Monday, Feb 12, 2024

صفحه نخست » خاطرات من از روزهای انقلاب۵۷ درشهرم مسجدسلیمان

akhtarG.jpgاختر قاسمی - خبرنامه گویا

دختری نوجوان/جوان بودم، سراسر عشق به میهن و شهرم، گرچه این عشق را از کودکی و دبستان با شرکت در گروه‌های مختلف شیربچگان و پیشاهنگی از طریق یاری رساندن به نیازمندان به‌نوعی تصویر کرده بودم اما نمی‌دانستم که فقط شور انقلابی و میل به تغییر، بدون شعور نه تنها نمی‌تواند کمکی به میهن و شهر خود باشد بلکه برعکس زیان هم خواهد داشت.

خاطرات روزهای انقلاب بهمن ۵۷ که بدون شک پیروزی آن بدون کناره‌گیری ارتش و همکاری برخی سران ارتش با انقلابیون و خمینی و خیانت آنها به میهن میسر نمی‌شد، خاطرات روزهای پُرالتهاب و هیجان‌انگیزی‌ست که هرگز تصاویرش از ذهنم محو نخواهد شد. به‌خصوص بهمن ۵۷ و روزهای آخر را هرگز فراموش نمی‌کنم.

من که تحت تأثیر بزرگترهای خانواده به‌نوعی از کودکی جذب مسایل سیاسی شده بودم و فضای پروپاگاندای روشنفکران چپ ایرانی از مخوفی ساواک، مدینه فاضله کمونیسم و سوسیالیسم و آزادی بیان مرا مجذوب خود کرده بود، شرکت در تظاهرات برای آزادی بیان و نداشتن ترس از ساواک در فضای باز سیاسی را وظیفه خود می‌دانستم.

در یکی از انگشت‌شمار تظاهرات‌های مسجدسلیمان که فکر می‌کنم حداکثر دو ماه قبل از پیروزی انقلاب بود، یکی از کسانی که در تظاهرات مگافون در دست داشت و شعار می‌داد به سمت من آمد و گفت صدای تو خوبست، می‌شه توی مگافون شعار بدی؟

مسجدسلیمان به‌خاطر بافت تاریخی‌اش که عمدتاً بختیاری‌نشین بود، مذهبی نبود. کمونیست‌ها در مسجدسلیمان درصد زیادی داشتند. شعارها هم عمدتاً آزادی و برابری و دموکراسی بود. و اصلاً اسمی از خمینی و یا جمهوری اسلامی نبود.

ناگهان خانمی که احتمالاً از وارداتی‌های چادرسیاه قم بود که از چند ماه قبل برای تأثیر بر بافت غیرمذهبی شهر و مردم فرستاده بودند (چون ما در مسجدسلیمان دختر جوان چادر سیاه نداشتیم) از پشت سر روی شانه من زد و گفت می‌شه شعار درود بر خمینی را بگی؟ من با تعجب پرسیدم خمینی کیه؟ گفت رهبر انقلاب! با تمسخر گفتم این چه رهبریه که ما اصلاً نمی‌شناسیمش و خندیدم و گفتم دلت خوشه و محل نگذاشتم.

روز ۲۲ بهمن من گوش به رادیو ترانزیستوری کوچک برادرم بودم. اخبار می‌رسید که در تهران درگیری‌های مسلحانه شروع شده و همافران به کمک مردم آمدند، چریک‌های فدایی به همراه انقلابیون به سمت جام جم محل سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران حرکت می‌کنند. خیلی فضا هیجانی بود، از طریق تلفن به دوستانم، سعی می‌کردم اخبار را دنبال کنم، یکی از دوستان همکلاسی‌ام که در نزدیکی ما زندگی می‌کرد و خانواده‌ای سنتی داشت، زنگ زد، گفت تهران خیلی شلوغه بیا بریم توی شهر ببینیم چه خبره، ما راهی مرکز شهر شدیم، شهر مثل شهر ارواح بود، بی‌روح و بی‌رمق! ما که پیاده بودیم به سمت خانه برگشتیم. هنگام برگشتن می‌بایست از مقابل ستون یادبود شهر رد شویم، دوستم گفت بیا ستون یادبود را آتش بزنیم! ستون یادبود که فکر می‌کنم اصول انقلاب سفید بر روی آن نوشته شده بود در نزدیکی محله نمره یک بود، جایی که نخستین چاه نفت ایران و خاورمیانه حفر شد!

وقتی به خانه برگشتم شنیدم که از رادیو اعلام شد اینجا صدای انقلاب است!

تلویزیون را روشن کردم ساعتی بعد علی حسینی گوینده جوان و محبوب و خوش‌سیمای تلویزیون بر صفحه ظاهر شد و با مشت گره کرده دست‌های خود را بالا برد و ضمن اعلام همبستگی رادیو تلویزیون ملی ایران، پیروزی انقلاب را اعلام کرد!

