«اشک تمساح»، نوشتهای از صادق هدایت است که با نام مستعار در سال ۱۳۲۱ در روزنامه «رهبر» منتشر شد. گویا هدایت این مقاله را برای امروز ایران نوشته است:
در موقعی که ناموسِ فَلَک بر باد رفته، و بیشترِ کشورهایِ دنیا یکپارچه آهن و آتش و خون شده است، شهرها تبدیل به خاکستر میشود و هنرمندان و دانشمندان، مثلِ برگِ خَزان به زمین میریزند و هیولایِ فقر و گرسنگی و ناخوشی رویِ سرِ مُردم سایه افکنده، عوضِ اینکه معایبِ گذشته را گوشزد بنماییم تا تکرار نشود، به اصلاحِ داخلهِ خودمان بپردازیم، و اقداماتِ جدّی برایِ نجاتِ مردم بکنیم؛ از هر گوشهوکنار، یکدسته میهنپرستِ فداکار و ناجیانِ دلسوخته قیام کرده، دائماً اشاره به حیثیت، افتخارات و عظمتِ ایرانِ باستان مینمایند و استعدادِ نژادیِ ما را میستایند و قلمفرسایی میکنند، زبان میگیرند و نوحهسرایی مینمایند. فکرِ نان بکنیم که خربُزه آب است. از این تبلیغات در «سالنِ پرورشِ افکار» هم میکردند و بالاخره سالِ گذشته به معنیِ تثلیثِ معروفِ «خدا، شاه، میهن» پِیبردیم. هنوز هم دستبردار نیستند.
اما سوراخدُعا را گم کردهایم، چون حس نمیکنیم که دنیا عوض شده و بعد از این جنگ تغییرات بیشتری خواهد کرد و فقط مِللی حقِّ حیات خواهند داشت که جانبازی کرده و فداکاری به خرج دادهاند و به منافعِ خود هُوشیار میباشند. افتخار به عظمتِ باستانی تا آن حد مُفید است که موجبِ تشویق و پیشرفتِ مادّی و معنویِ یک ملّت در نبردِ آیندهِ او بشود، نه اینکه او را خودپسند و مُتعصّب بار بیاورد، و نه این که بخواهند با این نوحهسراییها او را به خوابِ غفلت ببرند، و در فلاکتِ خود محکوم کنند. کسی مُنکِرِ مِلیّت، زبان و افتخاراتِ گذشتهِ ایران نمیباشد، تا همان اندازه که نسبت به زمان و مکان در مسیرِ تاریخی مقامی برایِ خود احراز کردهایم، امّا تکرارِ «ملّتِ ششهزارساله!» و ذکرِ نامِ سیروس و داریوش و انوشیروان و سلطانمحمود و شاهعبّاس برایِ مردم آب و نان نمیشود و عِرقِ وطنپرستیِ کسی را نمیجُنباند و یکقدم هم ما را جلو نمیبَرد.
البتّه ملتِّ ایران در دورهِ تاریخ وظیفهِ مهمّی را در مقابلِ تاختوتازِ یونان و رُوم و عَرب و مُغول انجام داده و نهضتها و مقاومتهایی از خود نشان داده است، ولی چرا عواملی که مُنتَج به این تحولات شده در نظر نمیگیرند، یا اقلاً نمیگویند که پیشوایانِ دلسوزتر و زمامدارانِ سالمتر و کاردانتر و ملّتِ بیدارتری داشته است که از حقوقِ خود دفاع میکرده و به خصوص، پُشتِهماندازهایی مثلِ امروز به سَرَش سوار نبودهاند؟
خوب بود که صفحه را عوض میکردند. مَگَر ملّتهایِ دیگر خلقالسّاعه بهوجود آمدهاند؟ و بزرگانی نداشتهاند؟ و جهانگشاییهایی نکردهاند؟ یا مُردمانِ هندوستان و چین و کَده و آشور و مصر نمیتوانند چنین ادعاهایی داشته باشند؟ آیا میتوانیم مدّعی بشویم که در علم و هُنر و فلسفه، ما چشموچراغِ دنیاییم و هند و چین و یونان از ما پَستتر بودهاند؟
باید تصدیق کرد روزی که هوش و قریحه را قسمت میکردهاند، همهاَش را به ایرانیان نبخشیدهاند.
