برای دخترانِ سلحشورِ سرزمینم
گشت غُران دختری فرزانه فر
من نخواهم بر نهم ننگی به سر
انتخابِ پوششم حقِ من است
هر که گوید غیر از این اهریمن است
گر که گیسویم کُند حالی خراب
سالکی را بر کِشد سویِ سراب
پرتوش بر هم زند آرام ِ مرد
بر دلِ مومن نهد اندوه و درد
از چه رو یزدان مرا این سان بساخت؟
چون سواری در پیِ شیطان بتاخت
خود مگر بر شرِ مو واقف نبود؟
یا ز سهوی زحمتِ انسان فزود؟
نیست دیگر جانِ دختر در امان
گمرهی ناگه کِشد بر ما کمان
نفسِ ما اینک ندارد ارزشی
خون بریزد ابلهی بی لرزشی
تیغِ وحشت پُر کند دریایِ خون
هم کِشد هر حاکمی سویِ جنون
بر نتابم من دگر فرمانِ زور
این سرا را پُر کنم با شور و نور
زان که گَردد گِردِ من نسلی دلیر
بی گمان این خیره سر اُفتد به زیر
مهران رفیعی
حقیقت مرگِ آرمیتا، رضا فرمند