حرف‌های انقلابی و شعاری و پرهیجان علی حسینی مرا که یک نوجوان پرشور بودم بسیار احساساتی کرد و تحت تأثیر قرار داد.

تلفن‌ها شروع شد و رد و بدل اخبار!

ارتش اعلام بی‌طرفی کرده بود و مردم بر سر اسلحه‌های سربازان گل می‌گذاشتند!

شنیدم که فردا صبح یعنی ۲۳ بهمن قرار است از مقابل آموزش و پرورش مسجدسلیمان تظاهراتی برگزار شود.

صبح ۲۳ بهمن به محل تظاهرات رفتم. دو خواهر کوچکتر و برادرم بزرگم هم بودند.

این اولین باری بود که پس از جشن‌های چهارم آبان، سالروز تولد پادشاه، چنین جمعیت چندهزاری نفری در مسجدسلیمان می‌دیدم؛ در واقع در مسجدسلیمان تظاهرات‌ها از بعد از آتش‌زدن سینما رکس شروع شده بود و من چنین جمعیتی ندیده بودم.

جمعیت به سوی مرکز شهر راه افتاد. آموزش و پرورش مسجدسلیمان در منطقه نمره ۴۰ بود. (مناطق مسجدسلیمان عمدتاً بر اساس شماره چاه‌های نفت و برخی هم به نام مؤسسات شرکت نفت به انگلیسی نام‌گزاری شده) یک فضای بزرگ میدانی هم مقابلش بود، خانه پیشاهنگی که یک نهاد بزرگ فرهنگی هنری بود تقریباً روبه‌روی آموزش و پرورش قرار داشت و در نزدیکی همان سمت هم ژاندارمری مسجدسلیمان بود.

برای تظاهرات به سمت مرکز شهر می‌بایست از مقابل ژاندارمری رد شویم.

به ژاندارمری که رسیدیم در حالی که سربازان با خنده و علامت پیروزی همبستگی‌شان را با مردم نشان می‌دادند اما برخی از میان تظاهرکنندگان خواهان تسخیر ژاندارمری بودند و با مشت‌های گره کرده به سمت سربازان شعار می‌دادند اسلحه، اسلحه.

... جمعیت به سوی در میله‌ای بزرگ هجوم آورد، در این هنگام دیدم مردی از ژاندارمری (که مردم می‌گفتند رییس ژاندارمری‌ست) بر روی سقف ژاندارمری رفته و در حالی که دست‌هایش را به نشان پیروزی بالا می‌برد با زیر پیراهن سفیدش به نشان صلح با مردم حرف می‌زند و اعلام همبستگی می‌کند!

اما مردم بی‌توجه درِ میله‌ای را شکستند و به سمت انبار اسلحه رفتند... صدای تیراندازی از همه طرف شنیده می‌شد، در حالی که در میان هجوم مردم داشتم له می‌شدم و تمام حواسم به رییس ژاندارمری بود و دست‌هایی که بالا برده بود، ناگهان صدای تیر و نقش زمین شدنش با دست‌های باز به سمت مردم مرا شوکه کرد! این تصویر نخستین تصویر شومی بود که من از انقلاب دریافتم و بسیار تأثیر منفی بر من نوجوان گذاشت! از خود می‌پرسیدم چطور ممکن است کسی را که پرچم صلح به دست گرفته و دست‌هایش به نشانه همبستگی با مردم بالا رفته، کُشت؟! تصویر افتادن سروان شیردل را هرگز فراموش نمی‌کنم!

از همه طرف تیراندازی می‌شد، مردم متفرق شدند و هرکس به دنبال دیواری و سنگری می‌گشت، چند دقیقه طول نکشید که آن میدان بزرگ مقابل آموزش پرورش و خانه پیشاهنگی که پر از جمعیت بود، خالی شد!

من در وسط میدان به تنهایی به سمت خانه‌های روبه‌رو که تقریباً روی کوه بودند می‌رفتم و از همه‌طرف همچنان تیراندازی ادامه داشت. صدای برادرم که من را صدا می‌زد در میان صدای تیرها شنیدم، برگشتم، نگاه کردم و دیدم او از کنار دیوار کوتاه خانه پیشاهنگی فریاد می‌زند: سنگر بگیر، سنگر بگیر، برگرد، برگرد، کجا می‌ری، بیا پشت دیوار و ...

و من در کامل خونسردی فریاد زدم: می‌رم مخابرات به رادیو اهواز زنگ بزنم و گزارش تظاهرات امروز را بدهم! برادر فریاد زد گمشو برو سنگر بگیر ....

اختر قاسمی

پ. ن:

تیتر مقاله برگرفته از تیتر خاطره پروین قاسمی از این روز و تظاهرات که هشت سال پیش در فیسبوکش منتشر کرد



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy