ایران را ترک کردند: «نمی‌خواستم ایران را ترک کنم. زندگی خوبی داشتم اما نگذاشتند. دست‌بردار نبودند. دختر سه سال و نیمه‌ام ضربه روحی سختی دید. بعد از یک ماه، ژوآن هر سه روز تنها یک وعده غذا می‌خورد. شب‌ها و روزهای خیلی سختی بود. الان تنها چیزی که داشتم و دارم، عذاب وجدان نسبت به دخترم است که چنین تجربه‌ای داشت.»

سیما ادامه می‌دهد: «ما مجبور شدیم از ایران خارج شویم. همیشه می‌گفتم این جنگ و مبارزه را به جان می‌خرم تا ژوان بتواند آزاد باشد و رشد کند. خودم که نتوانستم دانشگاه بروم بلکه دخترم بتواند آزادانه رشد و تحصیل کند. چه مشکلی از این بزرگ‌تر که دختر من نمی‌تواند در سیستم آموزش و پرورش درستی درس بخواند؟ پول دارم ولی آینده دختر من کو؟»

سیما با دستی که ۲۴ ساعته در آتل بسته شده است، به همراه همسر و فرزندش منتظر انتقال به کشوری امن و پی‌گیری درمان هستند.



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy