Wednesday, Dec 13, 2023

صفحه نخست » یادش بخیر! یک زمانی در زندان های جمهوری اسلامی اینجوری اپرا می خواندیم و باله دریاچه قو می رقصیدیم!؛ ف. م. سخن

IMG_8277.pngجان مادرتان همینجوری شروع نکنید به گفتن این که رقص و آواز در زندان هیچ ایرادی ندارد و خیلی هم در تقویت روحیه موثر است! غلط بکند هر کی غیر از این حرفی بزند!

دارم عرض می کنم این روزها در زندان های جمهوری اسلامی خیلی به زندانیان خوش می گذرد.

البته زندانی داریم جزو شهروندان درجه ی اول، زندانی داریم جزو شهروندان درجه دوم تا پنجم که این آخری ها یک پولی از زندانی های تراز اول می گیرند به امورات شان رسیدگی می کنند.

حتی زندانی داریم یعنی داشتیم که بچه های شان که بیرون بودند، مادر یکی دیگر از زندانیان که دست اش تنگ بود بچه های او را نگهداری می کرد و یک در آمدکی برای خودش دست و پا می کرد و در نزد افکار جهانیان هم لانسه می شد. حالا بگذریم. یخرده قاطی کردم.

آخر زندانی سیاسی، در باغی نشسته، قشنگ، ترگل ورگل، با لباس شیک، روی صندلی باغی لم داده دارد آهنگ سابقا انقلابی زده شعله بر چمن را برایمان می خواند، من همینجوری بیخودی یاد سلول هایی افتادم قبر مانند که از این سلول به آن سلول، از زیرِ دری که بوی گند مستراح از آن به مشام می رسید، یک زندانی برای دو سه زندانی دیگر که صدای زمزمه اش را می شنیدند، آواز می خواند با ترس و لرز بسیار، که نگهبان بند صدای او را نشنود و نیاید بزند بیخ گوش او.
بعد زندانی یی که اهل قلم و عصا قورت داده بود، خجالت می کشید آواز بخواند، ولی در آن شرایط وحشتناک بالاخره راضی می شد دهان اش را به شکاف در تکیه بدهد و اگر آهنگی در ذهن دارد بخواند که از تنهایی و حرف نزدن و صبح ها شکنجه شدن و عصرها بازجویی شدن دچار جنون نشود.


ای بابا! این ها را ول کن که در زمان اصلاح طلبان مبارز امروزی اتفاق می افتاد! امروز که زندانیان عزیز ما شیک و پیک در مقابل جهانیان حاضر می شوند، این حرف های من از روی حسادت است که مثل پیرمردها غر می زنم که چرا آن زمان اون طوری بود، امروز این طوری شده!

یادش بخیر زنده یاد فرهاد بهبهانی که خاطرات زندان اش یکی از معتبرترین و با مزه ترین خاطرات زندانیان سیاسی آن دوران است و ایشان که پزشک بود و در آن زمان پنجاه و دو سه سال سن داشت، از چلوکباب خوردن ها و میوه های اعلایی که آقای ۲۵ به دستور حاجی آقا برایش می آورد و ایشان به خاطر پذیرایی صبح و کابل خوردن، دچار یبوست شده بود نمی توانست این خوراکی ها و کباب هایی که در زندگی اش به آن خوبی ندیده بود را بخورد و لذت ببرد.

ایشان در بخشی از خاطرات اش به «رقص» درون زندان اش اشاره می کند که خیلی بامزه است و کاش عزیزان زندانی امروز برای خارجی ها، در زمان تعریف مشقات شان این ها را هم تعریف کنند جای دوری نمی رود.

البته آویزان کردن ستار بهشتی از دست ها و از یاد رفتن شان در آن حالت آن قدر که بچه مُرد زیاد شیک نیست ولی خاطره ی دکتر بهبهانی خیلی با نمک است و موجب انبساط خاطر.

ایشان می نویسد:
«سراپای مرا وحشت فرا گرفته بود و چنان شوکه شده بودم که نمی فهمیدم چه می گویم فقط سعی داشتم با تمام قوا و با هر کلامی که به نظرم می رسید آن ها را از انجام این گونه کارها منصرف سازم ولی سودی نبخشید و مرا بر شکم روی تخت خوابانده، دست هایم را با زنجیر بر حلقه ای که در سر تخت نصب شده بود قفل کردند و پاهایم را با طناب به پایین تخت بستند و حاجی آقا روی پلکان نشسته و به آقای ۲۵ فرمان داد که: بزن! او نیز بعد از گفتن بسم الله الرحمن الرحیم مشغول زدن شد. وضع من به قدری دردناک بود و زنجیر بر دست هایم و طناب نایلونی بر مچ پاهایم چنان فشار می آورد که حتی اگر ضربات شلاق هم نبود، تحمل دوام در آن وضعیت را نداشتم چه رسد به آنکه ضربات یکی بعد از دیگری بر کف پاها می خورد و هر ضربه اش مرا از حال می بُرد....».

دکتر بعد خیلی با نمک تعریف می کند که از شدت درد، اسم الله را بر زبان آورده و حاجی آقا از شنیدن نام الله عصبانی شده و به آقای ۲۵ گفته برو به شماره ی ۲ که خودش خیلی داستان مفرحی ست که خودتان بروید کتاب «در مهمانی حاجی آقا» را بخرید بخوانید و لذت ببرید.

اما رقص و باله ی دکتر که مناسب حال این روزهای ماست به این شکل بود که کف پا در اثر ضربات شلاق اندازه ی متکا شده و خون زیر گوشت و پوست کف پا جمع شده، حالا باید یکجوری این بالش، کوچک شود تا بشود دوباره به آن شلاق زد:
«...در محوطه ی حیاط زندان آقای ۲۵ به من فرمان داد که بر پنجه ی پا این طرف و آن طرف بدوم و چون از این کار اظهار عجز کردم گفت که اگر نکنم با لگد کمرم را خرد خواهد کرد! من بیچاره وار از این سو به آن سوی حیاط می دویدم و قدم هایم را به دستور او می شمردم در جریان این کار بند شلوارم پاره شده از پایم می افتاد و او با چند فحش آبدار گفت: کثافت، خودت را بپوشان!...» و غیره و غیره که خیلی با نمک این موضوع را تعریف می کند!

ببخشید اوقات تان با این داستان کمی تلخ شد، پس حالا بریم سراغ چش و ابرو و لب و دهن و دسته جمعی با هم بخوانیم: امشب شب مهتابه، حبیب ام رو میخوام.... لا لای لای، لا لای لای! :)



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: info@gooya.com تبلیغات: advertisement@gooya.com Cookie Policy