فردوسی و مولوی و حافظ و خیام (که امروزه مُدّعیانی پیدا کردهاند!) البته نامِ بزرگی در ادبیاتِ بینالمللی دارند. امّا اگر تنها دلِمان را خوش کنیم که این شُعرا خاتمِ ادبیات میباشند، بسیار ابلهانه است. آیا انگلیس با شکسپیر و آلمان با گوته و روسیه با پوشکین، دَرِ ادبیاتشان را تخته کردند و دسترویِدستشان گذاشتند و نشستند، یا صدها نابغهِ دیگر در دنیایِ علم و اَدب بهوجود آوردند؟ ملّتی که سرِ دوراهه گیر کرد و در جهلِ مُرکّب ماند، یا باید درجا بزند و یا به قهقرا برگردد. از همین نادانی و خودپسندیِ ما نتیجه شده که از میلیونها آثارِ علمی و ادبیِ دنیا بهکُلّی بیخبریم و به زبانِ فارسی ترجمه نشده و یا اگر شده، طرفِ اطمینان نیست.
در قسمتِ علم و هنر، به عقیدهِ آقایان، باید باور کرد که مثلاً سنگِ قبرِ مَلکشاه، مجسمهِ موسیِ میکلآنژ را تحتالشّعاع میگذارد؛ تارِ حسینعلی، سمفونیِ بتهوون را از میدان بهدر میکِند؛ و مسجدّ شیخلُطفالله، قصرِ واتیکان را از رو میبَرد؛ یا مینیاتورِ رضاعباسی، خطِّ قرمز رویِ تمامِ آثارِ رامبراند میکشد. اگر مُنصفانه قضاوت کنیم، باید اِقرار کنیم که متأسفانه در علم و هنر هم شقّالقمر نکردهایم. علم و ادب و هنر تعصّب برنمیدارد، و مالِ همهِ دنیاست. امروز ممکن نیست کشوری بتواند دورِ خودش دیوارِ چین بکِشَد و از باقیِ دنیا مُجزّا بماند. در هیچ زمانی، ایرانی تعصُّبِ هنری و فرهنگی نداشته است. در موسیقی و حجّاری و معماری و نقّاشی، از دورهِ هخامنشیان تا زمانِ صفویه، از استادانِ بیگانه استفاده کردهایم و الِهام شدهایم. همانطوریکه ترقّیاتِ مادّی، مِللِ دنیا را بههم نزدیک کرده، در موضوعِ معنوی نیز مردُمان ناگُزیرند که همکاری کنند. اگر پِیهسوز را به چراغِ برق ترجیح دادیم، پس میتوانیم تعزیه را به اُپرا ترجیح بدهیم.
همانطوریکه میهنپرستان و ناجیانِ ما راهِ دُزدی و تجارت و کُلاهبرداری را زود از اروپاییها تقلید کردند، ملّت نیز محکوم به فهمِ علوم و ادبیات و هنرهایِ اروپایی است. اگر آنها را نمیفهمیم، تقصیرِ رهبرانِ ماست، ابتدا باید هنرِ اروپایی را فهمید و هضم کرد، بعد اگر چیزِ قابلِ توجّهی داشتیم، عرضه بداریم. تعزیهِ عروسیِ قاسم بهپایِ اُپرایِ «اوژناونگین» نمیرسد. زلنگزلینگِ عجیب و مُضحک تویِ رادیو تهران را با «تریستان و ایزولد» واگنر، یا کتابِ «امیرارسلان» را با رُمانِ داستایوفسکی، یا رستم در حمام را با شاهکارهای گوگن نمیشود مقایسه کرد. یک پردهِ نقاشی رنگِ حالتِ روح و عُمقِ صنعت را در نظر میگیرد. یک مجسّمه کار رودنِ فرانسوی تنها کُپی از رویِ طبیعت نیست. این مَرد تمامِ هستی خود را در مجسّمهاَش میگذارد و به آن روح میدهد. در یک قطعه موسیقی تنها آهنگهایی نیست که به گوش مطبوع باشد، بلکه هزاران نکتهِ باریکتر از مو دارد که شنونده را از زندگیِ بدبختِ معمولی به سرحدِّ دنیایِ مجهولِ درخشانی میکشاند.
آیا مفهومِ میهنپرستی آن است که محکوم هستیم از تمامِ لذایذِ معنویِ دنیا چشم بپوشیم و غمزهشتریِ یکدسته پاچهورمالیدهِ کاسهلیس و تازهبهدورانرسیده را تحویل بگیریم و دورشان اسفند دُود کنیم، که ظاهراً اظهارِ بیاعتنایی به دنیا و مافیها میکنند، امّا جِگرشان برایِ پول و اتومبیل و شهوت لَک زده است؟
«داشتم، داشتم» حساب نیست «دارم، دارم» حساب است. باید دید امروزه چه داریم و چه میخواهیم بکُنیم. این فداکاران و میهنپرستان که به ما نصیحت میکنند و تحتُالحَنَک {قسمتی از دستار یا شال که از زیرِچانه از دستار گذرانیده و به سر ببندند} بسته و زُعَمایِ قوم شدهاند و با چشمِ گریان و دلِ بریان ناله و نُدبه به راه انداختهاند، همانهایی هستند که در این بیستسالِ اخیر، هر چه شَلتاق {نزاع؛ مرافعه. همهمه؛ غوغا} بود زدهاند و امتحانِ خودشان را هم دادهاند. یکدسته سَردَمدارِ بیچشمورُو و قاچاقچی، سینه زدند و تملُّق از کسی گفتند که اگر به ناپلئون تشبیهاش میکردند، آن ذاتِ مُقدّس عقب مینشست و اوقاتِ مبارکش تلخ میشد، امّا رشادتها و هنرنماییهایِ آن یَلِ ارجمَند در قَلعوقَمعِ اهالیِ کشور بینظیر است و مثلِ شکارچی که در مُرغدانیِ خود شکار کُنَد، در قتل و غارت خود، لُر و کُرد و بویراحمدی و قشقایی، دلاوریهایِ مُحیّرالعقولی از خود بروز داد، ولی در سرِ اختلاف که با سه همسایهِ شرقی و غربی پیدا کرد، با وجودِ مسافرتهایِ سیاستمدارانِ ما برایِ تغییرِ آبوهوا به اروپا موقعیتی حاصل نشد. از معجزاتِ آن بزرگوار این که خونِ ملّت را مَکید و داراییاَش را چاپید و طلا را تبدیل به مِس کرد (مانندِ پنجرهِ طلایِ مقبرهِ شاهصفی که تبدیل به کلاهخودِ مِسی رویِ قبرِ حافظ شد). پولِ نقره را نیز مُبدّل به کاغذِ رنگین و بِرنج نمود. از لحاظِ تربیتِ معنوی میتوان گفت که آن عالیجناب گَرده از روی کتابِ «جزیرهِ دکتر مورو» تألیف "ولز" برداشت، به این معنی که فرمولهایِ معینی را هر روز صبح با چُماق به مردم تلقین میکردند و عصرها با شلّاق همان فرمولهایِ «دُزد باشید و متملّق و پَست باشید ولی مطیع باشید» را پس میگرفتند و عملاً نشان میدادند که این یگانه راهِ ترقّی در کشورِ باستانی است. هر کس در موقعِ پس دادنِ درس اشتباه کرد، دشمنِ خدا و شاه و میهن قلمداد میشود و او را در یکی از اطاقهایِ زندانِ قصر پذیراییِ شایان میکردند. خانهِ یکعدّه مردُمِ فقیر بیچاره را رویِ هم کوبیدند و کاخهایِ بدسلیقه به جایَش بنا کردند. کاغذ و مِس تبدیل به آجر میشد و آسمانخراشها از لایِ خاکروبه بیرون میآمد. آن بزرگوار به عصرِ آهن و طلا، عصرِ آجر را در میهنِ عزیزش اضافه نمود.
تا این که دَری به تخته خورد، این نابغهِ بینظیر و خدایِ جنگ، با سلام و صلوات میهنِ عزیزش را تَرک کرد. خودش رفت، ولی هواخواهانِ او که دوقورتونیمِشان باقی است به جا ماندند، و زمامِ امور کمافیالسّابق در دستِ آنهاست. برایِ اینکه باقیماندهِ رَمَق میهن را هم بکُشند و رسواییهایِ شگرفِ دیگری برایِ میهن و هممیهنانِ عزیزشان تهیه ببینند. در هیچ دورهِ تاریخی، این سرزمین چنین دورهِ انحطاطی را به خود ندیده بود و هنوز دنباله دارد. درصورتیکه با عایدیِ سرشار و آرامشِ نسبی که وجود داشت، ممکن بود حقیقتاً دورهِ رستاخیز این ملت باشد. از اعیان و اشراف و وکیل و وزیر و سرانِ کشوری و لشکری و روحانیون و حاجیآقاها و عُلما و فُضلا و دانشمندان و شُعرا، مثلِ دَوالپا {هشتپا، اختاپوس، کسی که پاهایش لاغر و دراز مانند دوال باشد} به سرِ اهالیِ این کشور سوار شدند و تا توانستند جُولان دادند. در چاپلوسی و وِقاحت و چاپیدنِ مردم، گویِ سبقت را از یکدیگر ربودند.
بیستسال ملت را از جریانِ دنیا و همسایهگانش مُجزّا نگهداشتند و آشِ شُلهقلمکاری به مَذاقِ یکدسته قاچاقچی درست کردند. مردُم از گرسنگی میمُردند و مالِشان چاپیده میشد و پُشتِ میلههایِ آهنین، در زندانها میپوسیدند. گوشواره و النگویِ بیوهزنها با کاغذ و مس خریده میشد و به خارجه مسافرت میکرد. کتاب و مجلّه سانسور میشد، فرهنگ، وسیلهِِ تفریح چند نفر کارچاقکُن شده بود. پیشآهنگی و تربیتبدنی، تأسیسِ فرهنگستان و پرورشِ افکار را وسیلهِ تقرُّب به پیشگاه قرار دادند.
امروز نیز پالانِمان عوض شده، امّا همان قُلتَشنها {گردنکلفتها و زورگوها} که در هُویَّت و ایرانیّتِ آنها شکّ است، برایِ ایران سنگبهسینه میزنند و مردُم گرسنهِ چاپیده شده و فقیر را تبلیغ به وطنپرستیِ کاذب و ازخودگُذشتگی مینمایند و هر کس با آنها همآواز نشود، تکفیرش میکنند.
این کاملیونها {Chameleon-آفتابپرست-سوسمارِ کوچک} و آرتیستهایِ وازَده که معلوم نیست از کجا آوردهاند، بیستسال پَستی و دُزدی و دورویی را به مردم عملاً میآموختند و اکنون میخواهند باز سرِ مردم افسار زده، خَر را برانند. میخواهند به نام گذشتهِ تاریخی، مردم را مشغول و سرگرم کنند و ضمناً خودشان را سَرجمعِ افتخاراتِ آتیهِ ملُت جا بزنند! ولی غافل از آنکه چند نفر قُلدر و دُزد و آدمکُش، افتخارِ تاریخی برایِ ملت نیستند. امروز دورهای نیست که بهصِرفِ گذشتهِ تاریخی خود ببالیم و بدونِ کار و جدیّت، حقوقی برایِ خودمان قائل شویم. امروزه وظیفهِمان جُبرانِ خسارتِ بیستسالِ گذشته و باز کردن چشموگوشِ ملّت و هُوشیار کردنِ آنها به حقوقِ خودشان است.
دنیا تحوّلاتِ سریعی را طی میکند. ما نباید همهاَش دِلِمان را خوش کنیم که روزی مالکُالرِقابِ {بزرگ و صاحباختیارِ مردم} قسمتی از دنیا بودهایم یا فُلان قصیده را فُلان شاعر سروده یا فُلان ساختمان از عهدِ دقیانوس مانده است. نباید فراموش کنیم که در دورهِ تاریخ، همیشه پیروز نبودهایم و چندینبار برایِ قرنها، هستیِ ما بر باد رفته است و اگر بخواهیم همین باقیَش را نگهداریم، باید جِداً شروع به اقدام و کوشش بنماییم. باید خودمان را به فراخورِ روش و اقتضایِ زمان در بیاوریم چون گریهونالهِ شاخحسینی و اراجیف، اثری نخواهد بخشید.
بیخود منتظرِ کشف و کرامات و مُعجزه نشستهایم. شُترسواری دولادولا نمیشود و بهنعلوبهمیخزدن هم فایدهای ندارد. باید یکدنده شد. در نتیجهِ اِنحطاطِ اخلاقی و اجتماعیِ بیستسالِ اخیر، از عارف و عامی، از مردِ هفتادساله تا بچّهِ هفتساله، همه معتقدند که انقلاباتِ دنیا و تحوّلاتِ مطابقِ آرزو و آمالِ محدودِ آنها انجام خواهد گرفت و معجزههایی به نفعِ ما اتفاق خواهد افتاد. یکدسته هوچی هم از موضوع استفاده کرده، برای آنها تعبیر و تفسیرهایِ عجیبوغریب مینمایند؛ از قبیلِ تعبیرِ کاسهِ از آش گرمتر، نبضِ دَجّالی که در "برلن" ظهور کرده و یا یأجوج و مأجوجی که در خاورِ دور خود را شکسته است.
کسانی که ذینفع هستند یا برایِ خودنمایی و یا به علّتِ بیاطلاعی و یا چون کیسهِ آنان بهقدرِ دستهایِشان پُر نشده، جاروجنجال راه میاندازند و در انتظارِ معجزه، سَرِمان را شیره میمالند. امّا در دنیایی که مِللِ خیلی نزدیکتر از حیثِ نژاد و فکر و اخلاق و اختراعات به جانِ یکدیگر افتادهاند، میتوانیم مطمئن باشیم که برایِ چشم و ابرویِ ما جنگ نمیکنند. آنقدر فداکاریها مینمایند، خسارات میبینند و قربانیها میدهند. آن ذرّه که در حساب ناید ماییم. خَرِدیزِهای {آنکه مرگِ خودرا خواهد برایِ زیان صاحبش. مَثَل برای آنکس که بهجهتِ ضرر رساندن بهدیگران حاضر است خود متحمّل ضررِ بسیار شود} که پیش گرفتهایم و نَنهمنغریبم هیچ فایدهای نمیبخشد، بلکه کاملاً به زیانِ ما تمام خواهد شد. اگر بخواهیم از این گِرداب ننگ و فلاکتی که در آن غوطهوریم نجات یابیم، اگر بخواهیم در آتیه حقِّ زندگی داشته باشیم و در عقبِ کاروانِ دنیایِ آینده درجا نزنیم، بایست تَقَلّا و کوشش کنیم و عَملاً ثابت نماییم که حقِّ زندگی داریم. باید بدانیم که اگر به خودمان رَحم نکنیم، دیگران به ما رحم نخواهند کرد.
اگر زمانی، ایران سرزمینِ علم و هُنر بوده، امروزه از دولتِ سَرِ یکدسته گردنهگیر، مُحتکر و مُقاطعهکار تبدیل به سرزمینِ "بیزنس" و "پولدرآری" و "بچاپبچاپ" شده است، هیچ رابطهِ معنوی و فرهنگی با سایرِ جاهایِ دنیا ندارد و مردُم مَنتَرِ یکدسته شیّادِ کلاهبردار شدهاند. ملّتِ ایران میدانند که گُرگهایِ ما داخلی هستند، از خارجی نباید مُتوقّع بود که دایهخاتونِ از مادر مهربانتر باشد.
موقعی که همهِ مملکتِ دنیا از خوابِ غفلت بیدار شدهاند، با جملههایِ صدتایکغاز سَرِمان را شیره میمالند، به اُمیدِ اینکه از آبِ گلآلود ماهی بگیرند. فُکُلیها و مُنوّرالفکرها و قدیمیهایِمان همهاَش بهفکرِ خویشاند. دستهای بهفکرِ اندوختنِ پول و فرار به خارجه هستند، تا از تنزُّلِ پولِ اروپایِ بعد از جنگ استفاده کنند و به عیشونوش مشغول شوند. دستهای هم باز بهفکرِ اندوختنِ پول و خریدنِ املاک و گرفتنِ تنزیل و کرایهِ دُکان و سوارشدنِ اتومبیل و معاملهِ دیبایِ چینی به روم و لیموعمانی در قُطبِ شمال میباشند. گروهی دیگر که باز هم راجع به گردآوریِ مالومنال با دو دستهِ سابق همعقیده هستند، در ضمن افکارِ عالیتری در مغزِ خود میپرورانند، از جمله گرفتنِ چند صیغه و عَقدی و سخنرانی راجعبه آبِ کُر یا مُحلِل و تَقیّه و آدابِ طهارت و بهدست آوردنِ وِجهه و کشیدنِ کبّادهِ وزارت و وکالت و اَهَنوتُلُپ و غیره...
حقیقت اینست که امروزه ملّت، بیپُشتوپناه و سرپرست است، و کسی به فکرِ او نیست و از دو راه، یکی را باید انتخاب کند. یا تا جان دارد، رنج ببرد و جورِ آقابالاسرهایش را بِکِشَد، که به ریشش بخندند؛ و یا این که علیرغمِ عقیدهِ ناجیانِ فداکارش، ثابت بنماید که حقِّ زندگی دارد.
ماجرای جواد ظریف و قصه آن چاه، فرزانه روستایی